eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ 🌹 پنجاه و دوجمعه دیگر گذشت از امسال ما به غفلت خواب، کین شب و ناگه روز شاید حرفی باشد در تعداد این روزهای سال که بدون جمعه می شود سیصدو سیزده روز 💚اللهم عجّل الولیک الفرج💚 ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ 🔃 @shohaadaae_80
اللَّهُمَّ إِنْ يَكُنِ النَّدَمُ تَوْبَةً إِلَيْكَ فَأَنَا أَنْدَمُ النَّادِمِينَ، وَ إِنْ يَكُنِ التَّرْكُ لِمَعْصِيَتِكَ إِنَابَةً فَأَنَا أَوَّلُ الْمُنِيبِينَ، وَ إِنْ يَكُنِ الاسْتِغْفَارُ حِطَّةً لِلذُّنُوبِ فَإِنِّى لَكَ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ. خداوندا..! اگر پشيمانے ٺوبهـ اسٺ، من از هر پشيمانے پشيمانٺرم، و اگر ٺرڪ گناهـ بازگشٺ اسٺ، من پيش از همهـ بازگشٺم، و اگر طلب آمرزش گناهـ را ميريزد، من از ٺو آمرزش مے خواهم. -[ صحیفه سجادیهـ | دعاے ثوبهـ ]- · · ↳| @shohaadaae_80 |
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 دقت کردین چقدر امام زمان ما غریب هستن ؟ چقدر امام زمانمون رو میشناسیم ؟ چقدر برای ظهور آقا تلاش کردیم ؟🧐 ما به عنوان سربازان دهه هشتاد اول باید امام زمانمون رو بشناسیم تا به ولایت پی ببریم تا بتونیم جامعه رو درست پس اول امام زمان بعد بقیه کار ها 🙃 کانال سربازان دهه هشتادی قصد داره یک دوره ی 17 روزه امام زمان شناسی برگزار کنه 😉 اونهایی که امام زمانشون براشون مهمه ولایت براشون مهمه کار فرهنگی براشون مهمه حتما و حتما این دوره رو دنبال کنید 🕗 قرار ما هرشب ساعت 8🍃 🍃یاعلی مدد منتظرتون هستیم 🍃 💚 @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 📝 موضوع: قسمت:اول با یک مثال ساده شروع کنیم فکر کنید قطار میخواد برسه و رسیدن قطار هم برامون مهمه وقتی قطار میرسد ممکن است چند چیز به دنبال قطار باشد مثلا یک ریل سالم که قطار بر روی آن حرکت میکند یا یک نیروی محرکه که قطار را به حرکت در میآورد یا وقتی قطار می آید از دودکشش دود خارج میشود و صدای صوت میدهد این چهار چیز (صوت دود ریل نیروی محرکه )با آمدن قطار ارتباط دارند اما یک سوال آیا میزان تاثیر هر کدام از اینها در آمدن قطار یکی است؟ این چهار چیز در آمدن قطار تاثیر دارند ولی اثر گزاریشون یکی نیست یک عده از آنها به صورتی هستند که اگرآنها نباشند قطار نمی آید اما برخی نه در آمدن قطار اثر ندارندم مثلا مانند دود و صوت در واقع این ها نشانه های آمدن قطار است و به ریل و نیروی محرکه که در آمدن تاثیر گزارند شرایط میگویند.با این مثال وارد بحث ظهور امام زمان (عج) میشویم ظهور امام زمان هم یک سری نشانه داره یک سری شرایط برای ظهور امام زمان یک سری شرایط نیاز داریم که ظهور اتفاق بیوفتد و ظهور یک سری نشانه دارد نشانه ها آنهایی که خبر میدهند ظهور نزدیک است یا خیر وقتی نشانه ها زیاد میشود یعنی ظهور نزدیک اشت اگر نشانه ها کمتر رخ ده د یعنی از ظهور فاصله گرفته ایم اما توجه داشته باشیم نشانه ها فقط خبر میدهند و در تحقق ظهور اثری ندارند خلاصه ی این قسمت : نشانه و شرایط باهم تفاوت دارد سخران 🎙: استاد حسین پور @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣ برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی
