eitaa logo
شیفتگان تربیت
13.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
21.4هزار ویدیو
1.5هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • ⊹ 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت35 📕 با صدای اذان از خواب پاشدم تواین
*🍀﷽‌🍀 رمـان 🍃🌷 📕 برگشتم خونه اما چه برگشتنی انگار مسافرخونه رفته بودم خانوادمو فقط سر میز ناهار شام میدیدم اوناهم اصلا باهم حرف نمیزدن هرزمان دلم میگرفت میرفتم مزارشهدا باهاشون حرف میزدم دلم باز میشد بعداز حادثه چشمم کلا کاراته گذاشتم کنار دوساله شدم واقعا خیلی وقتها حس میکنم تو آغوش خدا هستم بهمن ماه 90 بود کم کم زمستون داشت جاش به بهار 91میداد تو اتاقم روسریمو لبنانی بستم چادرمشکیمو سرم کردم از خونه خارج شدم به پایگاه رسیدم درش باز کردم دیدم بچه ها دور زینب جمع شدن ازش میخان دعاشون کنه و زینب حلالیت میخادـ.... من در حال تعجب : کجا ان شاالله زینب زینب:دارم ‌میرم جنوب خادمی و برگزاری نمایشگاه زینب خیلی حرفا زد ولی من فقط همین یه جمله را شنیدم دلم میخاست جای زینب بودم از پایگاه مستقیم رفتم مزار شهدا و این بار مزاری که به یاد شهید همت بود تا رسیدم اشکام جاری شد و گفتم و..* ادامـــــــه دارد...... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت46 چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز
*🍀﷽‌🍀*🍀﷽‌🍀 رمـان 🍃🌷 عاشق و بودم ورودی کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده.... با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب ازی میکرد و اشکام جاری میشد ... راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید ... ها میگن اون خانم توسط برگشت و الان یه خانم است..... و عاشق و دلداده ی شهدا شده -داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭 یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون مست و غرق گناه چی 😔 زینب: حنان کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم ... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
*🍀﷽‌🍀 رمـان #بـــنده_نــفس_تا_بـــنــده_شــهــدا 🍃🌷 #پارت59 📕 وقتی به خودم اومدم ک حاج ابراهیم ر
*🍀﷽‌🍀❤️ واقعی و بسیار جذاب رمان 🍃🌷 زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای بهم دادن وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم ... اعلام شد که فردا برمیگردیم وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم ....... میخوندم شدن خواهرم و مامانم دیگه رفتن ممنوع شده بود .... همش سه ماه تا پایان سال 92مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و..... از که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال 92 روح و روانم را داغون کرده بود .... بعداز چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره .... باید میرفتیم سپاه قسمت ثبت نام میکردیم.... اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد -سلام لیلا: برفرض علیک -وا این چه وضع حرف زدنه 😒😒 ...