#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_اول1⃣
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری
زیاد برام مهم نبود که قراره چه اتفاقی بیوفته حتی اسمشم نمیدونستم ،
مامانم همین طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_ عادت داشتم پنج شنبه ها برم بهشت زهرا پیش“ شهید گمنام ”
شهیدی که شده بود محرم رازا و دردام رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی
برام پیش میومد کمکم میکرد ...
”فرزند روح الله“
این هفته بر عکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا
چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_ بهش گفتم شهید جان فردا قراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب که چی االان این چی بود من گفتم ....
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر مامان...
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت ، پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
- اسمااااااااء
_ )ای وای خدا ( سلام مامان جانم
_ جانت بی بال فردا چی میخوای بپوشی
_ فردا!!
_ اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که
نیست....
اینو گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد....
چیزی نمونده بود که از راه برسن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_ اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگه االان که از راه برسن!! اِنقد منو حرص نده
یکم بزرگ شو
_ وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری االان.....)یدفعه زنگ رو زدن......
#ادامه_دارد....⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_اول1⃣ آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری زیاد برام مهم نبود که قراره چ
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_دوم2⃣
دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد به آینه قیافم عوض شده بود یه روسری
آبی آسمانی سرم کرده بودم با یه چادر سفید با گلهای آبی
سن رو یکم برده بود بالا
با صدای مامان از اتاق پریدم بیرون
عصبانیت تو چهره ی مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتی اسماء هنوز برات زوده
خندیدم، گونشو، بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو به پذیرایی دید نداشت
صدای بابامو میشنیدم که مجلس رو دست گرفته بود و از اوضاع اقتصادی
مملکت حرف میزد انگار ۲۰ساله
مهمونا رو میشناسه
همیشه همینطور بود روابط عمومی بالایی داره بر عکس من
چای و ریختم مامان صدام کرد
_ اسماء جان چایی و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم. وارد پذیرایی شدم سرم پایین بود سلامی کردم و چای
هارو تعارف کردم
به جناب خواستگار که رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنه بیرون ، آقای سجادی
این جا چیکار میکنه
یعنی این اومده خواستگاری من
وای خدا باورم نمیشه
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعی کردم خودمو کنترل کنم
مادرش از بابا اجازه گرفت که برای آشنایی بریم تو اتاق
دوست داشتم بابا اجازه نده اما اینطور نشد حالم خیلی بد بود
اما چاره ای نبود باید میرفتم .....
سر جام نشسته بودم و تکون نمیخوردم
سجادی وایساده بود منتظر من که راهو بهش نشون بدم اما من هنوز
نشسته بودم باورم نمیشد سجادی دانشجویی که همیشه سر سنگین و سر
به زیر بود اومده باشه خواستگاری من
من دانشجوی عمران بودم
اونم دانشجوی برق چند تا از کلاس هامون با هم بود
همیشه فکر میکردم از من بدش میاد. تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو
کج میکرد.
منم ازش خوشم نمیومد خیلی خودشو میگرفت.....
چند سری هم اتفاقی صندلی هامون کنار هم افتاد که تا متوجه شد جاشو
عوض کرد.
این کاراش حرصم میداد. فکر میکرد کیه البته ناگفته نماند یکمی هم ازش
میترسیدم جذبه ی خاصی داشت.
تو بسیج دانشگاه مسئول کارای فرهنگی بود. چند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم که
با صدای مامان به خودم اومدم
اسمااااااء جان آقای سجادی منتظر شما هستن
از جام بلند شدم به هر زحمتی بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدون اینکه تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد. سرشو انداخته بود پایین
دیگه از اون جذبه ی همیشگی خبری نبود. حتما داشت نقش بازی میکرد
جلوی خانوادم
حرصم گرفته بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابی آبروم رفت پیش خانوادش
برگشتم و با صدایی که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم......
#ادامه_دارد.... ⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
مداحی آنلاین - از اینکه بی وفایم - میثم مطیعی.mp3
7.94M
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁
🍃از اینکه بی وفایم خیلی دلم گرفته
🍃باید به خود بیایم خیلی دلم گرفته
🎤 میثم مطیعی
#شبتون_خدایی🌹
#التماس_دعا🍃
#وضو_یادتون_نره☺
@shohaadaae_80
#تلنگر_روزانه🔎
♨️ حــواست به رفیقات هست ⁉️
🔺 تو رو یاد خدا میندازن❓ツ
🔻 یا شوق گناه ⁉️ ‼️ ❌
🍃گاهے لازمه
بعضی ها رو پــاک کنی...
