『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدوسوم3⃣0⃣1⃣ همان طور که وضو می گیرم فکر میکنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زی
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدوچهارم4⃣0⃣1⃣
آن سر دنیا ، مبینا و حمید خوشحالی می کنند. این سر دنیا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی در آوردند، دیوانه ام کرده اند . دنیا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند!
قرار است امشب بیایند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند . مبینا قول می گیرد که با ارتباط اینترنتی در مجلس حاضر باشد وسعید مسئولش است . دلشوره دارد می کشدم .
سه پسر ، مثل سه دختر کمک مادر می کنند ؛
از شستن حیاط گرفته و جارو و شیشه پاک کردن و خرید .
دلشوره تبدیل می شود به حالت تهوع وافت فشار . تقصیر بی اشتهایی دو سه روزه ام است .
ریحانه پرستارم می شود . علی هم مدام از فرصت حسن استفاده می کند می آید توی اتاق به بهانه ی سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود . اصلا هم مراعات نمی کند که خانواده این جا زندگی می کند .وقتی اعتراض می کنم ، می گوید :
- تو مریضی آن قدر حرف نزن .
مسعود عینک دودی به چشم در خانه راه می رود .به در و دیوار می خورد .می گوید : کلاس کار است . اگر همین اولش جوجه رو دم حجله نکشید دیگر امیدی نیست . زنگ در که به صدا در می آید ، مسعود با همان عینک می رود سمت در .
سعید یک پس کله ای می زند و عینک را می گیرد . به اتاقم پناه می برم. صدای خنده ی همه بلند می شود.
مادر، روسری وچادر رنگی نویی می دهد و ریحانه می گوید:
- امشب رنگت کرم است. شیری خوشگل پاشو بیا.
پنجره را باز می کنم وچند نفس عمیق
می کشم ،فایده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم.
مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادر بزرگش هم آمده و دو خواهرش.
خیلی حواسم به حرف هایشان نیست .البته لبخندی گوشه ی لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه ی نقاشی فرانسوی را فهمیدم. مواقع هیچی وپوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گوید:
-لیلا جان ! می فرمایند هرچی که شما مهریه بگی همان.
تازه یادم می آید که مهریه هم هست. حالا چه بگویم. تجارت که نمی خواهم راه بیندازم. دختر هم که خرید وفروش نمی شود. یک قرار دادی برای عزتمندی است و عزت من که پول وملک نیست. همه ساکت اند چرا؟ این را از دستی که به پهلویم می خورد می فهمم. ریحانه است.
- همون چهارده سکه.
صدایم این قدر یواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گوید. مردها صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی یک حج عمره ویک کربلا هم تقبل می کند و می گوید: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتید ما هم توقع داریم قبول کنید در جهیزیه سهمی داشته باشیم.
بقیه اش دیگر به من ربطی ندارد. فقط ریحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد . از شیطنت های مسعود و پچ پچ های علی ومصطفی و این که نمی دانم چه می شود متفق القول می شوند تا نیمه ی شعبان ، یعنی دوازده روز دیگر جشن عقد بگیریم ؛ وپدر بزرگ من که می گوید :
- اگر امشب یک صیغه ی محرمیت بخوانند تا توی این دوازده روز برای رفت وآمد و خرید و آزمایش فردا راحت باشند خیلی خوب است .
دارم از تب می سوزم . دیگر طاقت نمی آورم . آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم .علی دنبالم می آید . پنجره ی باز را می بندد و می گوید :
- سرما می خوری. حالت خوبه؟
علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی ؛ مهربان و همدل.
- لیلی جان ،پدر باید دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همینه . صیغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز دیگه که عقد باشه .بالاخره که بابد این چند روز رو برید برای خرید و کارها. محرم باشی بهتره با نامحرم ؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری . باشه ؟
ریحانه با یک لیوان شربت می آید. مثل همیشه بوی گلابش آرامم می کند .
○
بله را که می گویم هنوز ده دقیقه ای نگذشته که قرار می شود عروس وداماد با هم صحبتی داشته باشند. در جا کنار گوش مادر می گویم :
- اگه یک بار دیگه این حرف زده بشه من جیغ می زنم.
مادر لبش را گاز می گیرد و هیچ نمی گوید. پدر صدایم می زند. بلند می شوم و تا نگاه
می کنم مصطفی را کنار پدر می بینم ؛ یعنی حتی فرصت یک جیغ هم نمی دهند. پدر جلو می آید ، علی هم . از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر راچطور راضی کنم از خیر این ملاقات بگذرد. علی می گوید:
- اتاق ما به هم ریخته است .
مسعودکه نفهمیدم کی آمده بودجلو ،
می گوید:
- ا چرا آبرو می بری برادر من .خودش مگه اتاق نداره ؟ بره اونجا.
پدر می گوید :
- اتاقتون که تمیز بود.
علی می گوید :
- بود تا این دو نیامده بودن . الآن باید با چشم مسلح جای پا پیدا کنی وراه بری .
