💌اوما را دوست دارد💛
#بیان_معنوی
🎙اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰان
•○| @shohaadaae_80 |○•
شهید ابراهیم هادے:🍃
همیشه میگفت:
زیباترین شهادت را میخواهم!
یڪ بار پرسیدم:
شهادت خودش زیباست،
زیباترین شهادت چگونه است؟!🥀
در جواب گفت:
زیباترین شهادت این است ڪه؛
جنازه اے هم از انسان باقے نماند...🌱
@shohaadaae_80
آیت الله فاطمی نیا(حفظه الله):🍃
اگر ڪسی این دو جمله؛
«إیاڪ نعبد و إیاڪ نستعین»
را با جانش بگوید،🌱
اگر روی آب یا هوا راه برود،
نباید تعجّب کرد! 🥀🍂
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدوپانزدهم5⃣1⃣1⃣ مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می
#رنج مقدس🍀
#قسمت_صدوشانزدهم6⃣1⃣1⃣
- طوری شده؟
این را با مکث می گوید.
- تاکی کار داری؟
- می شه بگی چی شده؟
علي آرام همیشگی نیست. می ترسم از حالش؛
- می گم تا کی کار داری؟
باز هم صبر می کند:
- تاشب، می خواستم یه خرده کاراموجلوببرم؛ اما اگه لازمه بیام. قرارمو کنسل می کنم. فقط على طوری شده. لیلا حالش خوبه؟
علی نگاهم می کند. دستم تیر می کشد. به هق هق می افتم.
- صدای گریه ی کیه؟ على حرف بزن خواهشا.
- می تونی قرارت رو کنسل کنی؟
صدای مصطفی بلند می شود:
- بابا می تونم. می تونم علی، فقط تورو خدا حرف بزن. صدای لیلاست ؟ طوری شده؟ حرف بزن د لا مصب.
چادرم را بین دندانم می گذارم تا صدایم را خفه کنم.
- علی گوشی رو بده ليلا.
صدای علی تحلیل می رود. همانطور که غمگین مرا نگاه می کند می گوید:
- ببین یه ساعت دیگه خونه منتظرتیم. بیا.
مصطفی به التماس افتاده است. نمی دانم این طوفان می خواهد چه کند با ما:
- على قطع نکن. حداقل بگولیلاخوبه؟ بگو چی شده ؟ من تا برسم بی چاره می شم.
- ليلا...!ليلاخوبیش بستگی به حرف های توداره، بیا بینیم باید چه کار کنیم؟
- ای خدا ! على قطع نکن. من الان راه می افتم. فقط یه لحظه صدای لیلا رو بشنوم.
بی اختیار داد می زند:
- صدای لیلا رو؟ صدای گریه شنیدن داره آخه؟
و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گیرد و بلندم می کند.
نگاه می کنم به گنبد امام زاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصمیمم را بگیرم ، متوسل شده بودم که از زندگی زمینی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمین گیرم کند.
کجای شادی ام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام ؟ چه قدر این غم تجربه اش سخت است.
پدر مدام به من می گوید که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی !
با خودش تامل می آورد و آرامش بعدش هم شیرین است، چون تو بی خطا عبورکرده ای. کمکت می کند که نخ تسبیح زندگی ات را خودت دانه دانه پرکنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود!
مصطفی با جت هم آمده بود به این زودی نمی رسید. روسری سر می کنم. مادر از دیدن من لبش را گاز می گیرد و علی اخم می کند. مصطفی مقابلم می ایستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه یک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما...
- لیلا!
رو می کند سمت علی:
- علی چی شده ؟ چرا...
می آید طرف من. بی اختیار عقب می کشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تیرمی کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با تردید گوشی را برمی دارم. علی دکمه ی بلند گو را می زند.
- عروس خانم دزد! کشوندیش خونه تون؟
آب دهانم را قورت می دهم ونگاهم را به صورت متحیر مصطفی می اندازم.
می آید سمت تلفن. خودم را جمع می کنم...
- فکر کردی خیلی خاطرخواهته که جلسه ی ما رو تعطیل کرد؟ نه خوش خیال. اومد قضیه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر.
به زحمت لب می زنم.
- شما ...چه نسبتی... با... خانواده ی مصطفی دارید؟ شماره ی... منو از کجا آوردید؟
- من دختر خاله ی مصطفی جانم.
《جان》 را چنان کشدار می گوید که سرم گیج می رود.
- خودتو بدبخت نکن. از من گفتن.
قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ یعنی اصلا نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گیرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چیزی تاجدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پیشانی اش را به شدت فشار
می دهد. رو می کند به علی:
- این از کی زنگ زده؟ دفعه ی چند مشه؟
علی کنارش می نشیند.
- تو فکر کن از دیشب. فکرکن چهار بار. فقط به داد برس.
مصطفی نگاهم می کند.
- هربارم لیلا خانم جواب داده؟
- آره. شماره ی گوشی شم داره. مصطفی راست و حسینی بگو. این کیه؟ چی می گه؟
راست می نشیند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پایین می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهایم را بنویسم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج مقدس🍀 #قسمت_صدوشانزدهم6⃣1⃣1⃣ - طوری شده؟ این را با مکث می گوید. - تاکی کار داری؟
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدوهفدهم7⃣1⃣1⃣
آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید.
دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد.
اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج
می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است.
علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند.
- سلام ليلا، ليلا... بابا.
- سلام بابا . اشکم می جوشد.
- گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟
- بابا...
و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند.
- لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره
می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟
- بابا...
- جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟
منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد.
- لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم.
حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید:
- مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم.
- مصطفی کجا؟
- علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه.
- این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟
دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند.
به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند!
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
امتحان⇩
لازمه ی امتحان ⇦ علم داشتن
ابزار موفقت در امتحان⇩
خودسازی ✔
ورزش ✔
خوب کردن اطرافیان ✔⇩
خانواده
دوستان ومعلمهامون
دیشب درباره دوستان صحبت کردیم اما چندتا سوال درباره دیشب پرسیده شده که قراره همین اول محفل به اون ها پاسخ داده بشه✨👇🏻
اما امشب قراره درباره دومین ابزار برای آمادگی جهت امتحان صحبت کنیم⇩⇩
🚴♂ورزش🤼♂
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
۳) ورزش کردن🏆 [توخودبخوانحدیثمفصلازاینمجمل👆🏻]
اینهم که هنوز یادتون هست!؟
قرار بود ما بشیم سرباز امام زمان دیگه!!
سربازهم که باید تبلیغ مولاش رو بکنه!!
اونوقت امام زمان مگر دوست نداره که بجای ۳۱۳یار ۳۳۱۳ یار داشته باشه!؟😉
هر ورزشکار قهرمانِ ما که در عرصه یی از عرصه های ورزش حضور پیدا می کند و چشمهایی را در سرتاسر دنیا به سوی خود جلب می کند،
🎙مقام معظم رهبری
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
هر ورزشکار قهرمانِ ما که در عرصه یی از عرصه های ورزش حضور پیدا می کند و چشمهایی را در سرتاسر دنیا به
یعنی وقتی یک بچه شیعه مثلا توی ورزش کشتی میشه نفر اول المپیک خودش میشه تبلیغ تشیع و شاد شدن دل امام زمانت😍
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
یعنی وقتی یک بچه شیعه مثلا توی ورزش کشتی میشه نفر اول المپیک خودش میشه تبلیغ تشیع و شاد شدن دل امام
دهه هفتادی ها وظیفه خودشون رو انجام دادنا!!!😅
حالا نوبت ما دهه هشتادیهاست🏆