Mehdi Rasooli - Bayad Raft (128).mp3
6.1M
باید رفت...🌱✨
•○| @shohaadaae_80 |○•
جایی برای حرفهای شما👂🏻
https://harfeto.timefriend.net/784494228
دردلشب هرچه دلتنگت دارد بگو🎈
#ناشناسنویس✍🏻
#ٺݪنڱࢪ_ࢪۅزٵنہ🔎
⚠️خودمان را با جمله
" تا قسمت چه باشد " گول نزنیم..
" قسمت " اراده من و توست !!
#التماس_تفکر...🤔
•○| @shohaadaae_80 |○•
💚مهدے جان💚
باید غزل نوشٺ زغوغاے سرگذشت
از عمر عاشقے ڪه همہ بےخبر گذشت
این هفتہ هم گذشت بہ سویت نیامدم
این هفتہ هم نیامدے و سختترگذشت
این هفتہ نیز جمعۂ ما بےشما گذشت
#جمعه_های_دلتنگی 😔
#حرف_خوب💚
🧔🏻شهید محمد بلباسی :
✍ اینهاروکہمینویسمبدهنیـروها تهیہکنند:)
بعدبیانبراےاعـزامبہ #جبهـہفرهنـگی !
۱⇦ توڪـل
۲⇦ توسـل
۳⇦ غـیـرت
۴⇦ تهذیـب نفـس
۵⇦ فرمایشـات آقـا
و از همـہ مهمتـر ... 👇🏻
#اخـلاص !👉🏼
•○| @shohaadaae_80 |○•
سلام
شب همگی بزرگواران بخیر 🌙
این کانال به چندین آدمین فعال نیاز دارد تا سربازی امام زمان رو در فضای مجازی تجربه کنیم 📱
اگر کسی میتونه ادمین و خادم امام زمان و شهدا شود به ایدی مدیریت پیام بدهد💌
ارتباط با مدیر 👇🏻
@Shheed_BH_80
وقتی علی بن مهزیار به امام زمان گله کرد که چرا انقدر دیر اجازه تشرف دادید....
حضرت فرمودند : روز و شب منتظرت بودم تو نمی امدی....!
#آقا_دلتنگتم...✨
•○| @shohaadaae_80 |○•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نودوپنجم5⃣9⃣ واقعا که. ببین چطور این دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چ
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_نودوششم6⃣9⃣
دوست دارم که برود. همين الان هم برود. حتي نمي توانم لحظه اي حضورش را تحمل كنم. درونم غوغا شده. بغض بي صدا آمده پشت گلويم خانه كرده است.
دستانم را در هم فشار مي دهم.
خيلي زيركانه بحث را از مجراي اصلي اش خارج مي كند:
-با چند تا از اساتيد بحثي داشتيم سر اين كه الان نقش زن و مرد در زندگي دچار انحراف شده . خيلي بحث خوبي بود. همين بحث هم شد
سر منشاء اين كه چند تا از دانشجوها كه توي اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و كلا متفاوت انتخاب كردند.
حالم بهتر نمي شود و نمي فهمم چه مي گويد. كلماتش برايم گنگ است. كوتاه نمي آيد.
-بحث سر اين بود كه الان نقش زن ها و مردها تغيير كرده و همين هم باعث شده كه آرامش و شيريني زندگي براي هر دو قشر از بين بره.
از روحيات مرد و چيزهايي كه اين روحيات رو زنده نگه مي داره يا از بين مي بره ، طبق تجربه و علمي صحبت شد. مطمئن باشيد كه اين ملاك ها
بي پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم كه خودم خرابش نكنم.
اين مصطفي لنگه پدر و علي است. دارم فكر مي كنم تنها درخواستي که از خدا كردم چه بود :
يكي مثل علي.
در تنهایی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برایم عکس هایی از فروشگاه های آن جا انداخته و فرستاده است. لباس هایی ساده و بی طرح وشكل ونوشته ی آن جا. هرقدر لباس های ما پراز تصاویر کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ریزو حروف انگلیسی است، این جا طبق قوانین روان شناسی، ساده و خوش رنگ است.
مختصر برایش مینویسم:
- آخر آنها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و این ما هستیم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمریکایی برای خراب و فاسد شدن قرار داریم. ما باید خراب شویم، چون اگر سالم بمانیم همه دنیا را آبادی مسلمانی می بخشيم.
مبينا با سؤال هایش درباره مصطفی، کلافه ام
می کند و می نویسد:
- من که ندیدم، ولی فکر میکنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...
و یک شکلک خنده و زبان در آوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش میشود.
نگاه های سعید و مسعود با نگاه های على تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زیبا نیست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر وعلى باسكوت سعید و مسعود ومن حالتی متناقض به خانه داده است.
مسعود طاقت نمی آورد:
- به شرطی دختر می دیم که حق خارج کردن وسکونت جای دیگه نداشته باشد. همین جا!
پدر می خندد. تغییر موضع خارجه رفتن مسعود عجیب است.
- من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلا جواب رد میدم. خوبه؟
پدر در جا مخالفت می کند:
- ليلاجان! شما به جای جواب رد، با این دو تا درباره مصطفی صحبت کن.
علی می گوید:
- آقا مصطفی.
ذهنم تکان شدیدی می خورد. من از آقا مصطفی برای این دو تا حرف بزنم ؟!
جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقیقه ای نشده که با ساک کوچک همیشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس میزنم، ایستاده چایش را می خورد و سه پسرش را میبوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم.
کنار گوشم می گوید:
- اونقدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. ازآغوشش بیرون نمی آیم. موهایم را نوازش میکند و همراهش تا دم در می برد.
سر مادر را میبوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همه گوش هايمان تیز شده است که بشنود. تقصيرمانیست پدر باید ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر میگیرد و میدهد دستم. دستانم را بالا میگیرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که میبوسد بازهم زانو خم می کند.
در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغییر دهد. از سفر زیارتی که به سوریه داشته تعریف می کند. پانزده سال پیش را دارد به رخ حالا میکشد که سوریه ویرانه شده و مردمانش تمام آسایش و آرامششان را گذاشته اند توی یک کوله پشتی و آواره شده اند.
- معلوم نیست چند نفر از آدم هایی که دیده ام زنده باشند.
- سوریه چوب کمکش به ایران رو می خوره ، توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمینی و امکاناتش را در اختیار ایران گذاشت سوریه بود؛ فلسطین هم که همیشه پناهگاه مبارزین و آواره هاشون سوریه بوده .
سعید دارد به همراهش ور می رود و میگوید:
-آهان پیداش کردم، بیا ببین چه جور شیعه ها رو سر می برن جنگ عقیده است نه چیز دیگه . دنیا هم که خفه شده.
مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه .
غصه ی بزرگ که می آید همه غصه های کوچک را می شوید و می برد . سعید و مسعود یادشان رفته که با من سرسنگین باشند . هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس میزنم که علی با آنها صحبت کرده و قصه تمام شده است.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