🍃 ⃣3⃣ ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای عروسیش بود یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت دیگه طاقت نیوردم دم رفتن،، رو کردم بهش و گفتم: مصطفی دفعه ی بعد اگه منو بردی که هیچی نوکرتم هستم اما اگه نبردی رفاقتمون تعطیل _ دوتا دستشو گذاشت رو شونه هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طوری که همسرش نشنوه گفت: علی دیر گفتی ایشالا ایندفعه دیگه میپرم بعد هم خیلی آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم این پلاک هم باشه دستت به عنوان یادگاری آخرین باری بود که دیدمش _ آخرین باری بود داداشمو بغل کردم اسماء آخرم مثل امام حسین روز عاشورا شهید شد بچه ها میگفتن سرش از بدنش جدا شد و جنازش سه روز رو زمین موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش که هیچ جوره بر نمیگرده _ حالا من بودم که اشکام ناخودآگاه رو گونه هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود علی دیگه اشک نمیریخت میبینی اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت از جاش بلند شد رفت بیرون بعد از چند دقیقه من هم رفتم کهف شلوغ شده بود علی رو پیدا نمیکردم _ گوشیو برداشتم و بهش زنگ زدم. چند تا بوق خورد با صدای گرفته جواب داد الو - الو کجایی تو علی اومدم بالای کوه اونجا شلوغ بود - باشه من هم الان میام پیشت اسماء جان برو تو ماشین الان میام - إ علی میخوام بیام پیشت خوب پس وایسا بیام دنبالت - باشه پس بدو. گوشی رو قطع کرد. ۵ دقیقه بعد اومد دستمو گرفت از کوه رفتیم بالا خیلی تاریک بود چراغ قوه ی گوشیو روشن کرد یکمی ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم ترگرفتم یکمی رفتیم بالا روی صخره نشستیم هیپچکسی اونجا نبود تمام تهران از اونجا معلوم بود سرموبه شونه ی علی تکیه دادم هوا سرد بود دستش رو انداخت رو شونم _ آهی کشیدو این بیتو خوند "مانند شهر تهران شده ام... باران زده ای که همچنان الودست.. به هوای حرمت محتاجم..." _ بعد هم آهی کشید و گفت انشاالله اربعین باهم میریم کربلا... تاحالا کربلا نرفته بودم....چیزی نمونده بود تا اربعین تقریبا یک ماه... با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:جان اسماء راست میگی؟؟ _ لبخندی زد و سرشو به نشونه ی تایید تکون داد - دوستم یه کاروانی داره اسم دوتامونو بهش دادم البته برات سخت نیست پیاده اسماء پریدم وسط حرفشو گفتم:من از خدامه اولین دفعه پیاده اونم با همسر جان برم زیارت آقا. آهی کشیدو گفت: انشاالله ما که لیاقت خدمت به خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشون از جاش بلند شد و دو سه قدم رفت جلو،دستشو گذاشت تو جیبشو و همونطور که با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهی کشید. هوا سرد شده بود و نفسهامون تو هوا به بخار تبدیل میشد کت علی دستم بود. احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودن کت رو انداختم رو شونشو گفتم بریم علی هوا سرده.... سوار ماشین شدیم. ایندفعه خودش نشست پشت ماشین حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود... - علی جانم - به خانواده ی مصطفی سر زدی؟ آره صبح خونشون بودم - خوب چطوره اوضاعشون؟ اسماء پدر مصطفی خودش زمان جنگ رزمنده بوده. امروز میگفت خیلی خوشحاله که مصطفی باالخره به آرزوش رسیده اصلا یه قطره اشک هم... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣ ۶ماه طول کشید تا برای بار سوم بره تو این مدت دنبال کارهای ع
