eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_ششم6⃣ با خودم گفت اسماء باور کن تعقیبت کرده چی فکر میکردی چی شد با صداش
🍃 ⃣ از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم _ اون زمان چادری نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از همون اول علاقه ی خاصی به نقاشی داشتم و استعدادمم خوب بود همیشه آخر هفته ها که میرفتیم بیرون بچه ها کاغذ و مداد میوردن تا من چهرشونو بکشم _ یه روز که با بچه ها رفته بودیم بیرون مینا(یکی از بچه ها مدرسه)اومد همراهش یه پسر جوون بود همه ما جا خوردیم اومد سمت من و گفت: سلام اسماء جان بعد اشاره کرد به اون پسر جوون و گفت ایشون برادرم هستن رامین رامین اومد سمت من دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم با تعجب به دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب مینا دست رامین و عقب کشید و در گوشش چیزی گفت که باعث شد رامین ازم معذرت خواهی کنه گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها مینا اومد کنارمو گفت اسماء جون میشه چهره ی برادر منو هم بکشی _ خیلی مشتاقه لبخندی زدم و گفتم نه عزیرم اولا که من الان خستم دوما من تا حالا چهره ی یه پسرو نکشیدم... ببخشید رامین که پشت سرم داشت میومد وسط حرفم پرید و گفت ایرادی نداره یه زمان دیگه مزاحم میشیم بالاخره باید از یه جایی شروع کنی من باعث افتخارمه که اولین پسری باشم که شما چهرشو میکشید _ دست مینارو گرفت و گفت پس فعلا و ازم دور شدن اون شب خیلی ذهنم مشغول اتفاقاتی که افتاده بود.... _ اون هفته به سرعت گذشت آخر هفته با دوستام رفتیم بیرون مشغول حرف زدن بودیم که دوباره مینا و رامین اومدن ..... رامین پشتش چیزی قایم کرده بود... اومد طرف من و با لبخند سلام کرده یه دسته گل و گرفت سمت من _ با تعجب به بچه ها نگاه کردم زیر زیرکی نگاهمون میکردن و میخندیدن جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت!!! چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز که قراره چهره ی منو بکشید اما... _ دیگه اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید این گل ها رو هم بگیرید اگه قبول نکنید ناراحت میشم _ گل هارو ازش گرفتم دسته گل قرمز بزرگ.... گل و گذاشتم رو صندلی و کاغذ و تخته شاسی رو برداشتم رامین کلی ذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _ خندم گرفته بود بچه ها ازمون دور شدن و هر کس به کاری مشغول بود فقط منو رامین موندیم به صندلی روبروم که ۶-۵متر با صندلی من فاصله داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینه و در سکوت شروع کردم به کشیدن رامین شروع کرد به حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانه ی علاقست _ با سر حرفشو تایید کردم وقتی به یه نفر میدی یعنی بهش علاقه داری به روی خودم نیوردم و خودمو زدم به اون راه من دانشجوی عکاسی هستم و ۲۳سالمه وقتی مینا گفت یکی از دوستاش استعداد فوق العاده ای تو طراحی داره مشتاق شدم که ببینمتون شما خیلی میتونید به من کمک کنید حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشه حرف نزنید شما نباید تکون بخورید وگرنه من نمیتونم بکشم. بله بله چشم. معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامین هم تو این مدت چیزی نگفت به نقاشی یه نگاهی کردم خیلی خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تخته شاسی و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت: این منم الا _ با تعجب گفتم بله شبیهتون نشده خوب نشده خندید و گفت: یعنی قیافه ی من انقد خوبه وای عالیه کارت اسماء مینا الکی ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدی هستم خندید و گفت نه همون اسما خوبه... ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_هفتم7⃣ از همون اول خانواده ی مذهبی داشتیم اما من مخالف اونا بودم _ اون زم
