『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_صدویکم1⃣0⃣1⃣ - می ترسم. از زندگی و اینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدودوم2⃣0⃣1⃣
- حتما جوراب و زیرشلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماریتونه ؟
خنده ام می گیرد ؛ مثلا من محور بحثم . می خواستم اعتراض کنم ، ولی اصلا این جا من مطرح نیستم . پدر نمی ایستد که حرفی بزنم .
در اتاقم را باز می کند و منتظر من ومصطفی می شود . چی فکر می کردم چه شد . یک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنیدم که می گفت : می خواهی بدانی خدا هست یا نه ، ازاین بفهم که تو تدبیرمی کنی حسابی ومفصل،او با تقدیرش تدبیرهایت را به هم می زند .
پدر که در را به هم می زند ، یادم می آید این جمله ی امیرالمومنین علیه السلام بود ومن در صحنه ی تقدیر الهی، خلاف علاقه ی تدبیری ام مقابل مصطفی ایستاده ام. آرام می پرسد:
- خوبی شما ؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم :
- خوبم . الحمدلله .
نگاهی به میزم می کندوتابلو وهدیه هایش رامی بیند.کنارمیز می ایستد و می گوید:
- می گم تاده بشماریم، مامور معذور می آید.
حرفش تمام نشده در می زنند وسر علی داخل می شود. خنده ی مصطفی و من چشمان علی راگرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب راکه می بیندبلندتر می خندد. علی با حیرت نگاهم می کند . جوابی که از من نمی گیرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگیرد .
- قضیه چیه ؟ خدا خیرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی .
مصطفی به زور پارچ ولیوان را ازدست علی می کشد و می گوید :
- برو کم اذیت کن .
- نکنه به من می خندید ؟
- مگه از جونمون سیر شدیم.
علی می رود، مصطفی می نشیند روی زمین.
به فاصله ی عرض یک فرش دوازده متری
می نشینم مقابلش . آزاد شده است در کلام و نگاه ، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازیر کرده است .
- روسری را پسندیدید؟
- نگاهم می رود تا روسری روی میز .
- رنگش خیلی شاده ، زحمت کشیدید .
- به دل من اگر بود می خواستم هرچه
می بینم براتون بخرم ؛ اما خوب معذوریت چند وجهی داشتم .
هرچه تلاش کردم حرف بزنم نمی شود .
می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم ؟ بپرسم ؟ نمی پرسم .تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دو نفره مان است .بعد از رفتنشان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم . به ثانیه نکشیده که می آیند؛ یعنی این سه تمام انرژیشان را نگه داشته اند برای اذیت من . هرچه بلدند می خوانند ودست می زنند .
این بساط ،دوازده روز می خواهد ادامه پیدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را
می خوانند وامیدوارم که بروند . مادر دسته ی گل نرگس و مریم شان را می آورد توی اتاقم وروی میز می گذارد . مسعود جعبه ی شیرینی که آورده اند را باز می کند و پدر چایی به دست به جمع پسرهایش می پیوندد . متحیر نگاهشان می کنم ؛ حالا می فهمم این ها به پدرشان رفته اند...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