『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_هشتادوچهارم4⃣8⃣ چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي كند مي گويد:ببخشيد. م
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_هشتادوپنجم5⃣8⃣
علي كه با در قفل شده رو به رو مي شود ، غر مي زند، از فكر شازده كوچولو درم مي آورد؛اما محال است در را باز مي كنم. علي است. نوشته:
- خودت خواستي اين طور بشود
و پيام بعديش كه:
-پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفي رو بگيرم ازت.
وپيام بعدي:
-درو باز نكردي.
با عجله و عصبي پيام بعدي را مي خوانم:
-از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الان هم عصبي نباش. كار از كار گذشته ، شماره ات دست مصطفي جون است.
اولين عكس العملم، همين بلندي است كه مي كشم ودومي اش هجوم به در اتاق. تا باز مي كنم، علي با گوشي اش مي افتند داخل. خودش را جمع و جور مي كند.
دست و پايش را مي مالد و مي گويد:
-كليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستي.
زود كليد را در مي آورم و توي جيب لباسم مي گذارم. به روي خودش نمي آورد و مي گويد:
-يه اتاق بهت دادن، اين قدر بي جنبه بازي در مي آري؟قفل كردن چه معني مي ده؟
با اخم مي گويم:
- علي به بابا چي گفتي؟
كمرش را با دستش مي مالد و با ابروهاي درهم رفته نگاهم مي كند
-برات نوشتم كه.
-واقعا اين كارو كردی؟يعني به جاي من جواب دادي؟مي كشمت!
چشمانش را گرد مي كند و مي گويد:
-يادم باشه به مصطفي بگم كه يك قاتل بالقوه هستي.
و در مقابل چشم هاي حيرت زده من از اتاق مي رود.همراهم را خاموش مي كنم.تا صبح مي نشينم به مرور سال هايي كه در آرامش كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگيى و اين دو سالي كه بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای كه همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج كرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علي ازدواج كرد و پدر كه اين دو سال سر سنگيني هايم را با محبت رد مي كرد...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