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
14.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊
بزرگان و اهل معنا و سلوک، ماه رجب را مقدمهى ماه رمضان دانستهاند...
#حضرتآقا🌱
#پیشنهاد_ویژه_دانلود🌹
@shohaadaae_80
♥️| بسم رب الشهدا |♥️
#روزهدارے
بعضے وقت ها چاے یا شڪلات تعارفش مےڪردم، مےگفت:
"میل ندارم."
یادم مےافتاد ڪه امروز دوشنبه است یا پنجشنبه.
اغلب این دو روز را روزه مےگرفت.
چشمهایش نافذ و پر نور بود. همه ے گردان مےدانستند #محسن اهل نماز و گریه هاے شبانه است.
#شهیدمحسنحججے🌹
#شادےروحشهداصلوات
@shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 #امیرے_حسین_ونعم_الامیر 』
#شب_زیارتی_ارباب💚
🎥 یادتــه گفتــم من و ببــر حــرم......😭
🎙بانــوائ:
حـاج#مهــدئ_اڪــبــرئ
#خنده_حلال😉
🍃کرونا اول رفته قم زیارت بعد رفته گیلان سیاحت بعد رفته تهران تجارت حالا هم که خبر مرگش اومده شیراز استراحت
😃😃😃😃
@shohaadaae_80
قربونت برم آقاجان😥
توی صحن خلوت آقا دعاگوتون هستم
#خادم_کانال🍃
🌸🌸🌸🌸
در این شب لیله الرغائب گوییم
ای رغبت شیعیان تو را کم داریم
🌸🌸🌸🌸
مداحی آنلاین - بیا باهم آرزو کنیم شب لیلة الرغائب - سید رضا نریمانی.mp3
5.86M
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁
بیا باهم آرزو کنیم
شب #لیلة_الرغائب
🎤 سیدرضا نریمانی
#شبتون_مهدوی🌸
#وضو_یادتون_نره☺
#تلنگر_روزانه🔎
💢چگونه ظهور را به تعویق نیندازیم؟!💢
📝يه جمله رو قاب کنيم بزنيم گوشه ي ذهنمون
📌هر وقت خواستيم عملي انجام بديم
يه نگاهي به اين تابلو بندازيم
.......دونه........
..........دونه..........
..............گناه ..........
................."من"..........
...................لحظه ..........
........................لحظه............
...................ظهور..............
.....مهدي فاطمه............
.روعقب....................
ميندازه................
#برای_ظهور_کار_کنیم🍃
#التماس_تفکر...🤔
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_دوم2⃣ دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_سوم3⃣
آقای سجادی بفرمایید از اینور
انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله
بله بله معذرت میخواهم
خندم گرفته بود از این جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق،، اونم پشت سر من داشت میومد
در اتاقو باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشه...
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینه. محو تماشای عکسایی بود که رو
دیوار اتاقم بود...
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستمو گذاشته بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیه این
کارا یعنی چی...
نگاهش افتاد به یکی از عکسا چشماشو ریز کرد بیینه عکس کیه رفت
نزدیک تر اما بازم متوجه نشد
سرشو برگردوند طرفم ، خودمو جمع و جور کردم
بی هیچ مقدمه ای گفت این عکس کیه چهرش واضح نیست متوجه نمیشم
چقدر پرو هیچی نشده پسر خاله شد اومده با من آشنا بشه یا با اتاقم
ابروهامو دادم بالا و با یه لحن کنایه آمیزی گفتم
بخشید آقای سجادی مثل این که کامل فراموش کردید برای چی اومدیم
اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه به خودش اومد و با شرمندگی گفت معذرت
میخوام خانم محمدی عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبی منو
ببخشید
با دست به صندلی اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکری کرد و نشست،، منم رو صندلی رو بروییش نشستم
سرشو انداخت پایین و با تسبیحش بازی میکرد
دکمه های پیرهنشو تا آخر بسته بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفه میشه
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یه شهید گمنامه چون چهره ای ازش نداشتم به شکل
یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندی زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیه که
هر پنج شنبه میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله شما از کجا میدونید؟؟؟
راستش منم هر....
در اتاق به صدا در اومد ....
مامان بود...
اسماء جان
ساعت رو نگاه کردم اصلا حواسمون به ساعت نبود یڪ ساعت گذشته
بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان!!!!
حالتون خوبه عزیزم آقای سجادی خوب هستید،، چیزی احتیاج ندارید ،،
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بله بله خیلی ممنون دیگه داشتیم میومدیم بیرون
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون
به مامان یه نگاهی کردم و تو دلم گفتم اخه الان وقت اومدن بود...
