eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_صدویکم1⃣0⃣1⃣ - می ترسم. از زندگی و اینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که
🍀 ⃣0⃣1⃣ - حتما جوراب و زیرشلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماریتونه ؟ خنده ام می گیرد ؛ مثلا من محور بحثم . می خواستم اعتراض کنم ، ولی اصلا این جا من مطرح نیستم . پدر نمی ایستد که حرفی بزنم . در اتاقم را باز می کند و منتظر من ومصطفی می شود . چی فکر می کردم چه شد . یک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنیدم که می گفت : می خواهی بدانی خدا هست یا نه ، ازاین بفهم که تو تدبیرمی کنی حسابی ومفصل،او با تقدیرش تدبیرهایت را به هم می زند . پدر که در را به هم می زند ، یادم می آید این جمله ی امیرالمومنین علیه السلام بود ومن در صحنه ی تقدیر الهی، خلاف علاقه ی تدبیری ام مقابل مصطفی ایستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما ؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم : - خوبم . الحمدلله . نگاهی به میزم می کندوتابلو وهدیه هایش رامی بیند.کنارمیز می ایستد و می گوید: - می گم تاده بشماریم، مامور معذور می آید. حرفش تمام نشده در می زنند وسر علی داخل می شود. خنده ی مصطفی و من چشمان علی راگرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب راکه می بیندبلندتر می خندد. علی با حیرت نگاهم می کند . جوابی که از من نمی گیرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگیرد . - قضیه چیه ؟ خدا خیرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی . مصطفی به زور پارچ ولیوان را ازدست علی می کشد و می گوید : - برو کم اذیت کن . - نکنه به من می خندید ؟ - مگه از جونمون سیر شدیم. علی می رود، مصطفی می نشیند روی زمین. به فاصله ی عرض یک فرش دوازده متری می نشینم مقابلش . آزاد شده است در کلام و نگاه ، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازیر کرده است . - روسری را پسندیدید؟ - نگاهم می رود تا روسری روی میز . - رنگش خیلی شاده ، زحمت کشیدید . - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بینم براتون بخرم ؛ اما خوب معذوریت چند وجهی داشتم . هرچه تلاش کردم حرف بزنم نمی شود . می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم ؟ بپرسم ؟ نمی پرسم .تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دو نفره مان است .بعد از رفتنشان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم . به ثانیه نکشیده که می آیند؛ یعنی این سه تمام انرژیشان را نگه داشته اند برای اذیت من . هرچه بلدند می خوانند ودست می زنند . این بساط ،دوازده روز می خواهد ادامه پیدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند وامیدوارم که بروند . مادر دسته ی گل نرگس و مریم شان را می آورد توی اتاقم وروی میز می گذارد . مسعود جعبه ی شیرینی که آورده اند را باز می کند و پدر چایی به دست به جمع پسرهایش می پیوندد . متحیر نگاهشان می کنم ؛ حالا می فهمم این ها به پدرشان رفته اند... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