『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سی_و_ششم6⃣3⃣ میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب ر
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سی_و_هفتم7⃣3⃣
خلوت بود
_ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم
همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد
میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه
کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم
چند دیقه بینمون سکوت بود
_ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت...
_ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب
افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد
دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد
_ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم
خنده هامو
گریه هامو
دعوا هامو،آشتی هامو
هیئت رفتنامون همش باهم بود
_ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من
هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به
حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه
تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو
داشتیم
_ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی
سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا
اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگستری تهران
برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم
_ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند
هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم
_ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول
ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری
کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت
جور کن
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که
نشد
_ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم
اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم
من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود
_ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه
اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم
بخونم
یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان
کار میکنم استخدام شدم.
_ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت.
مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود
اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد
_ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت
رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام
حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد
_ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد
گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم
تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن،
چند وقته دنبال کارامم برم سوریه
_ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه
شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا
حالا نگفته بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت
گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم
_ حالا میگی بهمون
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میری علی
این چه حرفیه میزنی
به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن
رفتنمون چیزی نگیم
_ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به
من کی هست!!!!!
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80💚