eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ⃣ چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم. صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام. در کمد خالی ام را می بندم. کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود. از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام. علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم. وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قد و بالات. گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت. سرم را بالا می‌آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالی‌اش گردانده‌ام، آن‌قدر گریه کرده‌ام که سرم چند برابر سنگین‌تر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم می‌‌گذارد و آرام آرام نوازش می‌کند. از عالم خیالم نجات پیدا می‌کنم. – لیلاجان! خیلی‌ها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی می‌کشند، اما تو فشار‌ تنهایی و سختی کاری که این‌جا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی‌‌عاقبته. با صدای تلفن همراه، نگاه همه‌مان می‌رود سمت صفحه‌ای که روشن شده: – یا خدا! باباتون اومد. ✏️نویسنده: نرجس شکوهیان فرد ....⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡ @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رمان_رنج_مقدس🍀 #قسمت_اول1⃣ چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا د
🍀 ⃣ دکمه وصل را می‌زند و روی بلندگو می‌گذارد. انگار دنبال کسی می‌گردد تا همراهی‌اش کند. تنهایی نمی‌تواند این بار را بردارد. – سلام خانومم. – سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟ صدای مادر می‌لرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است. – تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. همه خوبند؟ مادر لبش را گاز می‌گیرد. – خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. – خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می‌شود. – نه. طالقانیم. مادر آرام به گریه می‌افتد. صورت سفیدش قرمز می‌‌شود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می‌شوند. پدر هر بار که می‌رود، چشم انتظاری‌های مادر آغاز می‌شود. انتظار حالت چشم‌های او را عوض کرده است. نگاهش عمیق‌تر و مظلوم شده است. چشم‌هایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می‌گیرد. – سلام بابا. – بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟ – چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم! – خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی‌خواهد جواب سؤال‌های پدر را بدهد. – تا یک ساعت دیگه می‌رسید. نه؟ – بله. فقط علی‌جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال‌واحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو ‌دیدم. حالا که شما… و سکوت می‌کند. – علی؟ – بله این را چنان بغض‌آلود می‌گوید که هرکس نداند هم متوجه می‌شود. – شما چرا وسط هفته اون‌جایید؟ چرا همه‌تون… علی… طوری شده؟ صدای هق‌هق گریه من و مادر اجازه نمی‌دهد تا چیزی بشنویم… *** به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