🍃 ⃣ انقد سروصدا کرد که بچه ها دورمون جم شدن و کلی سر و صدا کردن و از نقاشی تعریف میکردن _ و در گوش هم یه چیزایی میگفتن کلی ذوق کردم و از همشون تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روی صندلی برداشتم واز همه خداحافظی کردم _ مخصوصا گلها رو بر نداشتم تو اون شلوغی دیگه رامین رو ندیدم مینا هم نبود که ازش خداحافظی کنم منتظر تاکسی بودم که یه ماشین مدل بالا که اسمشم نمیدونستم جلوم نگه داشت توجهی نکردم ولی دستبردار نبود با صدای مینا که داخل ماشین بود به خودم اومد اسماء بیا بالا _ إ شمایید مینا جون ببخشید فکر کردم مزاحمه پیداتون نکردم خداحافظی کنم ازتون ایرادی نداره بیا بالا رامین میرسونتت ممنون با تاکسی میرم زحمت نمیدم به شما بیا بالا چرا تعارف میکنی مسیرامون یکیه اخه.... رامین حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدی _ سوار ماشین شدم وسطای راه مینا به بهانه ی خرید پیاده شد کلی تو دلم بهش بدو بیراه گفتم که من و تنها گذاشته - استرس گرفته بودم .یاد حرفهای امروز رامین هم که میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامین برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشین در برابرش مقاومت کردم و همون پشت نشستم نزدیک خونه بودیم ترجیح دادم سر خیابون پیاده شم که داداشم اردلان نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم که صدام کرد _ اسماء بله گل هارو جا گذاشتی برات آوردمشون ای وای آره خیلی ممنون لطف کردید چه لطفی این گل ها رو برای تو آورده بودم لطفا به حرفای امروزم فکر کن کدوم حرفا _ گل رز و عشق علاقه و این داستانا دیگه چیزی نگفتم گل و برداشتم و خدافظی کردم میخواستم گل ها رو بندازم سطل آشغال ولی سر خیابون وایساده بود تا برسم خونه از طرفی خونه هم نمیتونستم ببرمشون رفتم داخل خونه شانس آوردم هیچ کسی خونه نبود مامان برام یاداشت گذاشته بود _ ما رفتیم خونه مامان بزرگ گلدون و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدون و گذاشتم رو میز،داشتم شاخه هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدون که یه کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشی نوشته بود - (دل دادم و دل بستم و دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و آن یار نفهمید) تقدیم به خانم هنرمند دوستدارت رامین ناخدا گاه لبخندی رو لبام نشست با سلیقه ی خاصی گلها رو چیدم تو گلدون و هر از چند گاهی بوشون میکردن احساس خاصی داشتم که نمیدونستم چیه _ و همش به اتفاقات امروز فکر میکردم از اون به بعد آخر هفته ها که میرفتیم بیرون اکثرا رامین هم بود طبق معمول من و میرسوند خونه _ یواش یواش رابطم با رامین صمیمی تر شد تا حدی که وقتی شمارشو داد قبول کردم و ازم خواست که اگه کاری چیزی داشتم حتما بهش زنگ بزنم. _ اونجا بود که رابطه من و رامین جدی شد و کم کم بهش علاقه پیدا کردم و رفت و آمدامون بیشتر شد،،من شده بودم سوژه ی عکاسی های رامین در مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت های مختلف بکشم اوایلش رابطمون در حد یک دوستی ساده بود اما بعد از چند ماه رامین از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولی وقتی اصرارهاشو دیدم باعث شد به این موضوع فکر کنم _ اون زمان چادری نبودم اما به یه سری چیزا معتقد بودم مثال نمازمو میخوندم و تو روابط بین محرم و نامحرم خیلی دقت میکردم _ رامین هم به تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR -zamine - 98.09.05 - motiee.mp3
7.15M
☁🌙☁ خوشا پایان راه بسیجی های تو شهیدی که نهد سر دمی بر پای تو 🎤میثم مطیعی 🍃 @shohaadaae_80
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 ☜خوشـا بہ حال زلیخـا... ☜عاشـق ڪہ شد...⇣ خـدا را پیدا ڪرد...❕❗️ ☜ ما ڪہ ... ☜عاشـق مے ‌شویم...⇣ خدا را گم مے ڪنیم..‌.‼️😞 ...🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه دانش آموز اینکه تا میتونه درس بخونه....😉📚
الهی... اشکی قلیل دارم و امید مرحمت! یعطی الکثیر ماه رجب راشنیده ام @shohaadaae_80
ما مدعیان صف اول بودیم... ازآخر مجلس شهدا را چیدند... -رزقنا-شهادت-فی سبیلک @shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻یک کرونا وارد ایران شده، مردم از ترس شب خواب ندارن. 🔹️فکر کنید اگر داعش وارد ایران میشد و روزی چند تا انتحاری توی کشور میزد و شهرها یک به یک سقوط میکردن، چه اتفاقی می‌افتاد...!!؟ روحت شاد حاج قاسم @shohaadaae_80
‌ بیچارھ ها از ملتے میڪُشند ڪھ دعاي بعد از نمازشان ؛ | شهـادٺ | است...! @shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_هشتم8⃣ انقد سروصدا کرد که بچه ها دورمون جم شدن و کلی سر و صدا کردن و از
