『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_یازدهم1⃣1⃣ کنارشان مینشینم. نوازششان میکنم. زیر دستانم تکان میخورند. حال خوشی پ
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_دوازدهم2⃣1⃣
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمیگردند. علی روزنامهای را که خریده باز میکند. مادر اشارهای میکند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند میشود و روزنامه را دست سعید میدهد:
– لیلا بیا کارت دارم.
میرود سمت اتاق، حرکات و نگاهها عادی نیست، با تردید میپرسم:
– چیکار؟
مسعود و سعید خودشان را مشغول حلّ جدول نشان میدهند.
– هیچی بیا میخوام ببینم نظرت درباره اینایی که خریدیم چیه؟
جانمازم را کناری میگذارم و دنبالش میروم:
– چی؟ لباساتون؟ الآن ازم میپرسی که خریدی؟ قبلش باید میگفتی همراهتون میاومدم.
در را پشت سرم میبندد. نفس عمیقی میکشد و میرود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه درمیآورد و میگوید:
– دست شما رو میبوسه.
پارچهها را روی تخت میگذارد. تازه متوجه نقشهشان میشوم. میگویم:
– عمراً من اینها رو بدوزم.
کنار تخت مینشینم و پارچهها را یکییکی برمیدارم:
– چه عجب سلیقه به خرج دادید!
علی آبی راهراه سفید را برمیدارد:
– اینو سعید انتخاب کرده.
و بعد به پارچهای که خطهای باریک سبز دارد اشاره میکند:
– من و مسعودم مثل هم گرفتیم.
– مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید!
پارچه را روی تخت میگذارد:
– من که سلیقهام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت.
به تخت تکیه میدهم و دستم را زیر سرم ستون میکنم:
– اونوقت بقیهاش؟
– هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی میخرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بیکار بشید و این حرفا.
زل میزند توی چشمانم و محکم میگوید:
– خریدهامون رو پس دادیم و اینا رو خریدیم که تو جوون ایرانی بیکار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کره که کمتر نیستیم.
همینطور نگاهش میکنم. من حرفها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهیاش را بلغور میکرد. نمیدانستم به این زودی سرخودم آوار میشود.
زیرچشمی نگاهش میکنم و میگویم:
– دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الآن دانشمندامون، روسنج هم اختراع کنند.
علی همانطور که مقابل آیینه موهایش را شانه میکند میگوید:
– اختراع شده. سنگ پای قزوین.
با دلخوری میگویم:
– علی من اینهمه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟
– اوه، انگار داره کوه میکنه. داری دو صفحه درس میخونی دیگه.
– با شونه من شونه نکن.
گوش نمیدهد. عطرم را هم برمیدارد و زیر گلویش میمالد. مقابل اینهمه اعتمادبهنفس فقط میتوانم چشمغرهای بروم. صبر میکنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چهقدر ادامه میدهد.
فایده ندارد. کوتاه نمیآید. دادم بلند میشود:
– مامان! مامان! بیا این پسرتو از اتاق ببر.
میروم سمت در که سعید در را باز میکند و پشتش هم کله مسعود که میگوید:
– زندهای علی؟ خودتی یا روحت؟
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_دوازدهم2⃣1⃣ پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمیگردند. علی
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_سیزدهم3⃣1⃣
سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد.
نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید :
- لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم .
گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد.
مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم.
بدون آنکه نگاهم کند می گوید:
- گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری.
آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود.
- تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی.
طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم:
- مگه غیر از اینه؟
نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد :
- تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه.
- نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟
- آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره!
حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم:
- اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند.
چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند:
- چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی.
مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند.
- لیلا!
کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم.
- لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم .
اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند:
- من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن.
آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند:
- لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن.
آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم :
- امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو....
حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید:
- لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه.
چشم از صورتش می گیرم و می گویم :
- پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه.
خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند.
- خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟
نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم.
لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند.
