شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_نود_و_چهارم °|♥️|° شب حدود ساعت هشت بود که رسیدم خونه. ماشین
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نود_و_پنجم
°|♥️|°
از روی صندلی بلند شدم و تا دم در رفتم....
دوباره برگشتم....
دوباره رفتم..
حالم عجیب بود...
دلم میخواست فریاد بکشم...
یاد کسی که لبخندش بهشت خدا بود برام داشت دیوونم میکرد....
تسبیحش دستم بود و مرغ آمینش گردنم...
نه.... اینجوری نمیشه... باید امشب با مهدی صحبت کنم... دیگه سکوت کافیه!
لب تاب رو بستم و چادر سفیدم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
_ببخشید آقا مهدی میخواستم باهاتون صحبت کنم تنها. میشه بیاید یه لحظه توی اتاقم.
همه با تعجب هم دیگه رو نگاه میکردن... اولین بار بود تو این دو سه ماه نامزدی میخواستم مثل آدم باهاش حرف بزنم.
مهدی عین چیز سرشو انداخت پایین و اومد تو اتاقم... اگه محمد بود الان حتما از بابا اجازه میگرفت بعد میومد...
روی صندلی نشست و منم روی تختم.
مهدی: عجبا ضعیفه بالاخره یادت افتاد یه آقا هم داری باید باهاش صحبت کنی!
_اولا ضعیفه خودتی و اون...! دوما تو هنوز هیچ کاره من نیستی! سوما اگه میخوای حرص منو در بیاری و حرف الکی بزنب برو بیرون!
مهدی: هی خانوم خانوما! دیگه خیلی داری تند میری..
_من همینم کلی اخلاق بد دیگم دارم. میخوای بخوا نمیخوای نخوا..
مهدی: فعلا که میخوام. خب حرفتو بزن منتظرم!
_ببین... من محمدجواد رو دوس دارم!
مهدی: میدونم.
با حرص گفتم: خب وقتی میدونی چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟؟؟
مهدی: خب معلومه چون دوست دارم.
_ د آخه آدم بی عقل من دلم پیش اونه فکرم پیش اونه عشقم اونه... از توهم... از توهم متنفرم... واسه چی میخوای هم زندگیه خودتو خراب کنی هم من؟!
مهدی: من با همین شرایطم میخوامت. حالا بازم حرفی داری؟!
با حرص از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم و با یه حالت خط و نشون کشیدن گفتم: پس خوب حواستو جمع کن ! تو زندگی نه از من توقع عشق داشته باش نه توجه! قلب و ذهنمم همیشه پیش محمدجواده پس بدون بهت خیانت میکنم! حالام از اتاق من برو بیرون!
مهدی بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت: فقط بذار عقد کنیم لجباز خانوم... کاری میکنم که از به دنیا اومدنت پشیمون شی!
_من همین که زن تو بشم از زندگیم پشیمون میشم!
مهدی از اتاق بیرون رفت و در رو با ضرب بست
به دیوار تکیه دادم و نشستم... حالم بد بود..
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_چهارم - همه حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلی خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دا
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_پنجم
مصطفی خنده آرامی می کند. علی می رود. مصطفی خوشحال است و من درمانده. واقعاً چرا؟ چرا من نمی توانم با خودم کنار بيايم؟ اينجا گير افتاده ام، بين دره مقابلم و کوهی که به آن تکيه کرده ام و مردی که آمده است تا بداند ادامه زندگی اش را می تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام که از معنای زندگی هيچ نمی دانم. اصلاً چرا دارم زندگی می کنم؟ معنای زندگی همين است که همه دارند يا نه؟ دستی مقابلم با سيب قاچ شده ای سبز می شود. جا می خورم. دستپاچه می گويد:
- ببخشيد نمی دونستم که اينجا نيستيد.
دست و سيب معطل مانده و بشقابی مقابلم نيست که توی آن بگذارد. سيب را می گيرم، اما مثل همان شيرينی کنار چايی می نشيند.
- خيلی خوبه که علی هست. خواهر وقتی برادری مثل علی داشته باشه احساس سربلندي و غرور می کنه.
سعی می کنم از علی حرفی نزنم. علی دو بخش دارد: علی خوب و علی زيرک؛ و همه برنامه هايش را با زيرکی جلو می برد و من را تسليم می کند.
بلند می شود و پشت به من و رو به دره می ايستد. از فرصت استفاده می کنم و کمی چايی ام را مزه می کنم. زبانم مثل کوير خشک شده بود. همان يک قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت می برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر می کشم. آرام بر می گردد. دلم می خواست شيرينی و سيب را هم می خوردم.
دوباره هم رديف من می نشيند و به سنگ پشت سر تکيه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهيني که بالای سرمان نمايش هوايی راه انداخته اند نگاه می کنيم. می گويم:
- هميشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. انقدر اوج بگيرم که زمين زير پام به وسعت کره زمين بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه ديگران رو دنبال خودم بکشم تا جايی که بشم مثل يک نقطه براشون.
خم می شود و سيب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گيرد مقابلم و می گويد:
- خواهش می کنم اين سيب رو بخوريد.
سيب را می گيرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد ديگر حرف بزنيم.
اما او می گويد:
- امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتيد.
سيبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شيرينی را هم تعارف کند. من که خودم رويم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا اين طور گرسنه شده ام. تقصير چای و سيب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شيرينی را مقابل من می گيرد تشکر می کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
- اگر شما شروع نمی کنيد من سؤال کنم.
- راستش شما سؤال بپرسيد. راحت تر جواب می دم. فقط چيزی که خيلی برام مهمه محبت و احترامه. البته اين نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم با همين محبت و حرمت نگه داشتنه. من خيلی به فکر کم و زياد مادی زندگی نيستم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat