eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیہ معنوے مقام معظم رهبرے❤️ پیـرامون تعطیلے اعتکـاف امسال👆🏻 @shohaadaae_80
🌸 سه‌صلوآت‌واسہ‌امام‌علـی(ع)♥️🌱
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_هشتم8⃣2⃣ سرشو آورد باالا و با هیجان گفت جدی میگید خانم محمدی ؟؟؟؟؟؟
🍃 ⃣2⃣ مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم روتخت ولو شدم و چشمامو بستم تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از بین ببرم غرق در افکارم بودم که یدفعه.... بابا وارد اتاق شد به احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم - باشه حاالا بیا بشین کارت دارم چشم - اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه. الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش مامانتم همینطور دستمو گرفت و گفت: - چقد زود بزرگ شدی بابا بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم - اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل بچه ها گریه میکنی _ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن... کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه آورده بودرو سر کردم با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علی زیر زیرکی نگاهم میکرد از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن. بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد احساس آرامش خاصی داشتم . ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم محضر چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در اردلان در حال غر زدن بود: - اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما - خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا _ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت به نشونه سلام خم شد _ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم. اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_نهم9⃣2⃣ مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه از
🍃 ⃣3⃣ با ورود ما به داخل محضر، همه صلوات فرستادند فاطمه خواهر علی اومد و دستم از دست اردالان کشید و برد سمت سفره ی عقد دختره با مزه ای بود صورت گرد و سفید با چشمای مشکی،درست مثل چشمای علی داشت. مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریری که به گفته ی خودش برای زن علی از مکه آورده بود و سرم کرد و روصندلی نشوند. هیچ کسي حواسش به علی که جلوی در سر به زیر وایساده بود نبود عاقد علی رو صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همه حواسشون به عروس خانومه. یکی هم هوای دامادو داشته باشه با خجالت رو صندلی کناری من نشست باورم نمیشد همه چی خیلی زود گذشت و من الان کنار علی نشسته بودم و تا چند دقیقه ی دیگه شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونمو گرفته بود. دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت که خطبه عقدرو جاری کنه علی قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستون کمتر میشه قرآن رو باز کردم _ ِ "بسم الله الرحمن الرحیم" یس_والقرآن الکریم... آیه های قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم تو حال و هوای خودم بودم که با صدای حاج اقا به خودم اومدم _ برای بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شما را به عقد آقای علی سجادی فرزند محمد با مهریه معلوم در بیاورم آیا وکیلم ؟؟؟؟؟ همه سکوت کرده بودند و چشمشون به دهن من بود چشمامو بستم خدایا به امید تو سعی کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم - با اجازه ی آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیه ی بزرگتر ها "بله" _ صدای صلوات و دست باهم قاطی شد و همه خوشحال بودن علی اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکه خانوم از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالی رو تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علی بود که باید بله میگفت. با توکل به خدا و اجازه ی پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر های جمع "بله" فاطمه انگشتر نشونو داد به علی و اشاره کرد به من دستای علی میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد باالا و چادرمو کشید عقب و خیره به صورتم نگاه کرد حواسش به جمع نبود همه شروع کردن به دست زدن و خندید. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشته همه دارن نگاهمون میکن. متوجه حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین مامان اینا یکی یکی اومدن با ما روبوسی کردن و برامون آرزوی خوشبختی میکردن اردالان دستمو گرفت و در گوشم گفت دیدی ترس نداشت خواهر کوچولو دیگه نوبتی هم باشه نوبت داداشه خندیدم و گفتم: انشا الله علی رو در آغوش کشید و چند ضربه به شونش زدو گفت خوشبخت باشید بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا که برگردیم خونه مادر علی دستم رو گرفت و رو به مامان اینا گفت: - خوب دیگه با اجازتون ما عروسمون رو میبریم... علی هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین مامان هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونه از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم پدر مادر علی و خواهرش با ماشین خودشون رفتن ماهم با ماشین علی در ماشین رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطوری چند دقیقه بهم زل زده بود دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: به چی نگاه میکنید؟ لبخند زدو گفت:به همسرم. ایرادی داره؟ دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم: نه چه ایرادی ولی یجوری نگاه میکنید که انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگه... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 سلام امامِ زمـانم🖐🏻‌ راهِ ظهورت را بستم! قبول... 😞 اما خـدا را چہ دیدی شاید قـرار است حـُرِّ تو باشم!!!! آقا جان...🙏🏻🌹 تا حالا با خودمون فـکر کردیم چقدر هواسمون به دلِ امامِ زمان هست!؟... 😔 🤔 🔑 @shohaadaae_80
🤓 + هی نگو من گناهکارم منو قبول نمیکنه... روم نمیشه با خدا حرف بزنم😐 به قولِ استاد دولابی: مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شه...! تو مخلوقِ خدایی...🍃☺️❤️ @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا