❇ تفســــــیر
ترسیم دقیقى از منظره حقّ و باطل
از آنجا که روش قرآن به عنوان یک کتاب تعلیم و تربیت، متّکى به مسائل عینى است، براى نزدیک ساختن مفاهیم پیچیده به ذهن، روى مثَل هاى حسّى جالب و زیبا در زندگى روزمرّه مردم تکیه مى کند. در اینجا نیز براى مجسّم ساختن حقایقى که در آیات گذشته درباره توحید و شرک، ایمان و کفر، و حقّ و باطل گذشت، مثَل بسیار روشنى مى زند، مى فرماید: خداوند از آسمان آبى فرستاد (أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً).
آبى حیات بخش و زندگى آفرین و سرچشمه نمو و حرکت; و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سیلابى جارى شد (فَسَالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِهَا).
جویبارهاى کوچک، دست به دست هم مى دهند و نهرهایى به وجود مى آورند. نهرها به هم مى پیوندند و سیلاب عظیمى از دامنه کوهسار سرازیر مى شود. آب ها از سر و دوش هم بالا مى روند و هرچه را بر سر راه خود بینند برمى دارند و مرتّباً بر یکدیگر کوبیده مى شوند. در این هنگام، کف ها از لابه لاى امواج ظاهر مى شوند. قرآن مى گوید: سپس سیل بر روى خود کفى حمل کرد (فَاحْتَمَلَ السَّیْلُ زَبَدًا رَابِیًا).
رابى از مادّه ربوّ (بر وزن غلوّ) به معنى بلندى و برترى است. ربا نیز که به معنى سود یا پول اضافى یا جنس دیگر است، از همین مادّه و به همین معنى است زیرا اضافه و زیادى را مى رسانَد.
🌼🌼🌼
پیدایش کف ها منحصر به نزول باران نیست و از آنچه (در کوره ها) براى به دست آوردن زینت آلات یا وسایل زندگى، آتش روى آن روشن مى کنند (تا ذوب شود) کف هایى مانند آن به وجود مى آید (وَ مِمَّا یُوقِدُونَ عَلَیْهِ فِى النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْیَة أَوْ مَتَاع زَبَدٌ مِثْلُهُ).
بعد از این مثال که به صورت وسیع، نه تنها در مورد آب که در مورد همه فلزّات ـ چه آنها که زینتى هستند و چه آنها که وسایل زندگى را از آن مى سازند ـ بیان مى کند، به سراغ نتیجه گیرى مى رود، مى فرماید: خداوند براى حقّ و باطل چنین مثالى مى زند (کَذَلِکَ یَضْرِبُ اللهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ).
سپس به شرح آن مى پردازد، مى گوید: سرانجام کف ها به بیرون پرتاب مى شوند، ولى آنچه به مردم سود مى رسانَد در زمین مى مانَد (فَأَمَّا الزَّبَدُ فَیَذْهَبُ جُفَاءً وَ أَمَّا مَا یَنفَعُ النَّاسَ فَیَمْکُثُ فِى الاَْرْضِ).
کف هاى بیهوده و بلندآواز و میان تهى که همیشه بالانشین هستند امّا هنرى ندارند، باید به کنارى ریخته شوند و امّا آب خاموش و بى سروصداى متواضع و مفید و سودمند مى مانَد و اگر روى زمین هم نماند به اعماق زمین نفوذ مى کند و چیزى نمى گذرد که به صورت چشمه سارها، قنات ها و چاه ها سر از زمین برمى دارد. تشنه کامان را سیراب مى کند. درختان را بارور. گل ها را شکفته و میوه ها را رسیده، و به همه چیز سروسامان مى دهد و در پایان آیه براى تأکید بیشتر و دعوت به مطالعه دقیق تر روى این مثال مى فرماید: خداوند این چنین مثال مى زند (کَذَلِکَ یَضْرِبُ اللهُ الاَْمْثَالَ).
#ادامه👇
شیفتگان تربیت
* 📚 #داستــــــان 💞#عاشقـــانه_دو_مدافـــع 💞 با سلام ان شاالله از امروز با رمان عاشقانه دو مدافع (
* 📚داستان
❤️#عاشقــانه_دو_مدافــع ❤️
#قسمت_اول
_آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش🌹 شهید گمنام 🌹
شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ...
🌹فرزند روح الله🌹
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم
کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونہ
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
〰️❤️〰️❤️〰️❤️🌹🕊
_(ای واے خدا ) سلام مامان جانم❓
_جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے❓
_فردا❓
_اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...
همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد....*
نویسنده✍️ "#السیدةالزينب"
#ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
#مدافع_عشق
#قسمت۱
هوالعــــــــــشق
یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم…
هاله لبخندلبهایم رامیپوشاند؛سوژه ام راپیدا ڪردم
پسری باپیرهن شونیزسرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده.
شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطوروبه ظاهرسنگین ڪه دردست داشت
حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع”تاثیرطلاب ودانشجودرجامعه”خواهدبود
صدامیزنم:ببخشید آقا یڪ لحظه…
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی.
باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم:
ببخشیییید…ببخشیدباشمام
باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانےاماهنوزنگاهت به زیراست
آهسته میگویی:
_ بله؟؟..بفرمایید
دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم..
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم)
نگاهت هنوز زمین رامیڪاود
_ ولـے….برای چه ڪاری؟
_ برای ڪارفرهنگے عڪس شماروی نشریه مامیاد.
_ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چراانفرادی؟
بارندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید
چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود.
زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات”لاالله الا الله”رابخوبـےمیشنوم.
سرمیگردانـےوبه سرعت دور میشوی،من مات تابه خود بجنبم تووارد ساختمان حوزه میشوی..
سوژه_عکاسی_ام_فرارکرد
باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود
یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتو#طلبه_بی_ادب ماند،یڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود.
#ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۱ مرد سجده آخرش را که میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بل
#ادامه #قسمت۳۱
#مدافع_عشق
کمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید
_ دیدی گفتم ؟… تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد….باید رفت بابا..رفت!
با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی
_ یعنی…یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟….میشه یبار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟
هردو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی دراومد…یعنی بازم؟
_ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید….
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی…دودستت را بالا می آوری وصورتت را رو به آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!…اجازمو گرفتم….چرا زودتر نگرفته بودم…
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی
_ دستتون درد نکنه!…نمیدونم چی بگم….
_ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن…
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی… ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده…
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب درمی آوری و روی میز مقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه…..
ولی …. الان دوست دارم بدمش بشما…
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده!
او هم تسبیح رابرمیدارد و روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیے
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم…
چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری
#ادامه_دارد...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۲ چقدر حالت بوی خدا میدهد… ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند.چ
#ادامه #قسمت۳۲
#مدافع_عشق
_ چشششششم…عاقا! شماامر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون…
ذوق زده لبخند میزنم
که ادامه میدهی
_ البته بعد شهادت! وبعد بلند میخندی.لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظور شمایی دیگه!…بعد شهادت شما میشی حوری …عزیزم!
رویم راسمت شیشه برمیگردانم
_ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن…گناه دارما…
یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
دردلم میگذرد اره دلم برات تنگ میشه…برای امروز…برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم.سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_ خب…میخوام یه یادگاری بگیرم…زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری
_ ار قیافه کج و کوله من؟….
_ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!..
_ اوه اوه چه غیرتی…
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم ودستم را روی صورتت میگذارم
_ عههه نکن دیگه!….تروخدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزنی و دلم را میبری
_ بفرما خانوم
_ بگو سیب
_ نه….نمیگم سیب
_ باز اذیت کردی
_ میگم…میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک ….دو….. سه….بگو
_ شهیییید…
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت میشود…
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابلت مینشیند.سرش را تکان میدهدو درحالیکه پای چپش از استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟…تو قبول کردی؟
سکوت میکنم ،لب میگزم و سرم راپایین میندازم
_ دخترم؟…ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
تو گلویت را صاف میکنی ودرادامه سوال پدرت ازمن میپرسی
_ ریحان؟..بگو که مشکلی نداری!
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم
_ بله!…
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و درحالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی…بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تایکدفعه از جا بپرد ، ازلبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟…میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را باحالی رنجیده بالا می آورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! … ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه…
علےاصغر که تاالان فقط محو بحث مابود درحالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت باصدای تقریبا بلند میگوید
_ اا … بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟…هنوز که این وسط صاف صاف واساده…
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا…
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد…ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره…
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟…اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!…من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت ازتو مشتاق تر میشه…
توحق نداری بری
تامنم رضایت ندم پاتو از دراین خونه بیرون نمیزاری
#ادامه_دارد...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۱ فاطمه بااسترس به شانه ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را برم
#مدافع_عشق
#ادامه #قسمت۴۲
ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که ازحفظ نمازش را میخواند بی انکه به معنایش دقت کند…سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف بالباس کهنه سمتم میدود
_ خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_ نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_ آی کوچولو…
باخوشحالی سمتما برمیگردد..
_ یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند..
_اممم…مرسی خاله جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند
_ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم…
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
_ خوبه دیگه بسه…
بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت دراتاق میرود که میگویم
_ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
_ اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره که میاد…
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم….هیچ کس نیست…!
وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟…ریحانه ی من مدافعحرموچادرخانمزینب:
ریحانه ی من…؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا..؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود.
اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم…
باز هم صدای تو
_ بیا!…
اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را…
تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
_ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن!
بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم.
#ادامه_دارد...
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۴ چه عجیب که خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود!
#مدافع_عشق
#ادامه #قسمت۴۴
انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت ..
اهسته نوازش میکنم
خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد
_ دیدی اخر تهش چی شد!؟…
تورفتی و من…
بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.!
_ اروم بخواب…
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی…
فقط…
فقط یادت نره روز محشر….
بانگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم…
_ هنوز گرمی علی!!…
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی…
“هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم
_ گریه نمیکنم عزیزدلم…
ازمن راضی باش..
ازت راضی ام!
اسمع و افهم….
اسمع و افهم..
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده!
سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی درگوشت میگوید…
بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی …برو دل کندم …برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد ….
یکدفعه میگویم
_ بزارید یبار دیگه ببینمش…
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم…
منم دوست دارم!
وسنگ لحد رامیگذارد…
زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد…
باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند
چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد…
چشمهایم پراز اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند…
_ ببخش علی! … اینا اشک نیست…
ذره ذره جونمه…
نگاهم خیره میماند….
تداعی اخرین جمله ات…
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم…
#ادامه_دارد
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۷ ک نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میک
#ادامه #قسمت۴۷
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن…
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم…
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست
کمدلباسو دیدم …لباس نظامیم هنوز توشه…
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم.
#ادامه_دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت.چهل.وسوم شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد _بله حاج آقا ان
#رمان.جانَم.میرَوَد
#قسمت.چهل.وچهارم
محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد
ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟...
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند
_ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت
_ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم... مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند
با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند
محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد
مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود
با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جایش بلند شد
محمد آقاــ سلام دخترم خوبی
عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت
_نه دخترم این چه حرفیه
_مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند
_سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که
مهیا محکم زد رو دست مریم
_ای بابا ارومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید
_حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است
رو به عطیه گفت
_عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی
مریم چسب را روی زخم زد
_اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم
محمد آقا لبخندی زد
_مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
_داشتیم بابا
مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد
_ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید
مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد
_میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه
مهیا دستی به زخمش کشید
_تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش را تکوند
_عطیه پاشو امشب بیا پیشم
_نه ممنون میرم خونمون
_تعارف نکن بیا دیگه
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
_راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
_ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
_واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم
_آره چرا ڪه نه
_خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرد و در را باز کرد....
* #از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* #ادامه.دارد... *
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.چهل.وچهارم محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد ـــ من جام تو آشغال
#رمان.جانَم.میرَوَد
#قسمت.چهل.وپنجم
_بیا تو عزیزم
باهم وارد خانه شدند
_برو تو اتاقم الان میام
مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یادداشتی روی در پیدا کرد
«مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن»
مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد
عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد
_شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم
مهیا لگدی به پاهای عطیه زد
_جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور
_اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند
مهیا خندید
_بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون
مهیا یک دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت
_بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪر نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور
مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد
_بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم
عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشان دراز کشیدن
برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست
_عطیه
_جانم
_دعوات با محمود سر چی بود
عطیه آه غمناکی ڪشید
_مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار
لبخند تلخی روی لبانش نشست
_منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه
_ای بابا
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
_عطیه
_ای بابا بزار بخوابم
_فقط همین
_بگو
_شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست
_همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود
_اها بخواب دیگه
_اگه بزاری
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره...
با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
_وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
_آروم مامان عطیه خوابیده
_عطیه؟؟
_بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
_وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی
_اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره
_کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد
_من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت
پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید...
* #از.لاک.جیـغ.تـا.خـــدا *
* #ادامه.دارد.. *
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.چهل.وپنجم _بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند _برو تو اتاقم الان میام
#رمان.جانَم.میرَوَد
#قسمت.چهل.وششم
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
_شهاب
_جانم بابا
_پوستراتون خیلی قشنگه
_زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
_آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
_دستت درد نکنه دخترم
_نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
_واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
_ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
_واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
_مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
_خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
_من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت...
روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد...
استغفرا... زیر لب گفت
_ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
_سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد....
#از.لاک.جیـغ.تـا.خــدا
#ادامه.دارد...
شیفتگان تربیت
#رمان.جانَم.میرَوَد #قسمت.چهل.وششم گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خان
#رمان.جانَم.میرَوَد
#قسمت.چهل.وهفتم
_اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع کرد...
و مقنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
_دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
_همسایمون مهدوی رو میگی
_آره دیگه.. من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
_خوبی
_خوبم ممنون
_میگم مهیا نازی نمیاد
_نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
_مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
_خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
_کیه
_باز کن مریم
_مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن...
از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
_اومدی مهیا
_بله اومدم آب قند بخورم برم
_تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود...
اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد
سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهرا_پس من چرا ندیدم
سارا_کوری خواهرم
دخترا خندیدند
که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن
_اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
_شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت...
مهیا صدایش را بالا برد
_شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
_شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
_چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
_میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود...
دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
_مهیا میکشمت پسرمو کشتی
_واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
سارا_پسرخالمو فراری دادی
_ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید
_بشین سرجات دیوونه
#از.لاک.جیـغ.تـا.خـــدا
#ادامه.دارد..
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج