eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سیزدهم3⃣1⃣ چرا اما... اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی
🍃 ⃣1⃣ دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برای کنکور،، کلی عقب بودم مدرسه نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم _ اون روز ها خیلی دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم. با یکی از دوستام که خیلي تو این خط ها بود صحبت کردم حتی خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفته قراره دوباره شهید بیارن بیا بریم... خیلی دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفته بودم برای همین قبول کردم. کتاب هایی رو که زهرا دوستم داده بود و شروع کردم به خوندن،خیلی برام جذاب و جالب بود. وقتی میخوندم که با وجود تمام عشق و علاقه ای که بین یه شهید و همسرش وجود داشته با این حال به جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانه منتظر میمونه و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونه قلبم به درد میومد. یا پسری که به هر قیمتی که شده پدر و مادرشو راضی میکرد که به جبهه بره پسر بچه هایی که تو شناسنامه هاشون دست میبردند تا اجازه ی رفتن به جبهه رو بهشون بدن. دختر بچه هایی که هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون به نور بود و شهادت پدرشون رو باور نمیکردن. و... واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابی رو که تموم میکردم در موردش یه نقاشی میکشیدم یه بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایی که تو کتاب بود، یه بار عکس دختر بچه ای منتظر ، یه بار عکس مادر پیری که قاب عکس پسرش دستشه و منتظره که جنازه ی پسری رو که 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. هوا خیلی گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا برای مراسم تشییع شهدا. خیلی چادر سرکردن برام سخت بود با این که چند ماه از چادری شدنم هم میگذشت ولی بازم سخت بود دیگه هر جوری که بود تحمل کردم و رفتم. بهشت زهرا خیلی شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشن،جدا از اون همه جور آدمو میشد اونجا دید. پیر و جوون،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همه رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همه دویدن به سمتشون ،یه عده روی پرچم ایران که روی جعبه رو باهاش پوشونده بودن،یه چیزایی مینوشتن،یه عده چفیه هاشونو تبرک میکردن،یه عده دستشونو گذاشته بودن رو جعبه و یه چیزایی میگفتن،در عین حال همشون هم اشک میریختن پیرزنی رو دیدم که عقب وایساده بود و یه قاب عکس دستش بود و از گرما بی حال شده بود رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان این عکس کیه؟ لبخند زد و گفت عکس پسرمه منتظرشم گفته امروز میاد. بطری آب رو دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونی امروز میاد گفت:اومد به خوابم خودش بهم گفت که امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو گفت:بهم گفته مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان اخه این شهدا هویتشون مشخص شده اگه پسر شمام بود حتما بهتون میگفتن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطی جمعیت شدیم و هولمون داد جلو. نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ی شهدام،یه احساسی بهم دست داد. دست خودم نبود، همینطوری اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکی از جعبه ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کن به اون پیرزن خیلی سخته انتظار.... جمعیت مارو به عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگه نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفته، داشتیم برمیگشتیم که دیدیم یه عده جمع شدن و آمبوالنس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... با زهرا دویدیم سمتش، هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریه میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. مامور آمبوالنس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید _ نسبتی با شما دارن _ زهرا جواب داد:نسبتی ندارم، بلند شدم با صدای بلند که عصبانیتم قاطیش بود از آدمایی که اطرافمون بودن علت این اتفاقو میپرسیدم. یه عده میگفتن که گرما زده شده،یه عده میگفتن زیر دست و پا مونده و... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
14.mp3
12.96M