چرا اونطوری نگاه میکنی اسماء
هیچی آخه حرفامون تموم نشده بود..
نه به این که قبول نمیکردی بیان نه به این که دلت نمیخواد برن !!!!
اخمی کردم و گفتم واااااا مامان من کی گفتم...
صدای یا الله مهمونا رو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادی صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدی پسر
مارو؟؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید.
حاج خانم با یه بار حرف زدن که نمیشه ان شاالله چند بار همو ببینن حرف
بزنن بعد...
سجادی سرشو انداخته بود پایین
اصلا انگار آدم دیگه ای شده بود..
قرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفعه ی بعد کی بیان...
بعد از رفتنشون نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوی گل یاس
رو احساس کردم
نگاهم افتاد به دسته گلی که با گل یاس سفید و رز قرمز تزيین شده بود
عجب سلیقه ای
منو باش دسته گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختی بود انقد خسته بودم که حتی به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم
و خوابیدم
صبح که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسی که با هم داشتیم کنسل بشه یا اینکه نیاد
نمیتونستم باهاش رودر رو بشم!!!!!
#ادامه_دارد...⏱
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_سوم3⃣ آقای سجادی بفرمایید از اینور انگار تازه به خودش اومده بود سرشو آورد
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_چهارم4⃣
داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم یخ کرد
فقط تو خونه خودمون شیر بودم
خانم محمدی...
سرمو برگردوندم
ازم فاصله داشت دویید طرفم
نفس راحتی کشید. سرشو انداخت پایین و گفت:
سلام خانم محمدی صبحتون بخیر
موقعی که باهام حرف میزد سرش پایین بود
اصن فک نکنم تاحاال چهره ی منو دیده باشه
پس چطوری اومده خواستگاری الله و اعلم
_ سلام صبح شما هم بخیر
اینو گفتم و برگشتم که به راهم ادامه بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدی صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب رو تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد که دوستش از راه رسید آقای (محسنی) پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیی سجادی بود اما
هر چی سجادی آروم و سر به زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما
در کل پسر خوبی بود
رو کرد سمت من و گفت به به خانم محمدی روزتون بخیر...
سجادی چشم غره ای براش رفت و از من عذر خواهی کرد و دست
محسنی رو گرفت و رفت
خلاصه که تو دلم کلی به سجادی بدو بیراه گفتم
اون از مراسم خواستگاری دیشب که تشریف آورده بود واسه بازدید از اتاق
اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم که دوستم مریم اومد سمتم و گفت به به عروس
خانم چیه چرا باز داری غر غر میکنی مثل پیر زنها
اخمی بهش کردم گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسمون دیر شد
خندید و گفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود زشت بود
نکنه چایی رو ریختی رو بنده خدا بگو من طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالاحالاها احتیاج داری به
این فک.تازه اول جوونیته
تو راه کلاس قضیه دیشب و تعریف کردم اونم مثل من جا خورد
تو کلاس یه نگاه به من میکرد یه نگاه به سجادی بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطوری تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادی و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه ما رو از درس و زندگی انداختی....
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادی بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصله رفتم خونه
تارسیدم مامان صدام کرد...
اسماااااا
سلام جانم مامان
سلام دخترم خسته نباشی
سلامت باشی... این و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفت و گفت:
کجاچرا لب و لوچت آویزونه
هیچی خستم
آهان اسماء جان مادر،، سجادی ،زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب خب
مامان با تعجب گفت:چیه چرا انقد هولی
کلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
اخه مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادی...
گفت که پسرش خیلی اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانه داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطوری نگاه نکن
گفتم که باید با پدرش حرف بزنم
إ مامان پس نظر من چی !!!!
خوب نظرتو رو با همون خب اولی که گفتی فهمیدم دیگه
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشه قرار بعدیمون بیرون از خونه باشه
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبه والا جوون های الان دیگه حیا و خجالت نمیدونن چیه ما تا اسم
خواستگارو جلومون میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم!!!
دیگه چیزی نگفتم ورفتم تو اتاق
شب که بابا اومد مامان، باهاش حرف زد
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت
اسماء بابات اصن راضی به قرار دوباره نیست... گفت خوشم نیومده ازشون...
از جام بلند شدم و گفتم چی چرااااااا
مامان چشماش رو گرد کرد و با تعجب گفت
شوخی کردم دختر چه خبرته
تازه به خودم اومد لپام قرمز شده بود....
