『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهارم4⃣ داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم یخ
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_پنجم5⃣
ساعت۹:۵۵دقیقه شد
۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبه ی
روسریم بودم که بازی در میورد
از طرفی هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونه به صدا دراومد
واااااای اومد من هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشین رو برام باز کرد
اولین بار بود که لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پایین و سلامی کردم و نشستم داخل ماشین
تو ماشین هر دومون ساکت بودیم
من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم
سجادی هم مشغول رانندگی
اصن نمیدونستم کجا داره میره
باالخره روسریم درست شد یه نفس راحت کشیدم
که باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد به یه پلاک که از آیینه ماشین آویزون کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
باالخره به حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتون بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزی نگفتم
جلوی یه گل فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک رو گرفتم دستم و سعی کردم روشو بخونم یه سری اعداد روش
نوشته اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشی اومد بیرون ...
هل شدم و گوشی از دستم افتاد و رفت زیر صندلی
داشت میرسید به ماشین از طرفی هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشی
رو بردارم
در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلی پیش اومده دنبال
چیزی میگردید
لبخندی زدم و گفتم:نه چه مشکلی فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر
صندلی
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخه گل یاس داد بهم و گفت اگه میشه اینارو نگه دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: من عاشق گل یاسم
اصن دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله از کجا میدونید
جوابمو نداد حرصم گرفته بود اما بازم سکوت کردم
اصن ازش نپرسیدم برای چی گل خریده حتی نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل این که عادت داره حرفاشو نصفه بزنه جون آدمو به لبش میرسونه
ضبط رو روشن کرد
صدای ضبط زیاد بود تاشروع کرد به خوندن،،، من از ترس از جام پریدم
سریع ضبط رو خاموش کرد، ببخشید خانم محمدی شرمندم ترسیدید
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتون
ای وای بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلی بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادی گفت خانم محمدی رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلی
به صندلی تکیه دادم
نگاهم افتاد به آینه اون پلاک داشت تاب میخورد منم که کنجکاو...
همینطوری که محو تاب خوردن پلاک بودم به آینه نگاه کردم
ای وای روسریم باز خراب شده
فقط جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم
سجادی فهمید
رو کرد به من و گفت:
دیگه داریم میرسیم
دیگه طاقت نیوردم و گفتم:
میشه بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم که از شهر داریم خارج میشیم
دستی به موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسه همین دیروز بهم گفت نرم،، حدس زده بودماااا اما گفتم اخه قرار
اول که منو نمیبره بهشت زهرا...
#ادامه_دارد....⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
@audio_ketabکتابخانه صوتی4_5778257654950397214.mp3
زمان:
حجم:
13.74M
📚کتاب خداحافظ سالار
#قسمت_پنجم5⃣
🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ...
همسر شهید سرلشگر حاج #حسین_همدانی
🌹اثر حمید حسام
🎙باصدای:مرتضی رضایی
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#دخـترشینـا🧕🏻 #قسمت_چھارم4⃣ در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نش
#دخـترشینـا🧕🏻
#قسمت_پنجم5⃣
ڪلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یڪ ساڪ هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساڪ را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینڪه حرفی بزنم، ساڪ را گرفتم و دویدم طرف یڪی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم ڪرد. ایستادم. دم در اتاق ڪاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نڪن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به ڪاغذ نگاه ڪردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یڪ روز بود، ببین یڪ را ڪرده ام دو. تا یڪ روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا ڪند ڪسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست ڪاری ڪرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله ڪسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تڪلیف مرا مشخص ڪن. اگر دوستم نداری، بگو یڪ فڪری به حال خودم بڪنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت ڪه به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یڪی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت.
ساڪ دستم بود...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: بھنازضرابیزاده
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#تـــرگُـــل🌸 #قسمت_چهارم4⃣ آزادی عمل هر فردی تا جایی است که مزاحم آزادی دیگران نشه. همین جوامع غرب
#تـــرگُـــل🌸
#قسمت_پنجم5⃣
یه تفاوت بزرگی بین خانم ها و آقایان هست که متاسفانه بعضی دخترا بهش توجه نمی کنن و لطمههای بزرگی می خورند.
زن بیشتر تمایلات عاطفی داره و مرد بیشتر تمایلات جنسی. این تمایلات همون ویژگی های آفرینشی آدمهاست. البته اصلا منظورمون این نیست که مرد یه موجود بی عاطفه و دل سنگه.
دکتر دی آنجلیس روان شناس آمریکایی میگه:《 زن ها نیاز ندارند به یه حالت احساسی تغییر وضعیت بدن، بلکه همیشه یا غالباً توی همین حالت احساسی قرار دارند. برعکس مردها باید اراده کنند تا بتوانند به یه حالت احساسی در بیان.》
به همین دلیله که میبینید آدم های هرزه وقتی میخوان از یه دختر خانم استفاده کنند، دقیقاً دست میزارن روی همین ویژگی عاطفی بودن. از در دوستی وارد میشن، محبت میکنن، عشق ورزی میکنن، حتی قول ازدواج میدن و با همین حرف ها سعی میکنند به اهداف زشتی که دارن، برسن. البته بعد از اینکه به هدفشان رسیدن میرن و پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند.
