『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتوچهارم4⃣6⃣ اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتوپنجم5⃣6⃣
- علی سوار ماشین پدر ریحانه شد.
پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گویم:
-مامان خواهشا بشین فکر کن سر این دو تا چی خوردی که این قدر فضول شدن؟
تماس را جواب می دهم. مسعود می گوید:
-واسه چی رفته اونجا؟چرا بابت داره رانندگی می کنه؟
-سلام. الان دقیقا بخاطر بابا می گی یا فضولیت گل کرده یا حسودیت؟ در ضمن رفتم سر قبر شبخ بهایی و سفارش تو رو بهش کردم. یک یاسین هم نذر کردم که بعدا خودت بری بخونی.
گوشی رو بده به سعید.
-به جان خودم گوشی دست سعیده، من حرف می زنم.
-سعید! یعنی سر به زیر بودنِ تو دقیقا عین های و هوی مسعوده.
صدای خنده ی مسعود می آید و سعید که می گوید:
-یه خبر خوب برات دارم. دو تا از دوستان پارچه دادن براشون لباس بدوزی.
یک لحظه مکث می کنم تا دقیقا حرف مسعود را بفهمم...
-دوستات؟
-آره دیگه. کار دست شما رو دیدن، پسندیدن و مشتری شدن.
ناله می کنم:
-مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اینا کجا بودن؟
حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد:
-دسته گل به آب دادن؟
این آرامش پدر دیوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم...
-چه جور دسته گلی هم. من با اینا چه کار کنم؟
-خیلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفیه که زدن.
گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم...صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود:
گوشی را از دست مادر می گیرم و وصل می کنم:
-اصلا ببینم شما دو تا اونجا دارین چه کار می کنین؟
- یاد نگرفتی گوشی کسی رو بر نداری؟ وقتی ادب رو تقسیم می کردن، تو کجا بودی؟
سعید حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گیرد:
-ببین لیلا جان!یه دقیقه صبر کن من توضیح بدم این مسعود نمی تونه. اول این که عقل که تقسیم می شد به من هفتاد رسید، این مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خیالت راحت باشه داره، حالا کم و زیاد...آآآخخخخ...دوم این که ما لباسا رو با هم پوشیدیم. یکی از بچه ها پرسید چه خوش رنگه؟ از کجا خریدین؟گفتیم پارچه شو از فلان مغازه ی شهر. گفت:اِاِ؟ پس خیاط خوبی دارین؟ خیلی تمیز در آورده.
با ناراحتی می نالم:
-بعدی اونا رفتن پارچه خریدن چون شما گفتیم خواهرمون می دوزه!
کلا مسعود همین است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی.
-حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم!آبروم، آبرومو چه کار کنم؟ این قضیه حیثیتیه. باور کن لباسای ما رو که پوشیدند، دقیق اندازه شون بود؛ یعنی اندازه سعید بود؛یعنی سعید...
گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چیزی نمی گوید. تا خود خانه در هم و پکر می شوم.فضای خوابگاه و خواهر سعید و مسعود لباس دوخته. اَه، یعنی این زبان اگر افسار نداشته باشد، باید قطعش کرد و الا هست و نیست آدم را بر باد می دهد.
بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خیلی طول نکشد. دارند طرح بنایی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسیم، می روم توی اتاق تا مبینا را پیدا کنم. پیامکی از بچهها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتن را بدهم. باید فکر کنم که رفتنم فایده دارد یا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای سلام لیلا جان مبینا سر حالم می آورد. مادر تند تند دستش را خشک می کند و گوشی را می گیرد. عاطفه ی مادری چه ویعتب دارد. تجربه اس خیلی دل چسب است، حتما. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبینا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آنها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فایده ندارد. قبل از این که به اتاقم برسم مادر می گوید:
-لیلا این لباسی رو که برای ریحانه خریدیم کادو کن.
لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب.
-برای خانمت خریدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. این قدر کاراتو رو دوش دیگران ننداز.
علی لبخندی می زند. این روزها خیلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آید...
می نشینم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گوید:
-خواهر دلش به برادر خوشه. همیشه بند برادره. هر چند بر عکسش خیلی درست نیست!
علی معترض -می گوید:
-بابا این چه حرفیه؟
و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را بر می دارد. خم می شود و آرام می گوید:...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