مسعود می گوید :
- ا دوباره بد حرف زد ! وقتی دوتا مهندس معماری هستند توقع چی داری؟
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدوچهارم4⃣0⃣1⃣ آن سر دنیا ، مبینا و حمید خوشحالی می کنند. این سر دنیا سه برا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدوپنجم5⃣0⃣1⃣
سعید ومسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم ، پدر در تیر رس نگاهم قرار می گیرد . با چشمم خواهشم را می گویم . به پنج دقیقه نشده بلند می شود برای خداحافظی .
تا دم در همراهمان می آیند . مادرش کادویی می دهد دستم که سنگین است . می گوید : مصطفی جان ! دلش می خواست این را خودش بدهد که خب انشاالله کادو های بعدی .
کاش علی این جمله را نشنیده بود . هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد :
- باز کن ببینم مصطفی جان چی داده . اصلا مصطفی جان بیجا کرده هنوز محرم نشده هدیه داده . حق نداری باز کنی . یک مصطفی جانی بسازم ازش .بهش خندیدم پررو شده .
حالا باز کن ببینم چی داده این جان جانان ، اگر قابل نیست همین جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بیارم .
گریه ام گرفته بود از بس که خندیدم . پدر اصلا حاضر نیست دفاع کند . اسباب نشاط خاندان شده ام . می زنم به پررویی . هر چه
می گوید باز نمی کنم . خانه هم یک راست میروم توی اتاق و در را قفل می کنم . هر چه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل
نمی گذارم . قید شام را هم می زنم . اشتهایم به صفر رسیده است .
کاغذ کادویش سیاه قلم است . چسب هایش را آرام باز می کنم . قاب خطاطی است که بیت شعرش را حتما خودش به نستعلیق نوشته :
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
امضای پایین نوشته اش《فدا》است . روسری لیمویی بزرگ وحاشیه ی گلداری هم هست به همراه تسبیح تربت .
نتیجه که معلوم است از قدیم ، از کوچکی ، من همیشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غایبان بودم ونتوانستم کاری بکنم . همیشه هم با حسرت با خودم عهد
بسته ام که پای یاریشان بمانم وگفته ام :
ای کاش که من بودم و یاری تان می کردم .
من ، مصطفی ، پدر ، مادر ، علی ، سعید و مسعود بر عهدمان هستیم .
دنیای ما همین یک حرف است...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
اینجا، یعنی صحن انقلاب مشهد، الان، نقاره ها فریاد میزنند:⇩
شاه ایران رضا جان است، رضا خان نه ...💚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
°○| @shohaadaae_80 |○•
میشه اینو توی یک خلوت گوش کنید!؟
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
اشک مرا هر وقت میبینی تفضل کن
هر وقت گریه میکنم یعنی گرفتارم😔
🌈جایی برای حرفهای شما👂🏻
https://harfeto.timefriend.net/784494228
دردلشب هرچه دلتنگت دارد بگو🎈
#ناشناسنویس✍🏻
#آقاجان💚
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم، یکی باز کم است
این همه آب که جاری است نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
♡اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج♡
#سلام_امام_مهربانم✨
صبحت بخیر آقا🌸🍃
•○| @shohaadaae_80 |○•
4_5981067853208487122.mp3
2.08M
#ݦڢێڋ_ڱۅݜ_ڋٵڋن👂🏻
سه جا امام میاد.....
🎙استاد عالی
•♥️| @shohaadaae_80 |♥️•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ٵݦٵݦزݦٵنݜنٵسێ💚
ظهور در چه زمانی رخ میدهد!؟؟
🎥استاد رائفی پور
•○| @shohaadaae_80 |○•
#ٵڐٵن_ݕہۅڨٺ_عٵݜڨێ💚
معشوقه ما یکسره
مشغول نمـاز است
عشـق است خدایی
که خدا داشته باشد
🌷شهید محمود کاوه🌷
#التماس_دعا
•○| @shohaadaae_80 |○•
#حرف_خوب💚
♢آنچھ بر شما میگذرد ↯
حاصل آن چیزیست کھ در شما میگذرد !🌱
#دلنوشته 💔
خدایا به خاطر سه چیز سپاسگذارم
داده هایت،نداده هایت،گرفته هایت
داده هایت نعمت اند
نداده هایت رحمت اند
گرفته هایت حکمت
•○| @shohaadaa_80 |○•
#ڪݪٵݦ_ࢪہݕࢪێ👂🏻
✨هیچ ملتی با تنبلی به سیادت و سعادت نمی رسد. بزرگترین مصیبت برای یک ملت این است که بگوید چون ما نتوانستیم همه ی هدف های خود را تأمین کنیم، پس«وِلَش»! نخیر، بایستی هدف ها را دنبال کرد.
•○| @shohaadaae_80 |○•
#آقاجان...✨
من را که خوب میشناسی،
با یک صبح بخیر و دلبری خواسته دلم را با تو درمیان می گذارم...
میشود تو که صاحب زمان مایی ، مرا نیز به حر بودن بپذیری و عاقبت بخیر رکابت کنی؟؟
♡اللهم عجْل الولیک الفرج♡
#سلاماماممهربانم💚
…| @shohaadaae_80 |…
30_ahd_01.mp3
1.82M
چهخوبهکهدارمتآقا(عج)🌱🎈
#دعآیعهد:)🔖
•○| @shohaadaae_80 |○•