🍃 ⃣4⃣ نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی به مصطفی وابسته بود. خیلی گریه میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد. میگفت علی تو برادر مصطفی بودی دیدی داداشت رفت دیدی جنازشو نیوردن حالا من چیکار کنم؟؟ آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم بعدشم انقد گریه کرد از حال رفت... _ علی طوری تعریف میکرد که انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد آهی کشیدم و گفتم؛زنش چی علی زنش مثل خودش بود از بچگی میشناسمش خیلی آرومه _ آروم بی سروصدا اشک میریخت اسماء مصطفی عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگه نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتی نداره اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشون بده سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و رفتم تو فکر _ اگه علی هم بخواد بره من چیکار کنم من مثل زهرا قوی نیستم نمیتونم شوهرمو با لبخند راهی کنم. اصلا بدون علی نمیتونم... قطره های اشک رو صورتم جاری شد و سعی میکردم از علی پنهانشون کنم عجب شبی بود ... _ به علی نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلی داغ بود... - علی خوبی؟بزن کنار خوبم اسماء - میگم بزن کنار - داری میسوزی از تب با اصرار های من زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلی رو براش خوابوندم و سریع حرکت کردم _ لرزش علی بیشتر شده بود و اسم مصطفی رو زیر لب تکرار میکردو هزیون میگفت ترسیده بودم. اولین بیمارستان نگه داشتم هر چقدر علی رو صدا میکردم جواب نمیداد سریع رفتم داخل وگفتم یه تخت بیارن علی رو گذاشتن رو تخت و بردن داخل حالم خیلی بد بود دست و پام میلرزید و گریه میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم. علی خوب بود چرا یکدفعه اینطوری شد _ برای دکتر وضعیت علی و توضیح دادم دکتر گفت:سرما خوردگی شدید همراه با شوک عصبی خفیفه فشار علی رو گرفتن خیلی پایین بود برای همین از حال رفته بود بهش سرم وصل کردن ساعت۱۱بود. گوشی علی زنگ خورد فاطمه بود جواب دادم - الو داداش سالم فاطمه جان - إ زنداداش شمایی داداش خوبه؟ آره عزیزم - واسه شام نمیاید؟ به مامان اینا بگو بیرون بودیم. علی هم شب میاد خونه ما نگران نباشن نمیخواستم نگرانشون کنم و چیزی بهشون نگفتم سرم علی تموم شد _ با درآوردن سوزن چشماشو باز کرد میخواست بلند شه که مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمی آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پایین لبخندی بهش زدم و گفتم خوبی بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم من اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده؟ هیچی سرما خوردی آوردمت بیمارستان خوب چرا بیمارستان میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علی _ خوب باشه من خوبم بریم کجا - خونه دیگه ساعت ۳نصف شبه استراحت کن صبح میریم - خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونه و رفتیم خونه ما.... جاشو تو اتاق انداختم. هنوز حالش بد بودو زود خوابش برد بالا سرش نشسته بودم وبه حرفایی که زده بود راجب مصطفی فکر میکردم بیچاره زنش چی میکشه هییییی خیلی سخته خدایا خودت بهش صبر!!!!!... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 میدونے چـــــرا ؛ امام زمـــــان ظهور نمیڪنہ ❓ 🌺یڪ ڪـــــلام : چون من و تو جامعہ امام زمانے نساختیم امام زمان در جامعه اے ڪہ حرمت ندارد ، نـــــباید بـــــیاید ... چون اگر بیاید ، مانند پدرانش ڪشتہ خواهد شد ؛ 👌هیچ کارے نمیخواد بڪنے ؛ فقط خودت رو درست ڪن ... دو ڪلمہ 🚫 گـــــناه نڪـــــن 🚫 🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃 ...🤔 @shohaadaae_80
گاهی از حکمَتش ناراضیٖ و گاهی خوشحآل و شاکر !! خدآ کہ همان خُداست... کاش ما اِنقدر گآهی بہ گاهی نمیشدیم :)♥️ 🍃
🌹 پیامبـر اڪرم (ص): بپرهیزید از خواب زیاد ڪه خواب زیاد ، انسان را روزِ قیامت فقیر مےگذارد..! ‌ @shohaadaae_80