🍃 ⃣ تو این مدت خیلی کمتر درس میخوندم دیگه عادت کرده بودم با رامین همش برم بیرون _ حتی چند بارم تصمیم گرفتم که رشتم و عوض کنم و از ریاضی برم عکاسی اما هردفعه یه مشکلی پیش میومد رامین خیلی هوامو داشت و همیشه ازم میخواست که درسامو خوب بخونم همیشه برام گل میخرید وقتی ناراحت بودم یه کارایی میکرد که فراموش کنم چه اتفاقی افتاده _ دوتامون هم پرشرو شور بودیم کلی مسخره بازی در میوردیم و کارای بچه گانه میکردیم گاهی اوقات دوستام به رابطمون حسادت میکردن بعضی وقتا به این همه خوب بودن رامین شک میکردم _ اون نسبت به من تعهدی نداشت من هم چیزی رو در اختیارش نذاشته بودم که بخواد بخاطر اون خوب باشه اون زمان فکر میکردم بهم علاقه داره یه سال گذشت خوب هم گذشت اما... _ اونقدر گذشت و گذشت که رسید به مهر من سال آخر بودم و داشتم خودمو واسه کنکور آماده میکردم _ اواخر مهر بود که رامین یه بار دیگه قضیه ازدواج رو مطرح کرد... اما ایندفعه دیگه جدی بود وازم خواست که هر چه زودتر با خانوادم صحبت کنم _ تو موقعیتی نبودم که بخوام این پیشنهادو تو خانوادم مطرح کنم اما من رامین دوست داشتم ازش فرصت خواستم که تو یه فرصت مناسب به خانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه به همین منوال گذشت... رامین دوباره ازم خواست که به خانوادم بگم... ومن هر دفعه یه بهونه میوردم برام سخت بود _ میترسیدم به خانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو این مدت خیلی وابسته ی رامین شده بودم و همیشه ترس از دست دادنشو داشتم.... برای همین میترسیدم که اگه به خانوادم بگم مخالفت کنن ولی رامین درک نمیکرد..... بهم میگفت دیگه طاقت نداره.... دوس داره هرچه زودتر منو بدست بیاره تا همیشه و همه جا باهم باشیم. _ بهم میگفت که هر جور شده باید خانوادمو راضی کنم چون بدون من نمیتونه زندگی کنه. چند وقت گذشت اصرار های رامین و حرفایی که میزد باعث شد جرأت گفتن قضیه رامین رو پیدا کنم. یه روز که تو خونه با مامان تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _ رفتم آشپزخونه دوتا چایی ریختم گذاشتم تو سینی از اون پولکی های زعفرانی هم ک مامان دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم. _ با تعجب گفت: به به اسماء خانم چه عجب از اون اتاقت دل کندی. _ چایی هم که آوردی چیزی شده چیزی میخوای کنترل و برداشتم و تلوزیون و روشن کردم با بیخیالی لم دادم به مبل و گفتم وااااا این چه حرفیه مامان چی قراره بشه ناراحتی برم تو اتاقم. نه _ مادر کجا چرا ناراحت میشی تو که همش تو اتاقتی ، اردلانم که همش یا بیرونه یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولی تو چی یا دائم تو اتاقتی یا بیرون،، چیزی هم میگیم بهت مثل الان ناراحت میشی پوفی کردم و گفتم مامان دوباره شروع نکن _ مامان هم دیگه چیزی نگفت چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت. مامان مشغول دیدن تلویزیون بود گفتم: _ مامان - بله _ میخوام یه چیزی بهت بگم _ خب بگو _ آخه.... _ آخه چی _ هیچی بیخیال _ یعنی چی بگو ببینم چیشده جون به لبم کردی. _ راستش...راستش دوستم مینا بود یه داداش داره _ مامان اخم کرد و با جدیت گفت خب _ ازم خواستگاری کرد،،مامان وایسا حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو گفتن این حرفا برام سخته اما باید بگم اسمش رامینه ۲۴سالشه و عکاسی میخونه از نظر مالی هم وضعش خوبه منم هم _ تو چی اسماء سرمو انداختم پایین و گفتم دوسش دارم _ یعنی چی که دوسش داری ؟؟ تو الان باید به فکر درست باشی حتما باهم بیرون هم رفتین میدونی اگه بابات و اردلان بفهمن چی میشه _ اسماء تو معلوم هست داری چیکار میکنی از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیه چرا شلوغش میکنی یعنی حق ندارم واسه آیندم خودم تصمیم بگیرم _ اخه دخترم اون خانواده به ما نمیخورن اصلا این جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الان باید به فکر درست باشی ناسلامتی کنکور داری _ مامان بهانه نیار چون رامین و خانوادش مذهبی نیستن، چون مسافرتاشون مشهد و قم نیست چون مثل شما انقد مذهبی نیستن قبول نمیکنی یا چون مثل اردلان از صبح تا شب تو بسیج نیست _ اینا چیه میگی دخترخانواده ها باید به هم بخوره ..... حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم مامان تو نمیتونی منو منصرف کنی یعنی هیچ کسی نمیتونه من خودم برای خودم تصمیم میگیرم به هیچ کسی مربوط نیست.. _ سیلی مامان باعث شد سکوت کنم دختره ی بی حیا خوب گوش کن اسماء دیگه این حرفا رو ازت نمیشنوم.... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_نهم9⃣ تو این مدت خیلی کمتر درس میخوندم دیگه عادت کرده بودم با رامین همش
