『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدوپانزدهم5⃣1⃣1⃣ مصطفی دنبال چه چیزی است از این بحث های چالشی ؟ - سکوت که می
#رنج مقدس🍀
#قسمت_صدوشانزدهم6⃣1⃣1⃣
- طوری شده؟
این را با مکث می گوید.
- تاکی کار داری؟
- می شه بگی چی شده؟
علي آرام همیشگی نیست. می ترسم از حالش؛
- می گم تا کی کار داری؟
باز هم صبر می کند:
- تاشب، می خواستم یه خرده کاراموجلوببرم؛ اما اگه لازمه بیام. قرارمو کنسل می کنم. فقط على طوری شده. لیلا حالش خوبه؟
علی نگاهم می کند. دستم تیر می کشد. به هق هق می افتم.
- صدای گریه ی کیه؟ على حرف بزن خواهشا.
- می تونی قرارت رو کنسل کنی؟
صدای مصطفی بلند می شود:
- بابا می تونم. می تونم علی، فقط تورو خدا حرف بزن. صدای لیلاست ؟ طوری شده؟ حرف بزن د لا مصب.
چادرم را بین دندانم می گذارم تا صدایم را خفه کنم.
- علی گوشی رو بده ليلا.
صدای علی تحلیل می رود. همانطور که غمگین مرا نگاه می کند می گوید:
- ببین یه ساعت دیگه خونه منتظرتیم. بیا.
مصطفی به التماس افتاده است. نمی دانم این طوفان می خواهد چه کند با ما:
- على قطع نکن. حداقل بگولیلاخوبه؟ بگو چی شده ؟ من تا برسم بی چاره می شم.
- ليلا...!ليلاخوبیش بستگی به حرف های توداره، بیا بینیم باید چه کار کنیم؟
- ای خدا ! على قطع نکن. من الان راه می افتم. فقط یه لحظه صدای لیلا رو بشنوم.
بی اختیار داد می زند:
- صدای لیلا رو؟ صدای گریه شنیدن داره آخه؟
و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گیرد و بلندم می کند.
نگاه می کنم به گنبد امام زاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصمیمم را بگیرم ، متوسل شده بودم که از زندگی زمینی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمین گیرم کند.
کجای شادی ام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام ؟ چه قدر این غم تجربه اش سخت است.
پدر مدام به من می گوید که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی !
با خودش تامل می آورد و آرامش بعدش هم شیرین است، چون تو بی خطا عبورکرده ای. کمکت می کند که نخ تسبیح زندگی ات را خودت دانه دانه پرکنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود!
مصطفی با جت هم آمده بود به این زودی نمی رسید. روسری سر می کنم. مادر از دیدن من لبش را گاز می گیرد و علی اخم می کند. مصطفی مقابلم می ایستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه یک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما...
- لیلا!
رو می کند سمت علی:
- علی چی شده ؟ چرا...
می آید طرف من. بی اختیار عقب می کشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تیرمی کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با تردید گوشی را برمی دارم. علی دکمه ی بلند گو را می زند.
- عروس خانم دزد! کشوندیش خونه تون؟
آب دهانم را قورت می دهم ونگاهم را به صورت متحیر مصطفی می اندازم.
می آید سمت تلفن. خودم را جمع می کنم...
- فکر کردی خیلی خاطرخواهته که جلسه ی ما رو تعطیل کرد؟ نه خوش خیال. اومد قضیه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر.
به زحمت لب می زنم.
- شما ...چه نسبتی... با... خانواده ی مصطفی دارید؟ شماره ی... منو از کجا آوردید؟
- من دختر خاله ی مصطفی جانم.
《جان》 را چنان کشدار می گوید که سرم گیج می رود.
- خودتو بدبخت نکن. از من گفتن.
قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ یعنی اصلا نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گیرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چیزی تاجدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پیشانی اش را به شدت فشار
می دهد. رو می کند به علی:
- این از کی زنگ زده؟ دفعه ی چند مشه؟
علی کنارش می نشیند.
- تو فکر کن از دیشب. فکرکن چهار بار. فقط به داد برس.
مصطفی نگاهم می کند.
- هربارم لیلا خانم جواب داده؟
- آره. شماره ی گوشی شم داره. مصطفی راست و حسینی بگو. این کیه؟ چی می گه؟
راست می نشیند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پایین می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهایم را بنویسم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