مامان خندید ورفت به مادر سجادی خبر بده مثل این ڪه سجادی هم
نظرش رو بیرون از خونه بود
خلاصه قرارمون شد پنج شنبه
کلی به مامان غر زدم که پنجشنبه من باید برم بهشت زهرا ...
اما مامان گفت اونا گفتن و نتونسته چیزی بگه...
خلاصه که کلی غر زدم و تو دلم به سجادی بدو بیراه گفتم.....
دیگه تا اخر هفته تو دانشگاه سجادی دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبه که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگه
میشه نرم ...
این از کجا میدونست خدا میدونه هرچی که میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبه از راه رسید..
قرار شد سجادی ساعت ۱۰ بیاد دنبالم
ساعت 9/30 بود
وایسادم جلوی آینه خودمو نگاه کردم
اوووووم خوب چی بپوشم حاالاااااا
از کارم خندم گرفت
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بسته میکردم
داشت دیر میشد کلافه شدم و یه مانتو کرمی با یه روسری همرنگ مانتوم
برداشتم و پوشیدم...
#ادامه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فعالیت های #امام_زمان(عج) در زمان غیبت
🎥کلیپ تصویری
#استاد_عالی
»
✅بالاترین تنبیه
✍️وقتی حضرت موسی (ع) خواست
به کوه طور برود کسی به او گفت :
به پروردگار بگو این همه من معصیت
میکنم،چرا من را تنبیه نمیکنی!؟
خداوند به حضرت موسی گفت،
وقتی رفتی به او بگو:
بالاترین تنبیهات این است که نماز
میخوانی و لذت نماز را نمی چشی...
📚آیت الله حق شناس(ره)
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_چهارم4⃣ داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم یخ
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_پنجم5⃣
ساعت۹:۵۵دقیقه شد
۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبه ی
روسریم بودم که بازی در میورد
از طرفی هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونه به صدا دراومد
واااااای اومد من هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در
تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشین رو برام باز کرد
اولین بار بود که لبخندشو میدیدم
سرمو انداختم پایین و سلامی کردم و نشستم داخل ماشین
تو ماشین هر دومون ساکت بودیم
من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم
سجادی هم مشغول رانندگی
اصن نمیدونستم کجا داره میره
باالخره روسریم درست شد یه نفس راحت کشیدم
که باعث شد خندش بگیره
با اخم نگاش کردم
نگام افتاد به یه پلاک که از آیینه ماشین آویزون کرده بود
اما نتونستم روشو بخونم
باالخره به حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم
منتظر بودم خودتون بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزی نگفتم
جلوی یه گل فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد
از فرصت استفاده کردم
پلاک رو گرفتم دستم و سعی کردم روشو بخونم یه سری اعداد روش
نوشته اما سر در نمیوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم
از گل فروشی اومد بیرون ...
هل شدم و گوشی از دستم افتاد و رفت زیر صندلی
داشت میرسید به ماشین از طرفی هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشی
رو بردارم
در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلی پیش اومده دنبال
چیزی میگردید
لبخندی زدم و گفتم:نه چه مشکلی فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر
صندلی
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخه گل یاس داد بهم و گفت اگه میشه اینارو نگه دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: من عاشق گل یاسم
اصن دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله از کجا میدونید
جوابمو نداد حرصم گرفته بود اما بازم سکوت کردم
اصن ازش نپرسیدم برای چی گل خریده حتی نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل این که عادت داره حرفاشو نصفه بزنه جون آدمو به لبش میرسونه
ضبط رو روشن کرد
صدای ضبط زیاد بود تاشروع کرد به خوندن،،، من از ترس از جام پریدم
سریع ضبط رو خاموش کرد، ببخشید خانم محمدی شرمندم ترسیدید
دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتون
ای وای بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلی بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادی گفت خانم محمدی رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلی
به صندلی تکیه دادم
نگاهم افتاد به آینه اون پلاک داشت تاب میخورد منم که کنجکاو...
همینطوری که محو تاب خوردن پلاک بودم به آینه نگاه کردم
ای وای روسریم باز خراب شده
فقط جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم
سجادی فهمید
رو کرد به من و گفت:
دیگه داریم میرسیم
دیگه طاقت نیوردم و گفتم:
میشه بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم که از شهر داریم خارج میشیم
دستی به موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسه همین دیروز بهم گفت نرم،، حدس زده بودماااا اما گفتم اخه قرار
اول که منو نمیبره بهشت زهرا...