📚کتاب خداحافظ سالار ⃣1⃣ 🌹خاطرات خانم پروانه چراغ نوروزی ... همسر شهید سرلشگر حاج 🌹اثر حمید حسام 🎙باصدای:مرتضی رضایی @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_سیزدهم3⃣1⃣ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کار
🍀 ⃣1⃣ با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جست و جو می کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می زند از گنگی بیرونم می کشد. با آستین صورتم را خشک می کنم. در را باز می کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می شود. می گوید : - حل کردی یا حل کنم؟ علی لبخند میزند و سری تکان می دهد:...... _ حله سعیدجان. مسعود شانه‌های سعید را می‌گیرد و به سمت حال هل می‌دهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت می‌شود. حرفش در دهان می‌ماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین می‌اندازم. _ لیلا پارچه‌ها را دید؟ علی پوزخندی می‌زند و می‌گوید: _کور خوندیم. آن‌قدر خواهرمان کم خرج هست که با هیچ رشوه‌ای حاضر به پذیرش نشد. مسعود چشمش که به پارچه‌های کنار چرخ خیاطی می‌افتد، می‌گوید: _ خواهرتو نمی‌شناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچه‌ها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی این‌که دلشم خواسته، بی منت. بر می‌گردد سمت من: _ خداییش لیلا جان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمی‌دونم با چی بپوشمش... علی پوفی می‌کند و می‌گوید: با این لباس‌ها هرچی من خوشگل می‌شم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بی‌خود انگشت‌نمای مردم نکن. مسعود خیز بر می‌دارد طرف علی و می‌گوید: _ای بی مروت، منو بگو که می‌خواستم تو رو ساقدوش خودم کنم. و مشت‌هایش را به سر و کول علی می‌زند. علی تلاش می‌کند تا دست‌های مسعود را بگیرد و هم‌زمان فریادش خانه را پر می‌کند. از حرکت بچه‌گانه و دیدن لباس‌های کج و کوله و موهای به‌ هم ریخته‌شان می‌خندم. مسعود بلند می‌شود و دستانش را به‌هم می‌زند، لباسش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ اگه بدونم با زدن علی خوشحال می‌شی و می‌خندی، روزی دو سه بار می‌زنمش. علی خیز بر می‌دارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته می‌شود. بر می‌گردد و می‌ایستد جلوی آینه و موهایش را شانه می‌کند، تیشرت کرمش را صاف می‌کند و می‌گوید: _ مسعود دیوانه. خدا شفاش بده! روحم نیازمند شفاست.‌ باید تلخی ‌هایی را که دارد خرابم می‌کند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را می‌بندم و با خود زمزمه می‌کنم: باید مربا شوم.‌ زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید... مقابل آینه می‌ایستم و به خودم خیره می‌شوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی که خیره‌ی آینه می‌شود یعنی که هیچ نمی‌بینند و تنها فکرم هست که می‌بیند.‌ پلک برهم می‌گذارم و دوباره باز می‌کنم؛ خودم را می‌بینم، چشمان درشت و ابروهای کشیده‌ام، بینی قلمی و لب‌های ساکتم را... دست می‌برم و موهایم را باز می‌کنم. سرم انگار سبک می‌شود. خون در رگ‌هایم به جریان می‌افتد. شانه را روی موهایم می‌کشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش می‌کند. با هر بار کشیدن، موهای خرمایی‌ام به بازی گرفته می‌شوند. منظم و صاف می‌شوند و دوباره مجعد می‌شوند. حس شیرینی می‌دهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه‌ می‌زند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد می‌دهد. شانه را می‌گذارم، موهایم را سه دسته می‌کنم و می‌بافمشان. بین گل‌سرهایم چشم می‌چرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چه‌قدر با هدیه‌هایش به دنیای دخترانه‌ام سرک می‌کشید! گل‌سرها را یکی یکی بر می‌دارم و نگاهشان می‌کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه‌ای که می‌خرید حتماً یک گل سر هم بود؟ خنده‌ام می‌گیرد از جواب‌هایی که دارد به ذهنم می‌رسد. بی‌خیالش می‌شوم و یا آخرین گل‌سری که آورده بود موهایم را می‌بندم. بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوخته‌ام می‌پوشم. جعبه‌ی گردنبند مرواریدم را در می‌آورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است.‌ نمی‌دانم چرا دیگران دلشان می‌خواهد که من اندازه‌ی خودشان باشم، اما من دلم می‌خواهد که بزرگ‌تر بشوم. بزرگ‌تر فکر کنم، بزرگ‌تر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره‌ی مروارید را هم می‌اندازم. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