『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_ششم6⃣ با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد با صداش
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_هفتم7⃣
از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم
_ اون زمان چادری نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از همون اول
علاقه ی خاصی به نقاشی داشتم و استعدادمم خوب بود همیشه آخر هفته
ها که میرفتیم بیرون بچه ها کاغذ و مداد میوردن تا من چهرشونو بکشم
_ یه روز که با بچه ها رفته بودیم بیرون
مینا(یکی از بچه ها مدرسه)اومد
همراهش یه پسر جوون بود
همه ما جا خوردیم اومد سمت من و گفت: سلام اسماء جان
بعد اشاره کرد به اون پسر جوون و گفت ایشون برادرم هستن رامین
رامین اومد سمت من دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم
با تعجب به دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب
مینا دست رامین و عقب کشید و در گوشش چیزی گفت
که باعث شد رامین ازم معذرت خواهی کنه
گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها
مینا اومد کنارمو گفت اسماء جون میشه چهره ی برادر منو هم بکشی
_ خیلی مشتاقه
لبخندی زدم و گفتم
نه عزیرم اولا که من الان خستم دوما من تا حالا چهره ی یه پسرو نکشیدم...
ببخشید
رامین که پشت سرم داشت میومد وسط حرفم پرید و گفت ایرادی نداره
یه زمان دیگه مزاحم میشیم بالاخره باید از یه جایی شروع کنی من باعث
افتخارمه که اولین پسری باشم که شما چهرشو میکشید
_ دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدن اون شب خیلی
ذهنم مشغول اتفاقاتی که افتاده بود....
_ اون هفته به سرعت گذشت
آخر هفته با دوستام رفتیم بیرون
مشغول حرف زدن بودیم که دوباره مینا و رامین اومدن .....
رامین پشتش چیزی قایم کرده بود...
اومد طرف من و با لبخند سلام کرده یه دسته گل و گرفت سمت من
_ با تعجب به بچه ها نگاه کردم زیر زیرکی نگاهمون میکردن و میخندیدن
جواب سلامشو دادم
وگفتم:بابت!!!
چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز که قراره چهره ی منو بکشید
اما...
_ دیگه اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید این گل ها رو هم بگیرید اگه
قبول نکنید ناراحت میشم
_ گل هارو ازش گرفتم
دسته گل قرمز بزرگ....
گل و گذاشتم رو صندلی و کاغذ و تخته شاسی رو برداشتم
رامین کلی ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد
_ خندم گرفته بود
بچه ها ازمون دور شدن و هر کس به کاری مشغول بود فقط منو رامین
موندیم
به صندلی روبروم که ۶-۵متر با صندلی من فاصله داشت اشاره کردم وازش
خواستم اونجا بشینه و در سکوت شروع کردم به کشیدن
رامین شروع کرد به حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانه ی
علاقست
_ با سر حرفشو تایید کردم
وقتی به یه نفر میدی یعنی بهش علاقه داری
به روی خودم نیوردم و خودمو زدم به اون راه
من دانشجوی عکاسی هستم
و ۲۳سالمه وقتی مینا گفت یکی از دوستاش استعداد فوق العاده ای تو
طراحی داره مشتاق شدم که ببینمتون شما خیلی میتونید به من کمک
کنید
حرفشو قطع کردم و گفتم:
ببخشید میشه حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنه من نمیتونم
بکشم.
بله بله چشم. معذرت میخوام
نیم ساعت بعد کارم تموم شد
رامین هم تو این مدت چیزی نگفت
به نقاشی یه نگاهی کردم خیلی خوب شده بود
از جاش بلند شد و اومد سمتم تخته شاسی و ازم گرفت و با اخم نگاهش
کرد
بعد تو چشام نگاه کرد و گفت: این منم الا
_ با تعجب گفتم بله شبیهتون نشده
خوب نشده
خندید و گفت:
یعنی قیافه ی من انقد خوبه
وای عالیه کارت اسماء
مینا الکی ازت تعریف نمیکرد
تشکر کردم و گفتم محمدی هستم
خندید و گفت نه همون اسما خوبه...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
4_5778257654950397216.mp3
13.54M
📚کتاب خداحافظ سالار
#قسمت_هفتم7⃣
🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ...
همسر شهید سرلشگر حاج #حسین_همدانی
🌹اثر حمید حسام
🎙باصدای:مرتضی رضایی
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_ششم6⃣ منتظرم ببینم معذرتخواهی میکند یا نه. خیلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکن
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_هفتم7⃣
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میشود. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند.
