#رنج_مقدس🍀
#قسمت_صدوهشتم8⃣0⃣1⃣
پوقی می کنم . با ته خنده می گوید :
- متوجه شدم که این تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده . من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم . هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم .
لبخندش کش می آید . لبم را گاز می گیرم وچشمم را می بندم . ادامه می دهد :
- اما اگه حرفی باشد ، هر وقت ... درخدمتم . شماره که دارید ؟
شماره را هر بار که زنگ زده بود یا پیام داده بود ، به کل پاک کرده بودم . یک جور کار روانی روی خودم برای این که درگیرش نشوم ، اما نمی دانستم اجبار زمان وشرایط ، نا خودآگاه کار خودش را می کند .
پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشوید و آرامم کند .
کاش آبی پیدا کنم تا فکر و روحم را بشویم . یک فرچه بخرم تمام زوایای این مغز درب وداغان را با فرچه پاک کنم .حتما تا حالا پر از گل ولای و خیالات و اوهام و افکار غلطم شده است که این قدر تاریکم .
از حمام که بیرون می آیم، در حیاط باز می شود . همان طور که روسری را دور موهایم می پیچم نگاهم مات در می ماند .فریاد خوشحالی زدن ، کم ترین عکس العملی است که از دیدن پدر نشان می دهم . در آغوش خسته اش پناه می گیرم وپدر با روسری موهایم را می پوشاند و می گوید :
- سرما می خوری عزیز دلم !
می بوسمس ، صورتش را ، پیشانی اش را ، دستانش را و گریه می کنم . سی روزی شد که رفته بود . همان طور که شماره ی مادر را می گیرم ، زیر کتری را روشن می کنم . حواسم نیست که گوشی اش را جا گذاشته است . در یخچال را باز می کنم و میوه در می آورم وشماره ی علی را می گیرم . جواب که می دهد فقط با خوش حالی خبر را می دهم . صبر نمی کنم حرفی بزند .میوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره ی علی را می گیرم . با خنده می گوید :
- مامان پیش منه . داریم می آییم .
بشقاب میوه را مقابل پدر می گذارم . دست و رویش را شسته ولباس عوض کرده است . چقدر پیر شده . دارد تمام می شود . دوباره می بوسمش . شماره ی مسعود را می گیرم . وقتی بر می دارد ، صدای سعید را می شنوم که می گوید :
- بیاییم برای بله برون ؟
با تندی می گویم :
- سلامت کو ؟ پسره ی بی ادب !
می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که دیگه نمی دم .
فریاد شادی اش را می شنوم . پدر گوشی را می گیرد وبا دو پسرش گرم صحبت می شود . البته اگر مسعود بگذارد سعید حرفی بزند . میوه پوست می کنم ودر بشقاب پدر می چینم .
پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من . بلند می شوم وبرایش چای سیب وهل دم می کنم . صدای در خانه
می آید . پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی وریحانه در را باز می کند و داخل
می شود . لحظه ی زیبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم . دلم می خواهد مثل مادر ، عاشق پدر بشوم . پدر چندین بار سر مادر را می بوسد . نگاه هایشان به حدی قشنگ و پر حرف است که ... آخرش یک روز رمان این دو تا را
می نویسم . علی خم می شود و دست پدر را می بوسد . می روم سمت آشپز خانه ، مثلا باید با علی قهر باشم . اگرکه بگذارد.
می آید پیشم و مشغول کمک کردن
می شود ، بدون این که به روی خودش بیاورد . وقتی سینی را بر می دارم ، یک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد . بعد روسری ام را می کشد روی صورتم و می گوید :
- موهاتو خشک کن سرما نخوری ، فردا شب بله برونه خوب نیست مریض باشی .
شکلات تلخ است و بزرگ و من
نمی توانم جوابش را بدهم . چای را تعارف می کنم .ریحانه در گوشم می گوید :
- زنگ زد ؟ الان جوابت چیه ؟
- زنگ زد اما من جوابی ندادم ، علی از خودش حرف در آورده .
پدر تعریف شرایط را می کند .
- از هفتاد ودو ملت ریختن توی سوریه ودارند می کشند و آواره می کنند . از فرانسوی و آلمانی و انگلیسی بگیر تا عربستانی و ... همه شون هم یه پا قاتلن وجانی . اصلا یه ذره انسانیت ، هیچ ، هیچ . یه اوضاع غریبی راه افتاده . مردها رو می کشن ، زن ها رو می برن و و می فروشن .
صدای اذان که بلند می شود ، بی اختیار اشک توی چشمانم حلقه می زند ؛
یعنی آینده ی یک میلیارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نیستند وبه دست حکام ظالم وآمریکایی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چیست؟
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