شیفتگان تربیت
﷽ #خانمخبرنگار_و_آقایطلبه #قسمت_هفتاد_و_یکم °|♥️|° با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتاد_و_دوم
°|♥️|°
الان تقریبا دو ساعته توی نماز خونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم.
چندنفر فکر کردن مریض بدحال دارم که اینجوری بی تابم.
اشتباهم فکر نکردن... دلم مریض بدحال بود...
تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم..
بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم...
و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه....
سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم. (صفحه ۵۶۲ صوره شرح)
شروع کردم به خوندن که به آیه پنج و رسیدم.
"فان مع العسر یسرا...پس با هر سختی آسانی هست"
گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم..
آیه ششم رو هم زمزمه کردم.
"ان مع العسر یسرا"
"با هر سختی آسانی هست"
قران رو بوسیدم و بستم و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم..
چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم.
چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم.
توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه.
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان... مامان: فائزه مامان اومدی؟
_سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم؟
مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر!
_خب فاطمه و بابا کجان؟
مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن..
بین گفتن و نگفتن مونده بودم... تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود...
یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم
_مامانی...
مامان: جان مامان؟
_فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید اینا رو یه شب دعوت کنی خونه..
مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟!
گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود...
_من میخوام به با مهدی ازدواج کنم!
مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم!
پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم... ولی لبخند میزدم بهش... خدایا توکل به خودت!
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_یکم - من دوستش دارم ليلا. اونم دوستم داره. می میره برام. همش هم می پرسه که
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_دوم
پا به حال که می گذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنيم به دست زدن و کل کشيدن. علی می خندد و می گويد:
- اين قصه ما تا کی قراره ادامه پيدا کنه؟
عمه بی تعارف می گويد:
- تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم می رود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گويد:
- مگه نمی دونی اين سه تا آقا بالا سراي ليلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گيرد و می گويد:
- وا! يعنی چی؟
- عمه عجله ای نيس. ليلا تازه بيست و دو سالشه.
- واقعاً خيلی خودخواهی. فقط بيست و دو سالشه! الآن ريحانه بيست سالشه و همسرت شده، ولی برا ليلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسيدي. به ليلا که می رسه عجله ای نيس؟ حرف اصليتون چيه؟
علی از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سيب زمينی ها را توی سينی می گذارم و می آيم کنارشان. مامان پا در میانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گويد:
- اين سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. ليلا هم خيلی محبت می کنه، می ترسن که ديگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تندتند سيب زمينی پوست می کنم. سرم را بالا نمی آورم. علی می گويد:
- ليلا! تو چيزی کم داری؟
چاقو به جای سيب زمينی پوست دستم را می برد. هين بلندی می کشم. سينی را از روی پايم بر می دارد. دستم را محکم فشار می دهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گويد:
- بايد از خودت می پرسيدی. چرا داری براش تصميم می گيری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گويد. دوست ندارم دليل اين همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذيت شود. دستم را تند می شويم و بر می گردم. دارد سيب زمينی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اينکه فضا را عوض کنم می گويم:
- عمه! مشهد که بوديم دنبال قبر سعيد چندانی گشتم، پيدايش نکردم. شما آدرس قبر رو دقيق بلدين؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زيرزمين حرم؟
مامان می گويد:
- بله همه ما رو هم کشوند با خودش. خيلی گشتيم بين قبرا. ولی پيدا نکرديم.
- عمه قصه سعيد چندانی رو اگه رمان کنن کولاک ميشه.
- بسم الله. کی بهتر از خودت.
می نشينم سر سيب زمينی ها:
- نه بابا، نويسنده بايد بلند بشه بره سيستان بلوچستان، بين قوم و خويش و شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بياد، سبک و سياق زندگی اونا رو ببينه، فضای قبل از شيعه شدنش رو، بعد هم کلی مصاحبه بگيره و عادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شيعه شدن شونو... يه مرد می خواد.
علی نگاهم می کند.
- اگه يه وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ريم. با هم می نويسيم.
خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هر چند تا آخر شب که عمه برود يکی دو بار ديگر هم شمشيرش برای علی از غلاف بيرون می آيد. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خيلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هايمان، بايدها و نبايدهايمان از روی صلاح و مصلحت نيست. پای خودمان وسط است.
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_یکم - من دوستش دارم ليلا. اونم دوستم داره. می میره برام. همش هم می پرسه که
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_دوم
پا به حال که می گذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنيم به دست زدن و کل کشيدن. علی می خندد و می گويد:
- اين قصه ما تا کی قراره ادامه پيدا کنه؟
عمه بی تعارف می گويد:
- تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم می رود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گويد:
- مگه نمی دونی اين سه تا آقا بالا سراي ليلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گيرد و می گويد:
- وا! يعنی چی؟
- عمه عجله ای نيس. ليلا تازه بيست و دو سالشه.
- واقعاً خيلی خودخواهی. فقط بيست و دو سالشه! الآن ريحانه بيست سالشه و همسرت شده، ولی برا ليلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسيدي. به ليلا که می رسه عجله ای نيس؟ حرف اصليتون چيه؟
علی از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سيب زمينی ها را توی سينی می گذارم و می آيم کنارشان. مامان پا در میانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گويد:
- اين سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. ليلا هم خيلی محبت می کنه، می ترسن که ديگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تندتند سيب زمينی پوست می کنم. سرم را بالا نمی آورم. علی می گويد:
- ليلا! تو چيزی کم داری؟
چاقو به جای سيب زمينی پوست دستم را می برد. هين بلندی می کشم. سينی را از روی پايم بر می دارد. دستم را محکم فشار می دهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گويد:
- بايد از خودت می پرسيدی. چرا داری براش تصميم می گيری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گويد. دوست ندارم دليل اين همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذيت شود. دستم را تند می شويم و بر می گردم. دارد سيب زمينی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اينکه فضا را عوض کنم می گويم:
- عمه! مشهد که بوديم دنبال قبر سعيد چندانی گشتم، پيدايش نکردم. شما آدرس قبر رو دقيق بلدين؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زيرزمين حرم؟
مامان می گويد:
- بله همه ما رو هم کشوند با خودش. خيلی گشتيم بين قبرا. ولی پيدا نکرديم.
- عمه قصه سعيد چندانی رو اگه رمان کنن کولاک ميشه.
- بسم الله. کی بهتر از خودت.
می نشينم سر سيب زمينی ها:
- نه بابا، نويسنده بايد بلند بشه بره سيستان بلوچستان، بين قوم و خويش و شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بياد، سبک و سياق زندگی اونا رو ببينه، فضای قبل از شيعه شدنش رو، بعد هم کلی مصاحبه بگيره و عادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شيعه شدن شونو... يه مرد می خواد.
علی نگاهم می کند.
- اگه يه وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ريم. با هم می نويسيم.
خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هر چند تا آخر شب که عمه برود يکی دو بار ديگر هم شمشيرش برای علی از غلاف بيرون می آيد. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خيلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هايمان، بايدها و نبايدهايمان از روی صلاح و مصلحت نيست. پای خودمان وسط است.
#ادامه_دارد