『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_چهلودوم2⃣4⃣ نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد . اصلا یادش نیست که چ
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_چهلوسوم3⃣4⃣
بحثی است بین علی و سعید درباره ی طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله ، که ترجیح می دهم گوش ندهم .
در افکار بیابانی خودم فرو می روم.
دلم می خواست کمی می ایستادند و می شد روی این تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم . سکوت مرموز بیابان ها برایم همیشه عجیب بوده است .
خصوصا این جاده که حال و هوایی دوست داشتنی دارد .
هرقدمی که به سمت حرم برمی دارم ، انگار از کویر پر ترک ، پا کنده ام و سبزه زاری لطیف را مقابلم دارم .
حس شیرین آرامش وادارم می کند نفس عمیقی بکشم و با شادابی درون خودم نگه ش دارم .
هوای حرم می رود به تک تک سلول هایم سر می زند و دست تمام فکر و خیال های غاصب را می گیرد و به بیرون پرت می کند . پاک سازی می شوم .
هیچ جا نیست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش این طور مرا مجذوب خودش کند .
یاد ندارم که در خانه ای را بوسیده باشم ، اما اینجا، مقابل بلندای سر در حرم که می ایستم ، حس فزاینده ای در تمام وجودم به جریان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پایین می کشد . دستم را از زیر چادر بیرون می آورم و بر در می گذارم . قانع نمی شوم .
لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش . نور را لمس می کنم و می بوسم . دوست دارم صورتم را بچسبانم به همین درو ساعتی این محبت لطیف را مزمزه کنم .
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید :
_ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم .
قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم .
فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم .
کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را .
پدر کنارم زمزمه می کند :
_ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ."
بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد :
_" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ."
کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است .
نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد .
_ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام .
این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند .
بالاخره لب باز می کند :
_ من با سهیل مخالف بودم .
_ چرا ؟
نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید :
_ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه .
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم :
_ جای چای خالی !
مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید :
_آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش .
مادر می گوید :
_ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم .
_ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست .
فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید :
_ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که .
مسعود می ماند و جمله ی :
_ سعید جان خودم نوکرتم !
و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند .
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