. . ابراهیم همیشہ میگفٺ: ٺا وقٺۍ ڪھ زمانِ‌ازدواجٺون نرسیٰده دنبٰالِ ارتباطِ ڪلامۍ با جنسِ مخالف نرید؛ چون آهستہ آهستہ خودتون رو بہ نابودے میڪشید:))🎈 . . |🕊| { @shohaadaae_80 }
😷 🍃این لباس های سفید به چشم من همان لباس های غواص‌هایی ست که در دلِ دریای بلا غوطه‌ور شده‌اند و حتی برای نفس کشیدن هوا کم داشتند تا ما نفس بگیریم و به سلامت از این مرحله عبور کنیم.... 📯حاج حسین یکتا @shohaadaae_80
تو در شَهرت «سلامت» بمان ما «سلامت» را می رسانیم...🙂❤️ «پویش ملی زیارت از راه دور» @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم الله لرحمن الرحیم 🕊 📝 موضوع: قسمت : دوم در قسمت قبل با مثال قطار آشنا شدیم گفتیم قطار یک سری شرایط هایی دارد مانند ریل و نیروی محرکه و یک سری نشانه هایی دارد مانند دود و سوت در این قسمت ان شاءالله قصد داریم مثال هایی بیشتری در این زمینه بزنیم برای مثال موقع بیماری رنگ صورت عوض میشود دمای بدن تغییر پیدا میکنه ضربان قلب عوض میشه و برخی از تغیرات دیگر حالا یه سوال این ها چیه ؟ این ها خود بیماریه ؟ این ها علت بیماریه؟ آفرین بر شما اینها نشانه های بیماری هست که ما از روی آنها میتوانیم بفهمیم که بیمار هستیم بیماری به سراغ ما اومده پزشکان محترم از روی این نشانه ها میفهمند که یه اتفاقی در بدن رخ داده است اون ویروسی که بیماری را به وجود آورده اون علت و شرط بیماری هست این دمای بدن و.... این ها نشانه های بیماری هست حالا یه سوال ؟ اگر بخواهیم بیماری را از بین ببریم باید چه کنیم ؟باید برویم دنبال اون شرط و علت بیماری نه نشانه های بیماری و آخرین مثال میخواهیم اینجا یک ساختمان بسازیم یک مسجد بسازیم مثلا اون علت ها و شرایطی که دست به دست هم میدن که این مسجد ساخته بشه چیه؟ یک زمین میخواد مصالح میخواد نیروی انسانی میخواد و.... بقیه موارد این ها علت ها و شرایطش هست هر کدوم از آنها اگر نباشد مسجد درست نمیشود حالا وقتی مسجد را ساختیم برای اینکه مردم بدونند که اینجا یه مسجدی هست یه تابلوی قشنگ برمیداریم روش مینویسیم مسجد امام زمان مثلا . بعد میگیم اونایی که از تو خیابون رد میشن از تو کوچه رد میشن خبر ندارن که اینجا مسجد هست میایم تابلو نصب میکنیم و یه فلش میزنیم به سمت مسجد که اگه کسی رد میشه بدونه اینجا مسجد هست. همه ی پدیده های عالم یا اکثر پدیده های عالم یک سری نشانه هایی دارند یک سری شرایط ، شرایط آنهایی است که باعث میشود شرایط به وجود بیاد و نشانه آنهایی هستند که به ما خبر میدهند و اگر اون شرایط نباشه اون پدیده اصلا اتفاق نمیوفته ظهور امام زمان هم همینه یک سری شرایط داره و یک سری نشانه ها دعای همیشگمون این باشه 🍃اللهم عجل ولیک الفرج🍃 سخران 🎙: استاد حسین پور @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روايتي از داغ سنگيني كه بر دل نشست 🔹در حالي كه اين طلبه جهادي در حال خدمت در يكي ازبيمارستانهاي قم به بيماران كرونايي بود همسر باردارش كه در آي سي يو همان بيمارستان بستري بود به ديدار حق شتافت و داغ فرزندان دو قلويش نيز بر دل اين پدر ماند. 😷 @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهلم0⃣4⃣ نریخت بس که این مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم اما مادرش خیلی ب
🍃 ⃣4⃣ خدایا خودت بهش صبر بده... _ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال رو خیس کردم و گذاشتم رو سرش دیگه داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پایین باالخره گریم گرفت و همونطور که داشتم اشک میریختم پاشویش کردم بهتر شد و تبش اومد پایین. اذان صبح رو دادن یه بغضی داشتم، چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردالان بغضم بیشتر شد یه ماهی بود رفته بود سجادمو پهن کردم و نماز صبح رو خوندم بعد از نماز تسبیحو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن دلم آشوب بود، یه غمی تو دلم بود که نمیدونستم چیه بغضم ترکید، چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد با چادرم صورتم رو پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار _ تو کوچه رو نگاه کردم حجله ی یه جوونی رو گذاشته بودن و کلی پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنی ندیده بودم یاد حرفی که اردالان قبل رفتن زد افتادم "شهید نشیم میمیریم" قلبم به تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم رفتم اتاق خودم علی با اون حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند _ به چهارچوب در تکیه دادم و تماشاش میکردم نمازش که تموم شد برگشت که بره بخوابه چشمش افتاد به من باصدایی گرفته گفت: إ اونجایی اسماء آره تو چرا بلند شدی از جات خوب معلومه دیگه واسه نماز - خیله خوب برو بخواب، حالت بهتره لبخند کمرنگی زد و گفت مگه میشه پرستاری مثل تو داشته باشم و خوب نباشم عالیم - خیله خوب صبر کن داروهاتو بدم بهت بعد بخواب _ داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنه آمپولو میارمااااا خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم سرمو به نشونه تایید تکون دادم خیلی خسته بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ساعت نزدیک ۱۲ ظهر بود که با تکون های مامان بیدار شدم مامان اسماء بیدار شو ظهر شد.. به سختی چشمامو باز کردم و به جای خالی علی نگاه کردم بلند شدم و نگران از مامان پرسیدم. - علی کو؟؟ علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیرون - کجا؟؟ نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خسته ای بیدارت نکنم گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود _ اعصابم خورد شد گوشیو پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم معلوم نیست با اون حالش کجا رفته. اه مامان همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد سریع لباسامو پوشیدم، چادرمو سر کردم و رفتم سمت در مامان دنبالم اومد و صدام کرد کجا میری دختردست و صورتت و بشور صبحونه بخور بعد - مامان عجله دارم امروز میخوام برم خونه اردلان پیش زهرا تو نمیای _ مامان شما برو اگه وقت کردم منم میام درو بستم و تند تند پله هارو رفتم پایین وارد کوچه شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ی علی رو گرفتم ایندفعه دیگه بوق خورد. اما جواب نمیداد تا سر خیابون رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم دیگه نا امید شده بودم، به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم هنوز خستگی دیشب تو تنم بود چند دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد صفحه ی گوشی رو نگاه کردم علی بود سریع جواب دادم - الو علی معلوم هست کجایی؟ علیک سلام اسماء خانم. من تو راهم دارم میام پیش شما - کجا رفته بودی با او حالت خونه ی مصطفی اینا. بعدشم حالم خوبه خانوم جان - خیله خب کجایید دقیقا دارم میرسم سر خیابونتون - من سر خیابونمونم اهاندیدمت دستم رو بردم بالا و تکون دادم تا منو ببینه سوار ماشین شدم و یه نفس راحت کشیدم... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهل_و_یکم1⃣4⃣ خدایا خودت بهش صبر بده... _ دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب
