eitaa logo
شـمیم‌وصــٰال•
1.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
2 فایل
°•﷽•° سَلام‌بَرصاحِب لَحظِهایِ اِنتِظار... در کویِ تو معروفَمُ از رویِ تو مَحروم :)💛 ‌ڪپی:ذکر¹صلوآت‌،ظهوࢪآقا.. ادمین تبادل : @eftekhari735753 کانال کتابمون: @enghelabsquare أللَّھُمَ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْفَـــــــــرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
خواب دیدم که فرج آمده در دولت عشق باز فرمانده ی قدس است سلیمانی ما!
جای خالی رو با کسایی که دوستشون دارین پر کنین... 🖇💌
✾ ˢᵒᵐᵉ ᵉˣᵖᵉʳⁱᵉⁿᶜᵉˢ ᵃʳᵉ ᵇᵉᵃᵘᵗⁱᶠᵘˡ ˡⁱᵏᵉ ʸᵒᵘʳ ˡᵒᵛᵉ ✾ ‌ بعضی تجربه ها قشنگن مثل دوست داشتنِ ❲تُ∞❳ 🌸🔐 ♥️
وسط توپ و تانک میگویم که؟؟ ꧇))) _د و سـ ‌تـ‌ـ ت دارم😳😻♥️ و تو انکار میکنی این است رسم عاشقی ؟!🙄🔪 بانو با ما چه میکنی🚶🏿‍♂.😂.🛬
عمࢪۍاست بہ دنبال توام، نیست نشانۍ! اۍخوب تࢪ از خوب تࢪ از خوب، کجایۍ؟
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
همنوا با سرود کوکوها همنفس با شمیم شب بوها خلوتی دور از هیاهوها فارغ از صحبت و صدای همه داد دستم بهانه بنویسم دو سه بیت از زمانه بنویسم آمدم شاعرانه بنویسم از زبان همه به جای همه گاهی از این مسیر جاده بپرس از قدمهای بی اراده بپرس یک شب از حال این پیاده بپرس تکسوار من، آشنای همه سر سپرد عقل بر جنون فراق وصل حاصل نشد بدون فراق لاجرم تشنه شد به خون فراق دل شیدا و مبتلای همه سینه ای بی شکیب میخواهم سوز أمّن یجیب میخواهم دردمندم طبیب میخواهم ای به دردم دوا، دوای همه ... پیش این بی مجالها برگرد تیز پا چون غزالها برگرد سپری گشته سالها برگرد بی تو ای راه و رهنمای همه ... گم شدم در پی دلیل استم ای عزیز خدا ذلیل استم باز دنبال یک خلیل استم سنگ شد چوب شد خدای همه قاصدک را که بی خبر دیدند زخمها را که کهنه تر دیدند ندبه ها را که بی اثر دیدند از لب افتاد ربّنای همه بگذر ای باغ از خزان خودت بطلب سوی آستان خودت باز هم از برادران خودت بگذر ای یوسف، از جفای همه عشق را با تو زمزمه خوب است درد را با تو خاتمه خوب است گاهی از داغ فاطمه خوب است بنویسم به گریه های همه مادرت هم برای آمدنت خون دل خورد پای آمدنت التماس دعای آمدنت شد مقدّم ترین دعای همه کاش بر در شرر نمی افتاد فاطمه پشت در نمی افتاد پیش پای پسر نمی افتاد وسط کوچه پیش پای همه
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علیک یا اباصالح المهدی أَغثنا و ادرکنا انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله
ليْتَ شِعْرِي أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوىٰ ؟ کاش می دانستم اکنون کجا اقامت داری 🖇💌
شـمیم‌وصــٰال•
••🌸 #هـرچۍ_تـو_بخواے ✨ #پارت22 حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه. ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو
••🌸 دوباره سکوت شد.گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین. اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد. سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست. محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم. با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده. خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟ -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟ -آره..ایمان زهرا قوی تر شده. -فقط همین؟ -منظورتو واضح بگو. -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای. ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل واقعا تغییر کرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده. محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک، تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر. میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟ یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه. حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه. -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید. -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه... ادامه دارد... کپے پارت هآے ࢪمان ممنو؏❌😊🖐🏾 •┈••✾•✨☘✨•✾••┈• محیصا •┈••✾•✨☘✨•✾••┈•