9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 ##ملاکهای_اشتباه_زندگي
#قسمت_دوم
💠 اینکه دنبال پول باشی برای زندگی با اینکه ملاک زندگیت پول باشه خیلی فرق داره...
*فایل رو کامل تماشا کنید👌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#خانواده
🎙 سخنران: حجت الاسلام
#عباسی_ولدی
#جلسه_بیستم_وسوم
📝 موضوع : #ملاکهای_اشتباه_زندگي
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#باماهمراه_باشید👇
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 #محبت_رفتاری
#قسمت_دوم
💠 محبت گفتاری در کنار محبت رفتاری جواب میده،حالا محبت رفتاری کدوم ها هستن⁉️...
*فایل رو کامل تماشا کنید👌
🌸🌿✧・゚: *✧・゚:*.・゜゜・
#خانواده
🎙 سخنران: حجت الاسلام
#عباسی_ولدی
#جلسه_بیست_وشش
📝 موضوع : #محبت_رفتاری
🌸🌿 ✧・゚: *✧・゚:*.・゜゜・
#باماهمراه_باشید👇
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
21.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 #تقویت_معنویت
#قسمت_دوم
💠
*فایل رو کامل تماشا کنید👌
🌸🌿✧・゚: *✧・゚:*.・゜゜・
#خانواده
🎙 سخنران: حجت الاسلام
#عباسی_ولدی
#جلسه_بیست_ونه
📝 موضوع : #تقویت_معنویت
🌸🌿 ✧・゚: *✧・゚:*.・゜゜・
#باماهمراه_باشید👇
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 #شناخت_عیبها
#قسمت_دوم
💠 میتونید بدون موضع گرفتن عیب هاتون رو از دیگران بشنوید؟!
💠اگر هدف بندگی باشه باید عیب هاتون رو پیدا کنید.....
*فایل رو کامل تماشا کنید👌
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#خانواده
🎙 سخنران: حجت الاسلام
#عباسی_ولدی
#جلسه_سی_وهشتم
📝 موضوع : #شناخت_عیبها
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#باماهمراه_باشید👇
http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 📚داستان ❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع ❤️ #قسمت_اول _آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
* 📚داستاݧ
❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع❤️
#قسمت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے❓❓❓❓😳
ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕
ینی این اومده خواستگارے من❓
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....*
*#نویسنده✍️"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
🦋
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_دوم
°|♥️|°
چشم قشنگه: اوهوم! خانوم حواستون کجاست؟!
اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت!
خودمو جم و جور میکنم..
_بله آقا! من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی؟!
چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم، طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم!
_عه! پس امامه ات کو؟! اصلا عبام نداری که!
چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیست!
_نه نیست!
چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها!
روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : جواد از تو بعیده! دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید.
اوه اوه فامیل در اومدن!
_عه چیزه.. یعنی چیزه! آهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه.
روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا
چشم قشنگه: |:
من: (:
روحانی: (:
فاطی: /:
با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود!! وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم.
فاطی: واااای خاک تو سرم!
_عه خاک تو سر من! چرا تو سر تو؟!
فاطی: بچه ها رفتن! حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم بدبخت شدیم فائزه خدا لعنتت کنه!
_فاطی :| مگه عصر حجره؟! بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه!
فاطی: عه راس میگی ها! بزنگ ببین کجان.
_از دست تو..
گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم
_وااای فاطی شارژ برقی نداشتم خاموش شده.. توهم که گوشیت تو ماشینه..
فاطی: وای فائزه یه کاری کن! برو از یکی گوشی بگیر :|
یک آن یه فکر به ذهنم رسید... حاج آقا و پسرشون..
آروم و متین به سمتشون حرکت کردم هنوز همونجا بودن..
_ببخشید حاج اقا!
حاجی: شمایید دخترم.. بفرمایید؟
_حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم.. میشه از گوشی شما استفاده کنم؟!
حاجی: عه این چه حرفیه دخترم. جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیرن.
جواد (همون چشم قشنگه خودمون): بله بفرمایید..
وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام! به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم..
