『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_هفتم7⃣3⃣ خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که و
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سی_و_هشتم8⃣3⃣
برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی
معرفت
پس من چی
تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها
داشتیم آقا مصطفی
اینه رسم رفاقت و برادری
علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد
رفتن خودم هم رو هواست.
هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه
خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه
خیلی دلم گرفت
اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم
وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود
چشماش از خوشحالی برق میزد
- رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره
ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای
منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون
اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی
خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی
تحمل کنم
از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین
بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا
_ اولین دورش ۴۵ روزه بود
وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود
طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده
_ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه
خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت
اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد
دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت
دلم خیلی هوایی شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم.
حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
_ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم
داشته باشه
این سری ۷۵ روز اونجا موند.
_ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده
سری بعد من رو هم باخودش ببره
اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و
منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم
_ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم
خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه
چیزایی میگفت
اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ...
علی آهی کشید و ادامه داد...
_ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن
پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها
امکان پذیر نبود
بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم
تو این قضیه شهید میشدن
_ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا
متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون
جدا میشد
_ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش
که بر نگشته افتاده
من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده
بودم
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد
_ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای
رفتن نگران و داغونم کرده بود
_ ادامه داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم.
دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