می گویم :
- تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم :
- شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#انرژی_مثبت🤩
به.روایت.تصویر🖼🎈👆
#اسمکانالوتعداداعضاءباهمخاصن🌈
12-mahmood-karimi(www.rasekhoon.net)_04.mp3
24.43M
📖 #دعای_افتتاح
🎙بانوای حاج محمود کریمی
التماس دعا🤲
✨@shohaadaae_80✨
🔶 تلاوت قرآن به نیابت از شهدا
🍃جزء دوازدهم2⃣1⃣
🌷 ثواب آن هدیه به امام هادی(علیهالسلام) به نیابت از شهید مجید سلمانیان🌹
📣 لطفا نشر دهید تا همه در ثواب این ختم سهیم باشند.🌈
•✨| @shohaadaae_80 |✨•
142972_623 (1).mp3
4.09M
📖|تندخوانے و ترتیل جزء یازدهم2⃣1⃣
🎤|قـارے: استاد معتـز آقایـے
•✨[ @shohaadaae_80 ]✨•
#هَمـڳآمبـــآڪَلٰامۅَحے
جزء2⃣1⃣ قرآن کریم:
♦️ آیه ۱۱۴ سوره هود:«....إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ...َ ﴿۱۱۴﴾»
♦️ترجمه:«...همانا نیکی ها،بدی ها را از میان برمی دارند.....»
📌نکته اخلاقی:
به نظر شما امیدوار کننده ترین آیه در قرآن کدام است؟ نظر ها مختلف است اما...
📣از نظر امام علی ع این آیه امیدوارکننده ترین آیه است.زیرا با هرکار خوب ما بدی ها ما نیز پاک میشود.
📬اعمال انسان بر یکدیگر تأثیر دارد. گناهان وقتی زیاد شوند نمی توانند خوبی هارا از میان ببرند اما کار های نیک هنگامی که افزایش یابد گناهان را نیز ازمیان برمی دارد.
💫سعی کنیم کارهای خوبمان را افزایش و کارهای بدمان را کاهش دهیم تا از لطف و رحمت خداوند شامل حال ما شود.
💧یا عصمة الخائفین💧
•📿| @shohaadaae_80 |📿•
🌹🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌹
#حرفخوب💚
🌙روزه این نیست
که یک وعده غذا کم بشود !🍱
روزه آن اسـت
که ایمان تو محکم بشود =)🌼👊
•🦋| @shohaadaae_80 |🦋•
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
#جرعهایازدریاینهجالبلاغه🏝
💠 نيازمندی كه به تو روی آورده فرستاده خداست، كسی كه از ياری او دريغ كند، از خدا دريغ كرده، و آن كس كه به او بخشش كند، به خدا بخشيده است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت304
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇 @shohaadaae_80
#دُعآےهَرروزبَݩدگے
شرح مختصری از فراز دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان🌙
🍂🍃🍂🍃
مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی میفرمودند: خوبی های مردم را بیان کنید، مثلا درباره انقلاب، خوبی های آن را بیان کنید. مراجع تضعیف انقلاب را جایز نمیدانند، اگر کسی پشت انقلاب حرف بزند وانقلاب را تضعیف کند وآمریکا بیاید؛ وضع ما بدمیشود، باز اگر خدای ناکرده انقلاب بد باشد آنها از بد، بدترند. آنها ک به عیب دیگران کاری ندارد ، بهترین زینت را دارند.حدیث داریم خوش بحال کسی که به عیب خود پرداخته به عیب دیگران کاری ندارد.
🍁🍁🍁
وی درادامه اظهار میکند: درادامه دعا، " عفاف" آمده است. عفاف یعنی اینکه گناه نکنیم وعفت نفس داشته باشیم که گناه نکردن است.
پس بیان نکردن گناه دیگران و داشتن عفاف اولین دعایی است که دراین روز از خدامیخواهیم..
🍁🍁🍁
پروردگارا! این دعاهارا به محبت خودت برما مستجاب کن..🌹
🌟التماس دعای فرج🌟
@shohaadaae_80
🌷 یادت باشه، یادم هست 🌷
🔷 ساعات آخر بدرقه، همسرم گفت: «دوری از تو برایم سخت است، من آنجا در کنار دوستانم و پشت تلفن نمیتوانم بگویم دوستت دارم، نمیتوانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست...»
🔷 این طرح را پسندید و با خوشحالی هنگام پایینرفتن از پلههای خانه بلندبلند میگفت: «یادت باشه، یادت باشه». من هم با لبخند درحالی که اشک میریختم و آخرین لحظات بودن با معشوقم را در ذهن حک میکردم، پاسخ میدادم: «یادم هست... یادم هست...» و حمیدم رفت...
🔶 پیشنهاد میکنم، کتاب «یادت باشد» که روایت عاشقانه این شهید با همسرش است، را بخوانید.
🔶 شهید مدافع حریم اهل بیت (ع) حمید سیاهکالی مرادی
•🦋| @shohaadaae_80 |🦋•
#چهارشنبههایامامرضایی💚
اگر گریان به دیوارِ حرم😭
تکیه نمیدادم
کدامین کوه طاقت داشت ⛰
این حالِ پریشان را ... ؟!
♡ @shohaadaae_80