پ🍃 ⃣4⃣ نگاهم کردو گفت :کجا داشتی میرفتی اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالی مگه میدونستی من کجام ولی نمیتونستم خونه بمونم نگران بودم ببخشید عزیزم که نگرانت کردم، خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونه لباسامو عوض کردم و رفتم خونه مصطفی اینا ببینم چیزی نمیخوان مشکلی ندارن. - خب چیشد خدارو شکر حالشون بهتر بود - علی کاش منو هم میبردی میرفتم پیش خانم رفیقت بعد از ظهر میبرمت - دستم رو گذاشتم رو سرش. مثل این که خوبی خدارو شکر تبت قطع شده بریم خونه ما برات سوپ درست کنم إ مگه بلدی - ای یه چیزایی باشه پس بریم بعد از ظهر آماده شدم که بریم پیش خانم مصطفی روسری مشکیمو سر کردم که علی گفت: اسماء مشکی سر نکن ناراحت میشن خودشون هم مشکی نپوشیدن روسری مشکیمو در آوردمو و سرمه ای سر کردم که هم مشکی نباشه هم اینکه رنگ روشن نباشه.. جلوی درشون بودیم علی صدام کردو گفت... با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا!؟ سرشو انداخت پایین و گفت نمیخوام مارو باهم ببینه... حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونه باورم نمیشد یه خونه ۸۰ متری و کوچیک باساده ترین وسایل _ خانم ها داخل اتاق بودن، رفتم سمت اتاق ،خانم مصطفی به پام بلند شد. بهش میخورد ۲۳سالش باشه صورت سبزه و جذابی داشت آدمو جذب خودش میکرد کنارش نشستم و خودمو معرفی کردم دستمو گرفت ، لبخند کمرنگی زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتون چهره ی آرومی داشت اما غمو تو نگاهش احساس میکردم _ از مصطفی برام میگفت از این که از بچگی دوسش داشته و منتظر مونده که اون بیاد خواستگاریش از این که چقد خوش اخلاق ومهربون بوده ،از ۶ماهی که باهم بودن خاطراتشون بغضم گرفت و یه قطره اشک از چشمام جاری شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جای اون _ موقع برگشت تو ماشین سکوت کرده بودم چیزی نمیگفتم علی روز به روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندن واسه امتحاناش بود اخه دیگه ترم آخر بود تا اربعین یه هفته مونده بود و دنبال کارهامون بودیم... دل تو دلم نبود خوشحال بودم که اولین زیارتمو دارم با علی میرم. اونم چه زیارتی... یه هفته ای بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونه ی ما بود، رو مبل نشسته بود و کلافه کانال تلوزیونو عوض میکرد مامان هم کلافه و نگران تسبیح بدست در حال ذکر گفتن بود بابا هم داشت روزنامه میخوند اردلان به ما سپرده بود که به هیچ عنوان نذاریم مامان و زهرا اخبار نگاه کنن زهرا همینطور که داشت کانال رو عوض میکرد رسید به شبکه شیش گوینده اخبار در حال خوندن خبر بود که به کلمه ی"تکفیری هادر مرز سوریه"رسید یکدفعه همه ی حواس ها رفت سمت تلوزیون سریع رفتم پیش زهرا و با هیجان گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الان اون سریال شروع میشه کنترل رو از دستش گرفتم و کانال رو عوض کردم _ بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما مامان صداش در اومد: - اسماء بزن اخبار ببینم چی میگفت بیخیال مامان بزار فیلمو ببینیم دوباره باصدای بلند که حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بزن اونجا بعد هم اومد سمتم، کنترل رو از دستم کشید و زد شبکه شیش بدشانسی هنوز اون خبر تموم نشده بود تلویزیون عکسهای شهدای سوریه و منطقه ای که توسط تکفیری ها اشغال شده بود رو نشون میداد مامان چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعه از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش: یا ابوالفضل اردلان!!!؟؟... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80💚