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشتها و دریافتهای تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش سبک شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند. عبور از این مسیر، راهبلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصله یک سؤال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنجنفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند. پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد همکلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با اینکه خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
– آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سؤال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
– نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمیخواست کارش ناقص بماند.
– حالا چهکار میکنید؟
در جواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
– من از روی جزوه خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمیخواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ارتباط را پیش برده است. با خودش فکر کرد که این چه رسم مسخرهای شده که همه میخواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهّم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه کپی شده را جلوی همه بچهها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنجهزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید:
– وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتماً اینهمه جزوه شما دستبهدست میچرخه پول میگیرید.
خنده بچهها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد میکند و جرقههای ریز میزند. زیر لب گفت:
– هرجور راحتید فکر کنید. مهم نیست.
و اسکناس پنجهزار تومانی را روی میز سُر داد طرف کفیلی.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_ششم6⃣ رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز ڪردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_هفتم7⃣
ڪم ڪم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار ڪنند؛ اما من و صمد هنوز دو ڪلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یڪ شب خدیجه من را به خانه شان دعوت ڪرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. موقع خواب یڪی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
رختخواب ها توی اتاق تاریڪی بود ڪه چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاقِ ڪناری ڪمی آن را روشن می ڪرد. وارد اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب ڪنار زدم. حس ڪردم یڪ نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سڪته ڪنم؛ از بس ڪه ترسیده بودم. با خودم فڪر ڪردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» چادرشب را برداشتم ڪه صدای حرڪتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «ڪیه؟!» اتاق تاریڪ بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود. می خواستم دوباره دربروم ڪه با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار ڪنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود ڪه عصبانیتش را می دیدم. گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨ #قسمت_ششم6⃣ به محضر رسول خداﷺ رسیدم، آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨
#قسمت_هفتم7⃣
ازدواج، از اموری است که خداوند اجازه آن را صادر کرده و حتی به آن امر فرموده است. این مجلس که اکنون برپاست برای ازدواج و اطاعت از امر او و جلب رضایت او تشکیل شده.
رسول خدا، محمد بن عبداللهﷺ به ازدواج دخترش فاطمه بامن رضایت داده است؛ من مهریه وی را ۴۰۰ درهم و دینار قرار دادم و به این کار راضی و خشنودم؛ شما نیز از رسول خدا سوال کنید، و به این امر گواهی دهید.
(مسلمانان حاضر در مجلس از آن حضرت سوال کردند ای رسول خدا تک دخترت فاطمه را به ازدواج علی درآوردی؟)
رسول خدا سخنانم را تایید کردند مسلمانان هم به رسول خدا تبریک گفتند از خدا خواستم که این ازدواج را مبارک کند...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدمحمدیان
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_ششم6⃣ شبس گفت: ترس من از مخالفت مختار این است که بخاطر خویشاوندی با نومان احتی
#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_هفتم7⃣
ربیع و عمر و شبث سوار بر اسب در گذر های اصلی کوفه در حرکت بودند. تنها چند نگهبان دارالحکومه در یکی دو گذر دیده می شدند.
شبث کفت:《دیدی که نگرانی من از مختار به حق است؟ حتی حاضر نشد ابوثمامه را در خانه تو ببیند. چه رسد به مسلم!》
عمر گفت:《 مسلم خود میخواهد در خانه مختار بماند و این از زیرکی پسرعموی حسین بن علی است. زیرا خویشاوندی میان مختار و نعمان مانع از این شد که امیر کوفه علیه مختار و مسلم کاری کند.》
شبث گفت:《 همین رفتار امیر شک مرا بیشتر کرد. به هر حال با دسیسهای میان مختار و نعمان است که اگر چنین باشد مرا به جان مسلم بیمناک میکند و یا روی آوردن مردم به خانه مختار چونان او را در کوفه محبوب می کند که با ورود حسین به یقین مختار امیر کوفه خواهد شد.》
ربیعی با کنجکاوی به سخن آنها گوش میداد. بر سر یک دوراهی رسیدند که عمر ایستاد و رو به شبث کرد و گفت:《 از این سخنان بیشتر بوی حسادت می فهمم تا بیم و نگرانی! در حالی که کارهای بزرگتری داریم که بهتر است به آنها بیاندیشیم.》
شبث لختی ایستاد و به حرف او اندیشید. بعد از راه دیگری رفت . . .
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80