eitaa logo
شیفتگان تربیت
12.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
* #هـــــو_العشــــق🌹 #پـلاک_پنهــــان #قسمت89 با کمک یاسمن همه ی خرید هار
* 🌹 به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد. در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شد‌ند. کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید. ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون * ادامه.دارد.... * 💠
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 ‍#بادبرمیخیزد #قسمت89 ✍ #میم_مشکات #فصل_نوزدهم: تشکر یک ماهی گذشت تا آبها از آسیاب بی
* 💞﷽💞 ‍ راحله یادش آمد پارسا را در محضر با لباسی دیده بود که هرگز در دانشگاه ندیده بود. وقتی در ذهنش مرور کرد متوجه شد که پارسا وقتی در مقام استاد ظاهر میشود همیشه کت و شلوار به تن دارد. کاملا رسمی و مرتب. این نشان میداد پارسا متوجه هست که دانشگاه به عنوان یک فضای علمی، لباس خاص خودش را میطلبد. از این ریز بینی های استادش خوشش آمد. لبخندی زد و به نشانه احترام بلند شد: -سلام استاد سیاوش هم به رسم ادب، عینکش را برداشت و ادامه داد: -میخواستم ازتون تشکر کنم راحله با تعجب گفت: - بابت? -بابت دسته گل.. و قبل از اینکه راحله گیج تر شود ادامه داد: -البته دسته گلی که پدرتون فرستادن به همراه یادداشت راحله گفت: -من اطلاعی نداشتم بعد کمی فکر کرد و ادامه داد: -لابد خواستن بابت اون روز تشکر کنن -بله، درسته اما از اونجایی که بنده ایشون رو نمیبینم خواستم شما از طرف من ازشون تشکر کنین راحله سری تکان داد: -چشم،حتما سیاوش هم سری به نشانه ادب خم کرد، با اجازه ای گفت و خواست برود که راحله حس کرد باید چیزی بگوید: -آقای پارسا? سیاوش برگشت: -بله? -راستش من باید از شما تشکر میکردم ولی فرصت نشد. یعنی این مدت اینقدر به هم ریخته بودم که ... به هرحال هم تشکر و هم ببخشید که دیر شد. -خواهش میکنم..درک میکنم راحله دوست داشت بداند: -شما چطوری متوجه شدید? سیاوش لبخندی زد و گفت: -دیگه مهم نیست..گذشته...مهم اینه که شما از شر اون آدم خلاص شدید. راحله از خجالت سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: -بله، درسته - خب? اگه امری نیست من برم... راحله سر بلند کرد: -نه، عرضی نیست، فقط ... -فقط چی? -راستش.. مردد بود. نمیدانست باید بگوید یا نه...با خودش فکر کرد ممکن است حرفی که زده برای پارسا دردسر درست کند. باید میگفت: -میخواستم بگم...یعنی ... اونا متوجه شدن که شما جریان رو به من گفتید! سیاوش پرسید: -یعنی به نیما گفتید که فلانی خبر داده? راحله شتابزده گفت: -نه، نه، اصلا! اما خب وقتی من بهش گفتم از کارش اطلاع دارم شاید بفهمه از طرف شما بوده. مخصوصا که شما توی محضر اومدین و حتما از اونجا هم پیگیر میشن و .. سیاوش با مهربانی گفت: -مهم نیست.. شما هم نمیگفتید با کارایی که من کردم حتما میفهمیدن من بودم. خصوصا که اون روز دم خونشون هم رفتم... با این قیافه تابلو من، حتما فهمیدن و بلند بلند خندید. راحله ناخواسته لبخند زد. اما سیاوش با نگاه گرمی که به او انداخت غافلگیرش کرد. از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت و آرام گفت: -میخواستم بگم این آدم حالا که لو رفته ممکنه هرکاری بکنه و بعد در حالیکه صدایش آرامتر میشد گفت: -مواظب خودتون باشید... سیاوش که از این دلسوزی و نجابت همراهش خوشش آمده بود، چشم هایش را ریز کرد و با همان لبخند کش آمده اش گفت: -چشم، نگران نباشید و چون میدید راحله معذب است خواست که زودتر برود: -فعلا با اجازه و قبل از اینکه راحله حرفی بزند رفت. این برای اولین بار بود که توانسته بود با راحله در فضایی آرام صحبت کند. صحبت کوتاهی بود اما شیرینی اش تا مدتها به کام سیاوش ماندنی بود. نگاه های محجوبانه راحله، آن صدای آرام و ظریف، و از همه مهم تر، نگرانی اش برای سلامتی سیاوش چیزی نبود که سیاوش بتواند از مرور دوباره و دوباره اش دست بکشد. وقتی وارد اتاقش شد، پشت پرده کر کره ای اتاق ایستاد، دست هایش را در جیبش فرو کرد و خیره به درخت های نیمه لخت روبرویش، با لبخندی غرق در خیالات دلپذیرش شد. این دلسوزی نشان میداد که راحله هم حسی به او دارد. باید یک جوری قضیه را به راحله میگفت و بعد هم پدرش را خبر میکرد. دوست نداشت دیر شود. چند دقیقه ای که گذشت، برگشت، تقویم رو میزی اش را پیدا کرد و دور تاریخ امروز را دایره کشید! خودش هم از این ذوق زدگی بچه گانه اش خنده اش گرفت. برگه هایش را از کشوی میز برداشت، توی کیفش گذاشت و از اتاق بیرون زد. از آن طرف، راحله که توانسته بود از دست عواقب صحبت های نسنجیده اش راحت شود، نفس راحتی کشید، نگاهی به ساعت انداخت، چادرش را مرتب کرد و به طرف کلاسش به راه افتاد... اما همه این اتفاقات، از چشم نیما که راحله را تعقیب کرده بود و پشت پنجره یکی از کلاس ها زاغ سیاهش را چوب میزد پنهان نماند.... پوزخندی زد و زمزمه کرد: -به به استاد پارسای عاشق پیشه! دارم برات!! ...