دکترشانتی فی ال تان میگه:《همه ما میدونیم مردها به برقراری رابطه جنسی فکر میکنند. این یکی از خصوصیات های بیولوژیکی آنهاست. در واقع مردها طبیعتاً این جوری طراحی شدن.》
دقت کنید ما نمیخوایم بگیم مردها غولاند. نه؛ اون ها هم مثل ما انسانند و این تفاوت آفرینشی بین زن و مرد دلیل مهم خودشو داره. ولی شک نداریم آدم های هرزه هم غولاند و هم خطرناک.
دین اسلام با توجه به همین تفاوت های ساختاری زن و مرد و برای جلوگیری از خیلی آسیب ها قوانین و حریمهایی برای ارتباط زن و مرد مشخص کرده...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: عماد داوری
#ادامهدارد…⏳
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨ #قسمت_چهارم4⃣ هنگامی که رسول خداﷺ در بستر بیماری به سر میبردند. در آن روزها
#علـٖےازـزبانعلـٖے✨
#قسمت_پنجم5⃣
هنگامی که رسول خدا(ص)میان اصحاب خویش پیمان برادری برقرار کردند، به آن حضرت عرض کردم: ای رسول خدا، درمیان همه ی اصحاب خویش برادری ایجاد کردی؛ ولی مرا تنها گذاشتی و کسی را برای برادری بامن انتخاب نکردی ...
رسول خداﷺ فرمود: تو را برای برادری باخود انتخاب کردم و جایگاه تو همانند،جایگاه هارون نزد موسی است.
ده سند افتخارات حضرت علی از رسول اللهﷺ...
1• ای علی، تو دردنیا و آخرت برادر من هستی.
2• تو وارث من هستی.
3• منزل تو در بهشت مقابل منزل من است؛چونان که منزل دوستان خداروبه روی هم است.
4• روزقیامت در پیشگاه خداوند جبار تو نزدیک ترین خلایق به من هستی.
5• پس از من تو وصّی من در ادای وعده ها و انجام کار هایم خواهی بود.
6• دشمنتو دشمنمن و دشمنمن دشمنخداست.
7• تو دوستمن هستی و دوست من دوست خداست.
8• تو اماموپیشوای امت من هستی.
9• تو برپا دارنده عدالت درمیان امت من هستی.
10• درغیاب من تو حافظوسرپرست خانواده من هستی...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدمحمدیان
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#خوندلیڪهلعلشد🌾 #قسمت_چهارم4⃣ به او گفتم ماه رمضان نزدیک است و من نمیتوانم اعمال این ماه مبارک
#خوندلیڪهلعلشد🌾
#قسمت_پنجم5⃣
من و برخی دوستان در امور تشکیلاتی، که در قم کاری جالب و ابتکاری بود، سرآمد بودیم ...
در خلال نهضت از زمان آغاز آن تا خروج من از قم (حدود یک سال و نیم) چند تشکیلات ایجاد کردیم که برخی همزمان با هم بود و برخی هم در توالی یکدیگر: گروه علمای قم که شمار بسیاری از علما را برداشت.
همین تشکیلات بود که بعدها نام «جامعه مدرسین» به خود گرفت. بسیاری از اعضای این جامعه از نقش من در تأسیس این تشکیلات بیخبر بودند و هنگامی که آقای امینی این موضوع را به آنها گفت برخی شگفتزده شدند.
تشکیلات دیگر گروه یازده نفره بود. این یازده نفر عبارت بودند از: من، آقای هاشمی رفسنجانی، برادرم آسید محمد، آقای مصباح یزدی (که کاتب این جلسات بود)، آقای امینی، آقای مشکینی، آقای منتظری، آقای قدوسی، آقای آذری قمی، آقای حائری تهران و آقای ربانی شیرازی...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیآذرشب
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#نــٰامیـرا🍁 #قسمت_چهارم4⃣ عبدالله سوار براسب از گذرهای پرپیچ کوفه می گذشت. مردم در رفت و آمد بودن
#نــٰامیـرا🍁
#قسمت_پنجم5⃣
ام وهب رو به ام ربی کرد و گفت: تو دختری از بنیکلب سراغ داری که در شانِ ربی باشد؟
ربی یک باره سر بلند کرد و گفت: من هرگز با بنیکلب وصلت نخواهم کرد.
عبدالله گفت: خب،دختری از قبیله همدانی ها
بگیر که مادرت نیز از آن قبیله است.
ربی سر به زیر انداخت و سکوت کرد
ام ربی گفت: او دختری را میخواهد
که نه در بنیکلب است نه در همدان
ربی با تعجب به مادر نگریست،
مادر لبخندی شیطنت آمیز زد
عبدالله گفت: اگر دختری در چین هم
باشد،عبدالله آماده است تا فردا صبح
برای خواستگاری او به چین برود.
ام وهب پرسید: از کدام قبیله است؟
امی ربی گفت: سلیمه،دختر امربن حجاج.
عبدالله جا خورد و گفت: دختر امربن حجاج؟
ربی سربه زیر انداخت.عبدالله و ام وهب
با لبخند به یکدیگر نگاه کردند.
سلیمه در نخلستان در کوفه به دنبال هانی
میگشت.چند کارگر مشغول آبیاری و
رسیدگی به نخل ها بودن،یکی از آنها با
دیدن سلیمه سلام کرد،سلیمه پاسخ داد و
سراغ هانی را گرفت و گفت:هانی در خانه نبود عمه ام گفت که به نخلستان آمده.
کارگر گفت: آری همانجا پای چاه است.
سلیمه دوباره به راه افتاد و در نزدیکی
چاه هانی را دید که با دبل از چاه آب
میکشید جلو تر رفت و سلام کرد...
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: صادقکرمیار
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📓•📔📕📗📘📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→• @shohaadaae_80