شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_بیست_یکم °|♥️|° اون شب با اون همه نگاه مخلتف آخرش تموم شد...
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_بیست_دوم
°|♥️|°
الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده...
همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست.
علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود...
هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...!
خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم...
داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد..
مهدیه بود
_الو سلام آبجی..
مندل:سلام عزیزم بهتری؟
_ممنون گلم بهترم!
مندل: فائزه یه خبر خوش دارم!
_چه خبری آجی؟!
مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟
_وای جدی میگی؟! من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن..
مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه.
_ان شالله..
مندل: کاری نداری عزیزم؟
_نه آبجی بازم ممنون..
مندل: خواهش عزیزم. بای بای!
_یاعلی!
خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس..
آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده...
برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفعه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردند!
البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری آروم شم...
توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد..
این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_بیست_یکم در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارست
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_بیست_دوم
ـــ میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد
ــــ میتونم پسرمو ببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود
سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را بالا گرفت
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصلا خوب نیستم
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد
ـــ من حتی اسمتم نمیدونم
ـــ مهیا
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* ادامه.دارد... *