#ادامه_دارد....⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_پنجم5⃣ ساعت۹:۵۵دقیقه شد ۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست ک
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_ششم6⃣
با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد
با صداش به خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدی...
_ نزدیک قطعه ی شهدا نگه داشت
از ماشین پیاده شد اومد سمت من و در ماشین و باز کرد من انقد غرق در
افکار خودم بودم که متوجه نشدم
- صدام کرد
بخودم اومدم و پیاده شدم
خم شد داخل ماشین و گوشیو برداشت
گرفت سمت من و گفت:
بفرمایید این هم از گوشیتون
دستم پر بود با یه دستم کیف و چادرم و نگه داشته بودم با یه دستمم
گلا رو
- گوشی تو دستش زنگ خورد
تا اومد بده به من قطع شد و عکس نصفه ای که ازپلاک گرفته بودم اومد
رو صفحه
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم
سرمو انداختم پایین و به سمت مزار شهدا حرکت کردم
سجادی هم همونطور که گوشی دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزی
نگفت
همینطوری داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم
اونم شونه به شونه من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم
میرم
_ رسیدیم من نشستم گلها رو گذاشتم رو قبر
سجادی هم رفت که آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود
_ از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم به حرف زدن باشهیدم
سلام شهید جان میبینی این همون تحفه ایه که سری پیش بهت گفتم
کلا زندگی مارو ریخته بهم خیلی هم عجیب غریبه
عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم
یه نفر از پشت اومد سمتم و گفت:
من عجیب و غریبم
سجادی بود
وااااااای دوباره گند زدی اسماء
از جام تکون نخوردم
اصلا انگار اتفاقی نیوفتاده روی قبر و با آب شست و فاتحه خوند
سرمو انداخته بودم پایین...
خانم محمدی ایرادی نداره
بهتره امروز دیگه حرفامونو بزنیم
تا نظر شما یکم راجب من عوض بشه
حرفشو تایید کردم
_ خوب علی سجادی هستم دانشجوی رشته ی برق تو یه شرکت مخابراتی
مشغول کار هستم و الحمدالله حقوقم هم خوبه فکر میکنم بتونم....
_ حرفشو قطع کردم
ببخشید اما من منتظرم چیزهای دیگه ای بشنوم
با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد
بله کاملا درست میفرمایید
دفه اول تو دانشگاه دیدمتو....
حدودا یه سال پیش اون موقع همراه دوستتون خانم شایسته بودید(مریم
رو میگفت)
همینطور که میبینید کمتر دختری پیدا میشه که مثل شما تو دانشگاه
چادر سرش کنه حتی صمیمی ترین دوستتون هم چادری نیست البته
سوتفاهم نشه من خدای نکرده نمیخوام ایشونو ببرم زیر سوال
_ خلاصه که اولین مسئله ای که توجه من رو نسبت به شما جلب کرد این
بود....
اما اون زمان فقط شما رو بخاطر انتخابتون تحسین میکردم
بعد از یه مدت متوجه شدم یه سری از کلاسامون مشترکه
- با گذشت زمان توجهم نسبت به شما بیشتر جلب میشد سعی میکردم
خودمو کنترل کنم و برای همین هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض
میکردم و همیشه سعی میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم
_ اما هرکاری میکردم نمیشد با دیدن رفتاراتون و حیایی که موقع صحبت
کردن با استاد ها داشتید و یا سکوتتون در برابر تیکه هایی که بچه های
دانشگاه مینداختن
_ نمیتونستم نسبت بهتون بی اهمیت باشم دستمو گذاشته بودم زیر چونم
با دقت به حرفاش گوش میدادم و یه لبخند کمرنگ روی لبام بود
به یاد سه سال پیش افتادم من وروزهای ۱۸-۱۷سالگیم و اتفاقی که باعث
شده بود من اینی که الان هستم بشم
اتفاقی که مسیر زندگیمو عوض کرد
_ اما سجادی اینارو نمیدونست برگشتم به سه سال پیش و خاطرات مثل
برق از جلوی چشمام عبور کرد
یه دختر دبیرستانی پرشر و شوروساده و در عین حال شاگرد اول مدرسه
_ واسه زندگیم برنامه ریزی خاصی داشتم
در طی هفته درس میخوندم و آخر هفته ها با دوستام میرفتیم بیرون....
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
4_6005857008576627609.mp3
8.68M
#رزق_معنوی_امشب☁🌙☁
نیومدی یه جمعه به ندیدنت اضافه شد
🎤 پویا بیاتی
#شبتون_مهدوی🌸
#وضو_یادتون_نره☺
@shohaadaae_80