『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدویازدهم1⃣1⃣1⃣ - قوس و قزح دلربایی داره . بین فضای آفتابی و بارانی محشری ا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدودوازدهم2⃣1⃣1⃣
منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گویم:
- شما چند مجهولی هستید.
نگاه عمیقی می کند که باعث می شود سرم را پایین بیندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پیش خودم فکر می کنم که همه ی انسانها هم معلوم اند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحیرم از جنگ و دعواهایی که کار راحت را سخت می کند.
مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هایش را می گیرم که برمی گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بیرون
می آید. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گوید:
- ببینید همین بود یا نه؟
اول پاکت حلقه و سرویس را باز می کنم هردوتایش هست. پاکت بعدی را باز می کنم و جعبه ی کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که این کار مصطفی یعنی چه ؟ برمی گردم و نگاهش می کنم. چشم از خیابان برمی دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنید؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگین های فیروزه دارد. از کجا مکث چند ثانیه ای مرا روی ویترین دیده بود؟ می گوید:
- رنگ فیروزه ای رنگین کمان را که دوست دارید؟ بقیه اش مهم نیست.
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گیرد. عکس علی است بالای کوه . می گوید:
- شما جواب بده.
می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گوید:
- مصطفی! خودتی! زنده ای؟
می خندد. لبم را می گزم. می گویم:
- على توداداش منی یا آقا مصطفی.
کم نمی آورد و می گوید:
- إإ هنوز هیچی نشده مفتش شدی؟
مصطفی بلند می گوید:
- آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن.
علی می گوید:
- إ؟ روی بلندگوئه ؟ هیچی دیگه می خواستم ببینم زنده ای که می بینم حالا که با هم کنار اومدید. من برم کنار دیگه.
بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گیرد و می گذارد کنار گوشش و می گوید:
- على توالآن حافظ صلحی یا قاتل خوشی؟ بلندگو نیست راحت باش...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