تا رسید دستم قفل شد دوباره روی صفحه قفل نوشته بود "سید محمد جواد"
وای خدا اونم سیده..
_ببخشید قفل شد!
آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم :| ) گفت: از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه..
گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد.
حالم بی خود و بی جهت گرفته بود..
#داستــان_دنبــــاله_دار
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
شیفتگان تربیت
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 رمان #رنج_مقدس #قسمت_اول چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش
#رنج_مقدس
#قسمت_دوم
دکمه وصل را میزند و روی بلندگو میگذارد. انگار دنبال کسی میگردد تا همراهیاش کند. تنهایی نمیتواند این بار را بردارد.
– سلام خانومم.
– سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟
صدای مادر میلرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است.
– تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه میرسم انشاءالله. همه خوبند؟
مادر لبش را گاز میگیرد.
– خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه.
– خونه نیستید؟
تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر میشود.
– نه. طالقانیم.
مادر آرام به گریه میافتد. صورت سفیدش قرمز میشود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد میشوند.
پدر هر بار که میرود، چشم انتظاریهای مادر آغاز میشود. انتظار حالت چشمهای او را عوض کرده است. نگاهش عمیقتر و مظلوم شده است. چشمهایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد.
علی گوشی را میگیرد.
– سلام بابا.
– بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟
– چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم!
– خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟
علی نمیخواهد جواب سؤالهای پدر را بدهد.
– تا یک ساعت دیگه میرسید. نه؟
– بله. فقط علیجان! گوشی رو بده با مادرجون هم حالواحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو دیدم. حالا که شما…
و سکوت میکند.
– علی؟
– بله
این را چنان بغضآلود میگوید که هرکس نداند هم متوجه میشود.
– شما چرا وسط هفته اونجایید؟ چرا همهتون… علی… طوری شده؟
صدای هقهق گریه من و مادر اجازه نمیدهد تا چیزی بشنویم…
***
به اتاقم میروم و از پشت پنجره آمدن پدر را میبینم. هر وقت میخواستم مردی را ستایش کنم بیاختیار پدر در ذهنم شکل میگرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد.
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیدهام. علی میرود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانههایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان میکند. این لحظهها برایم ترنم شادیهای کودکانه و خیالهای نوجوانانهام را کمرنگ میکند.
درِ اتاقم را که باز میکند، به سمتم میآید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطرهام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 📚داستان ❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع ❤️ #قسمت_اول _آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
* 📚داستاݧ
❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع❤️
#قسمت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
ب جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے❓❓❓❓😳
ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕
ینی این اومده خواستگارے من❓
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....*
*#نویسنده✍️"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده #قسمت_اول ✍ سید طاها ایمانی 🌹✅ : سر هفت ش
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : ایران یا عربستان؟ مساله این بود...
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
.
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
.
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
.
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟
⬅️ادامه دارد...
شیفتگان تربیت
#رمـان_جــانــم_میــرود #قسمت_اول رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیی
#رمـان_جـانم_میــرود
#قسمت_دوم
به. سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکت ترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلاییشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت
تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با
صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم
پسر مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج
شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
* ادامه.دارد...
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
💢برای چیزای کوچیک شکرگزاری کنید نه چیزای بزرگ
🔹طرف تو اینستاگرام پیج زده میگه من مسترم...
چاکراهاتو وا کن....😊
🔸افتادی تو دور باطل خودت خبر نداری
🔹مکان و محل زندگی به ادم شرافت نمیده تو به اونا شرافت میدی
💠گزیدهای از سخنرانی #دکترسعید_عزیزی
#قسمت_دوم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_اول "کارن" صدای جر و بحث گوشمو کر کرده بود.دیگه این دعواها برام ع
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_دوم
#پارت2
رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم.
نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟
عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.
_چرا باهاش ازدواج کردی پس؟
_چون دوسش داشتم.
_آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره.
_راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه.
آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران.
_اگه دوست نداری نیا باهام.
سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.
بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی دارشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم.
تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم.
صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟
خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم.
دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج