eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
"صلی الله علیڪ یا فاطمة زهرا"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جایی برای حرفهای شما👂🏻 https://harfeto.timefriend.net/784494228 دردل‌شب هرچه دل‌تنگت دارد بگو🎈 ✍🏻
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 ⚠️خودمان را با جمله " تا قسمت چه باشد " گول نزنیم.. " قسمت " اراده من و توست !! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌...🤔 •○| @shohaadaae_80 |○•
💚مهدے جان💚 باید غزل نوشٺ زغوغاے سرگذشت از عمر عاشقے ڪه همہ بےخبر گذشت این هفتہ هم گذشت بہ سویت نیامدم این هفتہ هم نیامدے و سخت‌ترگذشت این هفتہ نیز جمعۂ ما بےشما گذشت 😔
💚 🧔🏻شهید محمد بلباسی : ✍ اینهاروکہ‌مینویسم‌بده‌نیـروها تهیہ‌کنند:) بعدبیان‌براےاعـزام‌بہ ! ۱⇦ توڪـل ۲⇦ توسـل ۳⇦ غـیـرت ۴⇦ تهذیـب نفـس ۵⇦ فرمایشـات آقـا و از همـہ مهمتـر ... 👇🏻 !👉🏼 •○| @shohaadaae_80 |○•
سلام شب همگی بزرگواران بخیر 🌙 این کانال به چندین آدمین فعال نیاز دارد تا سربازی امام زمان رو در فضای مجازی تجربه کنیم 📱 اگر کسی میتونه ادمین و خادم امام زمان و شهدا شود به ایدی مدیریت پیام بدهد💌 ارتباط با مدیر 👇🏻 @Shheed_BH_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی علی بن مهزیار به امام زمان گله کرد که چرا انقدر دیر اجازه تشرف دادید.... حضرت فرمودند : روز و شب منتظرت بودم تو نمی امدی....! ...✨ •○| @shohaadaae_80 |○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودوپنجم5⃣9⃣ واقعا که. ببین چطور این دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چ
🍀 ⃣9⃣ دوست دارم که برود. همين الان هم برود. حتي نمي توانم لحظه اي حضورش را تحمل كنم. درونم غوغا شده. بغض بي صدا آمده پشت گلويم خانه كرده است. دستانم را در هم فشار مي دهم. خيلي زيركانه بحث را از مجراي اصلي اش خارج مي كند: -با چند تا از اساتيد بحثي داشتيم سر اين كه الان نقش زن و مرد در زندگي دچار انحراف شده . خيلي بحث خوبي بود. همين بحث هم شد سر منشاء اين كه چند تا از دانشجوها كه توي اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و كلا متفاوت انتخاب كردند. حالم بهتر نمي شود و نمي فهمم چه مي گويد. كلماتش برايم گنگ است. كوتاه نمي آيد. -بحث سر اين بود كه الان نقش زن ها و مردها تغيير كرده و همين هم باعث شده كه آرامش و شيريني زندگي براي هر دو قشر از بين بره. از روحيات مرد و چيزهايي كه اين روحيات رو زنده نگه مي داره يا از بين مي بره ، طبق تجربه و علمي صحبت شد. مطمئن باشيد كه اين ملاك ها بي پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم كه خودم خرابش نكنم. اين مصطفي لنگه پدر و علي است. دارم فكر مي كنم تنها درخواستي که از خدا كردم چه بود : يكي مثل علي. در تنهایی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برایم عکس هایی از فروشگاه های آن جا انداخته و فرستاده است. لباس هایی ساده و بی طرح وشكل ونوشته ی آن جا. هرقدر لباس های ما پراز تصاویر کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ریزو حروف انگلیسی است، این جا طبق قوانین روان شناسی، ساده و خوش رنگ است. مختصر برایش مینویسم: - آخر آنها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و این ما هستیم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمریکایی برای خراب و فاسد شدن قرار داریم. ما باید خراب شویم، چون اگر سالم بمانیم همه دنیا را آبادی مسلمانی می بخشيم. مبينا با سؤال هایش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نویسد: - من که ندیدم، ولی فکر میکنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه... و یک شکلک خنده و زبان در آوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش میشود. نگاه های سعید و مسعود با نگاه های على تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زیبا نیست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر وعلى باسكوت سعید و مسعود ومن حالتی متناقض به خانه داده است. مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می دیم که حق خارج کردن وسکونت جای دیگه نداشته باشد. همین جا! پدر می خندد. تغییر موضع خارجه رفتن مسعود عجیب است. - من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلا جواب رد میدم. خوبه؟ پدر در جا مخالفت می کند: - ليلاجان! شما به جای جواب رد، با این دو تا درباره مصطفی صحبت کن. علی می گوید: - آقا مصطفی. ذهنم تکان شدیدی می خورد. من از آقا مصطفی برای این دو تا حرف بزنم ؟! جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقیقه ای نشده که با ساک کوچک همیشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس میزنم، ایستاده چایش را می خورد و سه پسرش را میبوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم. کنار گوشم می گوید: - اونقدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. ازآغوشش بیرون نمی آیم. موهایم را نوازش میکند و همراهش تا دم در می برد. سر مادر را میبوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همه گوش هايمان تیز شده است که بشنود. تقصيرمانیست پدر باید ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر میگیرد و میدهد دستم. دستانم را بالا میگیرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که میبوسد بازهم زانو خم می کند. در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغییر دهد. از سفر زیارتی که به سوریه داشته تعریف می کند. پانزده سال پیش را دارد به رخ حالا میکشد که سوریه ویرانه شده و مردمانش تمام آسایش و آرامششان را گذاشته اند توی یک کوله پشتی و آواره شده اند. - معلوم نیست چند نفر از آدم هایی که دیده ام زنده باشند. - سوریه چوب کمکش به ایران رو می خوره ، توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمینی و امکاناتش را در اختیار ایران گذاشت سوریه بود؛ فلسطین هم که همیشه پناهگاه مبارزین و آواره هاشون سوریه بوده . سعید دارد به همراهش ور می رود و میگوید: -آهان پیداش کردم، بیا ببین چه جور شیعه ها رو سر می برن جنگ عقیده است نه چیز دیگه . دنیا هم که خفه شده. مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه . غصه ی بزرگ که می آید همه غصه های کوچک را می شوید و می برد . سعید و مسعود یادشان رفته که با من سرسنگین باشند . هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس میزنم که علی با آنها صحبت کرده و قصه تمام شده است. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودوششم6⃣9⃣ دوست دارم که برود. همين الان هم برود. حتي نمي توانم لحظه اي حضورش ر
🍀 ⃣9⃣ على حسابی مخم را کار گرفته برای این که به مصطفی جواب بدهم، دیروز خیلی شیک و رسمی سه برادر و مصطفی با هم رفته بودند شنا و صفا، نیش سعيد و مسعود بعد از آمدنشان باز است و شمشیرهایشان غلاف شده است. کلا قدرت بالایی در شست وشوی مغزی دارد. همه ی خانه یک طرف و من این طرف. زندگی را باید چه جوری ببینیم تا آخرش مثل شاهنامه خوش باشد؟ برای تمام خواستگارهایی که ندیده ام، پسرعمو و پسردایی و پسرخاله ای که رد شده اند به مصطفی رسیده است. مصطفی واقعا می تواند به من آرامش بدهد و فکر مرا متجلی کند؟ به اصرار على تماس گرفته ام تا حرف هایم را بزنم و این ها را با زبان بی زبانی میگویم. مصطفی میگوید: - من نمیگم که راه رو تمام و کمال درست می رم. نمی گم زندگی سختی نداره نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله. بیش تر هم اعتقادم اینه که هرکسی باید نفس خودش رو مدیریت کنه تا این که بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه. در مقابل حرفش که غیر مستقیم به خودم بود، سکوت می کنم . دوست داشتم باب میلم حرف بزند.نه این طور. با خودکار کلمات را روی دفترم می نویسم. نفسم را آرام بیرون می دهم و می گویم: -《من خیلی ها رو دیدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند ، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند وبی خیال می شن . من از آرزو هام حرف نمی زنم ، اما خیلی سخته که از آرمان هام بگذرم. اگه بگم شما همراهیم نکنید ناراحت نمی شم هم دروغه ؛ یعنی می دونید...》 آرام زمزمه می کند : - 《من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم ، نه مقابلتون . من کنارتون هستم.》 دیگه حرفی ندارم که برنم . مصطفی نفسی می گیرد . من هم چشم میدوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه راخط خطی کرده است . نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم. شب مصطفی پیام می دهد : - 《من خیلی خانه نیستم ؛ آن هم در این حجم زیاد کاری. نمی ترسید از تنهایی ، در راهی که انتخاب کردید ؟》 سوالش راچند بار می خوانم . فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند وخیلی سرش شلوغ است . می نویسم : - 《با تنهایی انس دارم . از ماندن وگنداب شدن بیشتر می ترسم .》 جوابش می آید : - 《روح و روان محکم می طلبه ...》 صدای همراهم را می بندم و می نویسم : - ندارم، اما طالبشم... نمیدانم پایان این حرفها چه میخواهد بگوید. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت ؟ پیام می دهد: - «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...» - «توی مسیر گاهی همراه وقتی خیلی عزیز میشه، تازه می شه مانع حرکت...۔» شکلک خنده میفرستد و جمله اش: - خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگویم برای ده روز ، دانشجوها را می بریم اردوی جهادی، حلال کنید. از زرنگی مصطفی و سربه هوایی خودم ناراحت میشوم! - «جواب به شما نبود به ذهن پرسؤال خودم بود.» باخودم درگیر میشوم. این حرفها و باورها برای امروز و دیروز زندگی ما نبوده است. چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبیات دینی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبیات زندگی من هنوز بر پایه انتظار ادامه پیدا کند؟ یعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را یک جا ندیده بگیرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم؟ تازه می فهمم مادر من یک اسطوره است. باید خودم را بسازم... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✨ بیدارین!؟🌱
بحث امشبمون رو خوب دل بدید اگه نیاز شد دوبار بخونید...👇🏻📖
داشتم توی فضای مجازی میگشتم..!📱
هرڪسی با یه نام ڪاربری خاص و یه پروفایل خاص خودش فعاله...ツ
یڪی گذاشته "فرمانده گروهان"
یڪی گذاشته "سرباز آقا"
یکی گذاشته شهید گمنام:)
یکی نوشته "بنت الحسین"
یکی نوشته "شهید نشوی میمیری"