eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.2هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
012.mp3
14.41M
🟣خانواده موفق ✳️❌ سخنرانی کامل و جامع در خصوص ، و شبکه های
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻قاعده‌ی بازی 🔹وقتی دشمن از قواعد بازی بین‌المللی دیپلماسی عدول می‌کند، بهترین شرایط فراهم خواهد شد که ما نیز در برابر قواعد بازی عصیان کنیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایران چگونه در حال آبپز کردن اسرائیل است؟! 🔸شارمینه ناروانی، روزنامه نگار رسانه کریدل: ایرانی ها قورباغه را چگونه می جوشانند؟ آهسته و روشمند...
45.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تند خوانی جزء بیست‌وششم قرآن کریم 🔹 با صدای استاد معتز آقایی
جزء 26.mp3
3.99M
💠فایل صوتی: تند خوانی جزء بیست‌وششم قرآن کریم 🔹 با صدای استاد معتز آقایی
⭕️راهکارهای زندگی موفق در جزء بیست و ششم قرآن کریم😍😍 👆👆👆 التماس دعا🤲 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚داستان سید عبدالکریم کفاش •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهــان #قسمت103 محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن
* 🌹 ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من ‌زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس، فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. *** ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟ * ادامه.دارد.... *
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی زیبا از انتقام ایران از رژیم صهیونیستی که در شبکه‌های اجتماعی منتشر و با زبان عبری وایرال شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭 سفارش‌های سرلشکر سلامی به سردار حاجی زاده که مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفته... @ShifteganeTarbiat
37.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍 صفر تا صد داستان حاج آقای صدیقی توسط حاج آقا مهدوی ارفع رو با صبر و حوصله در این کلیپ تا آخر ببینید و تو گروه‌ها و برای افراد مختلف بفرستید تا همه چیز برای همه مشخص شود. @ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داور دیشب تو بازی لیورپول و شفیلد دقیقه ۲۵، دقیقا وقت اذان بازی رو متوقف کرد تا کوناته و محمدصلاح بتونن افطار کنن.. @ShifteganeTarbiat
36.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــ جایگاه و ارزش و قیمت زن را به تعبیر رایج امروز باید از تعداد لایک‌های او فهمید 💌 ! • کتابخوانی " تا‌قاف‌کرامت " تحقیقی پیرامون حجاب، عفاف و شخصیت زن جوایز نقدی ویژه نفرات برتر 💎 ۳۰۰ میلیون ریال برای ۷۵ نفر📍 هر برنده ۴،۰۰۰،۰۰۰ میلیون ریال شرکت‌برای‌عموم‌آزاد‌است - معاونت سپاه حضرت عباس (علیه السّلام) استان اردبیل • @ShifteganeTarbiat 💡
45.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تند خوانی جزء بيست‌وهفتم قرآن کریم 🔹 با صدای استاد معتز آقایی
جزء 27.mp3
4.03M
💠تند خوانی جزء بيست‌وهفتم قرآن کریم 🔹 با صدای استاد معتز آقایی
⭕️راهکارهای در جزء بیست و هفتم قرآن کریم😍😍 👆👆👆 التماس دعا🤲 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* #هــو_العشـــق🌹 #پـلاک_پنهــان #قسمت104 ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در
* 🌹 کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید: ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت: ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید : ــ من با تو حرفی ندارم نگاهی به چشمان سرخ کمیل انداخت. کمیل غرید: ــ سمانه تمومش کن ــ منم دارم همینکارو میکنم کمیل نگاهی به اطراف انداخت ،اطرافشان شلوغ بود و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند. ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم، کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد: ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل دستش را کشید و به طرف ماشین رفت و سمانه را داخل ماشین هل داد سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد. سمانه که از کلنجار رفتن با قفل ماشین خسته شد کلافه به صندلی تکیه داد. ــ کجا داری میری؟ کمیل حرفی نزد سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد: ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه کمیل زیر لب استغفرا... گفت و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند،کمیل عصبی گفت: ــ سمانه بشین سرجات سمانه که بی منطق شده بود گفت: ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم کمیل که سعی می کرد فریاد نزد و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد: ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود،آرام در جایش قرار گرفت. *** با ایستادن ماشین سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ براچی اوردیم اینجا کمیل عصبی غرید: ــ سمانه تمومش کن کمیل از ماشین پیاده شد،سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند. * ادامه.دارد.... *