eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️راس‌ساعت19:05 فرصت‌تمام میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆گوشه‌ای از ‌زحمات‌خادمین‌کانال به روایت‌تصویر😊🎞🎥 ♥️ واسمون خیلی دعا کنید🌿 ♡@shohaadaae_80
پاسخ سوالات چالش کتابخوانی 😍 سوال اول : گزینه ۳ ✅ سوال دوم : گزینه ۱ ✅ سوال سوم : گزینه ۲ ✅ سوال چهارم : گزینه ۲ ✅ سوال پنجم : ۱. خدامحوری ۲. تفکر و اندیشیدن ۳. تلاش و کوشش ۴. دقت در دوستیابی ۵. صبر و بردباری ۶. فراگیری علم و دانش ✅ سوال ششم : کسی که دانش دیگران را بیاموزد و دانش خود را به دیگران یاد دهد. ✅ سوال هفتم : زمانی ارزش تفکر و تدبر معلوم میشود که با تلاش و کوشش و سعی همراه شود ✅ سوال هشتم : صبر و پایداری ✅ سوال نهم : باید بدانیم با چه کسانی رفت و آمد میکند و خانواده اش چطور خانواده ای هست و اگر با معیارهای ما هماهنگ بود با او رفاقت کند ✅ سوال دهم : انسان باید طوری در زندگی اش برنامه ریزی کند که هم نماز شب و عبادت را داشته باشد هم تفکر و تدبر و فراگیری علم و دانش ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برندگان مسابقه معلوم شدند😍 ۴ نفر پاسخ کامل داده بودند که دونفر به قید قرعه برنده اعلام میشن😃🤩
برندگان کسانی نیستند جز ... . . . . . شهید بیضائی🌙 و شهید علمدار💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_هفدهم7⃣1⃣ همه می خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصل منتظر شده ام یا شاید هم منتظر
🍀 ⃣1⃣ طمعی در آن نیست، سیراب می‌شوم. وقتی بلند می‌شوم، می‌خواهم حرف آخر دلم را بلند بگویم، اما نمی‌دانم آخر حرفم چیست‌ سکوت می‌کنم و می‌روم. پدر این‌جا باید باشد که نیست. تا صبح راه می‌روم. می‌نشینم. دراز می‌کشم، با پتو به حیاط می‌روم، چشمانم را می‌بندم و تلاش می‌کنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم، اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقی‌ام داد علی را بلند می‌کند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله‌ی هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که می‌آیند، مادر نمی‌گذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه‌ی من خوب است. پدر که می‌آید، سنگین از کنارش می‌گذرم. چقدر این سبزه شدن‌ها و لاغر شدن‌های بعد از ماموریتش زجرم می‌دهد‌. دایی و خانواده‌اش همان شب می‌آیند. این بار رسمی‌تر از قبل. از عصر در اتاقم می‌مانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور می‌کنم؛ با سهیل و تمام خاطره‌هایش. چای را دوباره علی می‌برد. در اعتصابم.‌.. حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبی پوشِ پناه گرفته کنار مادر‌ لبه‌ی چادرم را آرام مثل گلی باز می‌کنم و می‌بندم. ده بار این کار را می‌کنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه می‌آورد... یعنی تمام هدیه‌هایش هدفمند بوده است؟ زن‌دایی‌ام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه می‌افتد که این هم بی‌غرض نبوده! باید با سهیل حرف بزنم‌. این را دایی درخواست می‌کن. مادر سکوت می‌کند و پدر رو می‌کند به من: _ لیلا جان! هرطور که شما مایلی بابا! میلم به هیچ نمی‌کشد، بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه می‌کنم. اصلا فرصت نشد که چند کلمه‌ای با من گفت‌ و‌ گو کند. دایی این‌ بار می‌گوید: _ لیلا جان! دایی! چند کلمه‌ای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیایم‌‌. روابط بین خانواده را دارم به هم می‌زنم با این حال مزخرفم. بلند می‌شوم و سهیل هم بلند می‌شود. می‌روم سمت اتاق کتاب‌خانه. البته همه‌ی این‌ها را علی برنامه‌ریزی می‌کند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمی‌کند. در کتاب‌خانه را که می‌بندد حس بی‌پناهی پیدا می‌کنم‌. به کمد کتاب‌ها تکیه می‌دهم تا شاید سرپا بمانم. سهیل لبخندی می‌زند و می‌گوید: _ دختر عمه! من همون سهیل سالی یکی دوبار هم‌بازی کوچه‌های طالقانم‌. عوض نشدم که این‌طور رنگت پریده. کودکی‌ام به سرعت از مقابل چشمانم می‌گذرد؛ هم‌بازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر این‌جایش را نکرده بودم. می‌گویم: _ من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه. _ مگه ازدواج خرابش می‌کنه؟ _ نه، ازدواج برای من هنوز مسئله‌ی مهم نشده و شما هم به صورت مسئله نشدید. لبخند بلندی می‌زند و می‌گوید: _ همین امشب دو نفری طرح مسئله می‌کنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق. مسئله رو بنویس‌. نگاهم را بالا نمی‌آورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بی‌اختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنی‌ای دارد. چشمانم گه‌گداری در مهمانی‌ها دیده و رو گرفته بود‌. _ دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون می‌خواستم وقتی می‌آم، همه چیز رو اندازه‌ی شأن تو فراهم کرده باشم‌. می‌خواستم هیچ سختی و غصه‌ای کنارم نکشی. متوجهی که؟ یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بوده ام و خودم هیچ گزینه ای را به ذهن و دلم راه نداده ام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه می گفت که شأن انسان بهشت است، ارزان تر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر می ارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا می آورم. - لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه این که الان هم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زده ات رو به بچه های دیگه می دیدم. نمی خواستم وقتی می برمت سرزندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. می تونم این قول رو بهت بدم. سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل می کند و راه حل می دهد. تلخ می شوم و می گویم : - این طور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر وخ برادرا دور بودم، اما واقعا برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره. - پدرت قابل احترامه، اما به هرحال اولویت خانواده است که من نمی خوام سرش بحث کنم. من هم بحث نمی کنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصا لحظه هایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه می کشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم . سهیل دست روی نقطه ضعف من گذاشته است. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_هجدهم8⃣1⃣ طمعی در آن نیست، سیراب می‌شوم. وقتی بلند می‌شوم، می‌خواهم حرف آخر دلم را
🍀 ⃣1⃣ کمی دلخور می شوم، حرف دیگری نمی زنم و بلند می شوم. سهیل مثل کودکی هایش به دلم راه می آید و بی هیچ اعتراضی تمام شدن گفت و گو هایمان را قبول می کند. تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سوهایم هست. علی اتو را از برق می کشد. لباسش را آویزان می کند، اما حرف نمی زند. پشیمان می شوم از آمدنم. تا می خواهم برگردم، می گوید: - زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه ی بررسی ذهنی ات رو نگی، نظرم رو درباره ی زندگی با سهیل نمی گم. برمی گردم و حرفم در گلویم می جوشد : - بله زندگی خودمه! حتما پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودن هاش، هر بار زخمی شدن هاش، سختی های همه ی ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر می کرده، این که مدرسه های همه رو خودش می رفته، این که کار و بار خونه و بچه ها رو خودش به دوش می کشید، این که امشب سهیل به من طعنه ی مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو می زنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس بس خود..... علی با سرعت می آید سمت من. می کشدم داخل اتاق و در را می بندد. چشمانش به لحظه ای پر از خشم می شود. نگاهش را از من می گیرد و پلک هایش را می بندد و رو بر می گرداند تا کمی به خودش مسلط شود. - سهیل اشتباه کرده..... غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابش رو ندادی... نفسش را محکم در فضای اتاق رها می کند. برمی گردد سمت من و به آنی تغییر لحن می دهد: - لیلا جان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چه طوری برات فراهم شده؟ نمی خواهم بی جواب بروم: - چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچه هاش رو تأمین نکنه؟ - از خودشون می پرسیدی خانوم خانوما. حتما جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف می زنی. هه! هر چند بد هم نیست ها؛ سهیل الان خونه داره ماشین و کار و مدرک... هووووم. خیلی هوس انگیز برای یه دختر. لجم می گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می داند؟ از اتاقش بیرون می روم و در را می کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است . جا می خورم. یعنی از کی اینجا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به هم فشار می دهم. سرم را پایین می اندازم و می خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تاجایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته ای دستش است. می گیرد طرفم و می گوید : - لیلی! این سوغاتی این باره. بعد می خندد. - فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال! بسته را می گیرم، اما نمی توانم تشکر کنم. سرم را می بوسد و می رود. مطمئنم که حرف هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می آید ؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بشته را باز نمی کنم. می نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می کنم روی ورقه های دفترم. سهیل را نقاشی می کنم، زیبا در می آید، پرادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله اش می کنم. دوباره می کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی ،کنار ماشین خاصش خیلی دلربا می شود. مچاله اش می کنم. سه باره می کشمش ،چشمانش رنگ سبزه های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت دار، کنار ویلایشان. قلم را می اندازم روی میز و بلند می شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی دارم، کلاه سر می کنم و می روم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می پیچم که نگاهم از شیشه به آنها می افتد. پتو پیچیده اند دورشان و گوشه ی ایوان زیر طاقی ایستاده اند. مات می مانم به این دیوانگی. این موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. ااا... باران..... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 اللّٰهم أَنتَ عُدَّتى إنْ حَزِنْتُ ! خدايا چون غمگين شوم؛ طُ، همه چيز مني . . . 😌🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_325653460.mp3
9.28M
🌙 🍃مهمان تو بودن چه خوب است 🍃ای خدا جان 🎤حاج میثم مطیعی @shohaadaae_80
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 تلاوت قرآن به نیابت از شهدا 🍃جزء شانزدهم6⃣1⃣ 🌷 ثواب آن هدیه به حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) به نیابت از شهید مجید قربانخانی🌹 📣 لطفا نشر دهید تا همه در ثواب این ختم سهیم باشند🌈 @shohaadaae_80
6285574_166.mp3
3.95M
📖|تندخوانے‌و‌ترتیل جزء‌‌شانزدهم6⃣1⃣ 🎤|قـارے: استاد معتـز آقایـے •✨[ @shohaadaae_80 ]✨•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء6⃣1⃣ قرآن کریم: ♦️ آیه ۱۲۴ سوره طه:«وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى﴿۱۲۴﴾» ♦️ترجمه:«و هر كس از ياد من روى گرداند، پس همانا براى او زندگى تنگ و سختى خواهد بود و ما او را در قيامت نابينا محشور مى‌كنيم.» 📌نکته اخلاقی: خیلی از ما فراموش کردیم که برای چه زندگی می کنیم و هدف از خلقت ما انسان ها برای این بود که خداوند را عبادت کنیم اما ما به دنبال هوس های زودگذر رفتیم و از یاد خدا غافل شدیم. 🔔در این آیه آفریدگارمان به ما هشدار داده است: 🔷مراد از سختى و تنگى زندگى، نداشتن نيست، بلكه بسيارى از سرمايه‌داران به خاطر حرص، ترس و دلهره، در فشار و تنگنا زندگى مى‌كنند. 🔶دورى از ياد خدا مايه اضطراب، حيرت و حسرت است، هر چند تمكّن مالى بالا باشد. 🔷زندگى آرام و شيرين، فقط در پرتو ياد و ذكر خداست.  🔶كسى كه در دنيا چشم جانش را بر روى حقايق بست، در قيامت كور محشور خواهد شد. 🔷بى ايمان، هم در دنيا زندگى مشقّت‌بار دارد و هم در آخرت از نعمت ديدن محروم است.  🔮در لحظه لحظه زندگی حضور خداوند را با انجام دادن کار های مورد نظر او پررنگ کنیم و آخرت را برای این دنیای فریبنده و زودگذر تباه نکنیم. 💝أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ💝 📿@shohaadaae_80📿. 🌹🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎🦋💎 🏝 ♥️🦋 💎 امیرالمومنین(علیه‌السلام): 💠و چسبيدن شکمها به پشت، به هنگام روزه، مايه تواضع است. 📒 •💎| @shohaadaae_80 |💎•
💚 جوري زندگي‌ کن‌ کساني ‌که‌ تو را‌ مي‌شِناسَند‌ اما خُدا را ‌نمي‌‌شِناسَند ! به‌ واسطه‌ي ‌آشنایي‌ با تـو‌ با‌ آشنا ‌شَوَند🌱 @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا