『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیست_و_نهم9⃣2⃣ مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه از
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سی_ام0⃣3⃣
با ورود ما به داخل محضر، همه صلوات فرستادند
فاطمه خواهر علی اومد و دستم از دست اردالان کشید و برد سمت سفره
ی عقد
دختره با مزه ای بود صورت گرد و سفید با چشمای مشکی،درست مثل
چشمای علی داشت.
مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریری که به
گفته ی خودش برای زن علی از مکه آورده بود و سرم کرد و روصندلی
نشوند.
هیچ کسي حواسش به علی که جلوی در سر به زیر وایساده بود نبود
عاقد علی رو صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همه حواسشون به عروس خانومه. یکی هم هوای
دامادو داشته باشه
با خجالت رو صندلی کناری من نشست
باورم نمیشد همه چی خیلی زود گذشت و من الان کنار علی نشسته بودم
و تا چند دقیقه ی دیگه شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونمو گرفته بود.
دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت که خطبه عقدرو جاری کنه
علی قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستون کمتر میشه
قرآن رو باز کردم
_ ِ "بسم الله الرحمن الرحیم"
یس_والقرآن الکریم...
آیه های قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای حاج اقا به خودم اومدم
_ برای بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شما را به عقد آقای علی
سجادی فرزند محمد با مهریه معلوم در بیاورم آیا وکیلم ؟؟؟؟؟
همه سکوت کرده بودند و چشمشون به دهن من بود
چشمامو بستم
خدایا به امید تو
سعی کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
- با اجازه ی آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیه ی بزرگتر ها
"بله"
_ صدای صلوات و دست باهم قاطی شد و همه خوشحال بودن
علی اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکه خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالی رو تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علی بود که باید بله میگفت.
با توکل به خدا و اجازه ی پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر
های جمع
"بله"
فاطمه انگشتر نشونو داد به علی و اشاره کرد به من
دستای علی میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد باالا و چادرمو کشید عقب و خیره به صورتم نگاه کرد
حواسش به جمع نبود همه شروع کردن به دست زدن و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشته همه دارن نگاهمون میکن.
متوجه حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین
مامان اینا یکی یکی اومدن با ما روبوسی کردن و برامون آرزوی خوشبختی
میکردن
اردالان دستمو گرفت و در گوشم گفت
دیدی ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگه نوبتی هم باشه نوبت داداشه
خندیدم و گفتم: انشا الله
علی رو در آغوش کشید و چند ضربه به شونش زدو گفت خوشبخت باشید
بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا که برگردیم خونه
مادر علی دستم رو گرفت و رو به مامان اینا گفت:
- خوب دیگه با اجازتون ما عروسمون رو میبریم...
علی هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین
مامان هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونه
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم
پدر مادر علی و خواهرش با ماشین خودشون رفتن
ماهم با ماشین علی
در ماشین رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم و نشستم
خودش هم نشست و همینطوری چند دقیقه بهم زل زده بود
دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: به چی نگاه میکنید؟
لبخند زدو گفت:به همسرم. ایرادی داره؟
دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم: نه چه ایرادی ولی یجوری نگاه میکنید
که انگار تا حالا منو ندیدید
خوب ندیدم دیگه...
#ادامــه_دارد... ⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