『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتوپنجم5⃣6⃣ - علی سوار ماشین پدر ریحانه شد. پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. م
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتوششم6⃣6⃣
-لیلا! تو قُل دیگه مبینا نیستی. تو قُل منی. هیچ کس، هیچ وقت و هیچ جا نباید بین ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط یه مدت صبر کن تا این زندگی تازه رو پیدا و جمع و جور کنم.
من حرفی نزدم. اما انگار پدر ریشه ای را محکم می کند تا هر بنایی ساخت، ویران نشود.
می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتما توی راه همه اش گل گفتند و شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آید.
خستگی علی به من ربطی ندارد. باید جواب درگیری ذهنم را بدهد...می نشینم کنار رختخوابش و متکا را از زیر سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت می کنم عقب اتاق. نیم خیز می شود و می گوید:
-تو خوبی؟
-نه!
-معلومه.
-تا برام نگی صحرا کفیلی چی شد، نه از اتاق می رم، نه می دارم بخوابی.
دوباره صورتش جمع می شود. می نشیند و تکیه به دیوار می دهد.
-دیگه خبر ندارم. می دونم افشین درگیر بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنیدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شریف. خبر ندارم.
-ایمیلی، پیامکی.
-ایمیلم رو که کلا گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخریدم. از بچه ها شنیدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم ندیدمش.
سؤال زیاد دارم. اما صورت آرام علی را به ریخته ام. سختی ویران کننده ای را به سلامت گذرانده و آینده زیبایی هدیه گرفته است. این یک قرار است بین خالق و مخلوق.
با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رساند به پارک. مادر هم شیرینی پخته ی بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هایی را که مبینا فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. یکی از بچه ها گفت:...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