🍃 ⃣1⃣ فهمیدی بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم.... _ بغضم گرفت رفتم جلوی آینه دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید نمیدونم برای سیلی که خوردم داشتم گریه میکردم یا بخاطر مخالفت مامان انقد گریه کردم که خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و من خواب موندم. مامان حتی برای شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامین داشتم _ بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه ازم پرسید چیشده نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام سر خیابونتون از اتاق رفتم بیرون هیچ کسی نبود مامان برام یادداشت هم نذاشته بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریه کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _ رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم ۵ دقیقه بعد رامین رسید.... سوار ماشین شدم بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد. _ نگاهش نمیکردم به صندلی تکیه داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صدای سیلی و حرفای مامان تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اون من بودم که با مامان اونطوری حرف زدم وای که چقدر بد شده بودم _ باصدای بوق ماشین به خودم اومدم رامین رو نگاه کردم چهرش خیلی آشفته بود خستگی رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این که دیشب نخوابیده بود دستی به موهاش کشید وآهی ازته دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامین و تو اون وضعیت نداشتم _ ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامین نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولی با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگه اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابی دیشبه بیخوابی چرا _ آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچی نگفت چند دقیقه گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _ اسماء نمیخوای حرف بزنی چرا میخوام خوب منتظرم رامین مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلی باهاش بد حرف زدم اونقدری که ... اونقدری که چی اسماء اونقدری که فقط با سیلی ساکتم کرد دیشب انقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدی _ پوفی کرد و گفت مردم از نگرانی اما حال خرابش بخاطر چیز دیگه بود ترجیح دادم چیزی نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکی هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چی درست میشه و غصه نخورم چند بار دیگه هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعه ی قبل... بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد _ اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون. حال حوصله ی درس و مدرسه هم نداشتم میل به غذا هم نداشتم خیلی ضعیف و لاغر شده بودم _ روزهایی که میگذشت تکراری بود در حدی که میشد پیش بینیش کرد رامین هم دست کمی از من نداشت ولی همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتی تو شرایطی که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دی بود امتحانات ترمم شروع شده بود یه روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولی نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکی که همیشه میریم _ تعجب کردم اولین دفعه بود که نیومد دنبالم لحنش هم خیلی جدی بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشسته بود خیلی داغون بود... _ رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیه داده بود سلام کردم بدون این که سرشو برگردونه یا حتی نگام کنه خیلی سرد و خشک جوابمو داد ...⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_دهم0⃣1⃣ فهمیدی بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم.... _
🍃 ⃣1⃣ حرف نمیزد _ نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافه شده بودم بلند شدم که برم کیفمو گرفت و گفت بشین باید حرف بزنیم _ با عصبانیت نشستم و گفتم: جدی ؟؟؟ خوب حرف بزن این رفتارا یعنی چی اصلا معلومه چته قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنها بیام بیرون چیشده که الان... _ حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم داری چی میگی وقتی از چیزی خبر نداری حرف نزن اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد. من که چیز بدی نگفته بودم. ادامه داد ببین اسماء ۱سال باهمیم چند ماه بعد از دوستیمون بحث ازدواجو پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور، همون روز هم به خانوادم گفتم جریان و اما به تو چیزی نگفتم. از همون موقع خانوادم منتظر بودن که من بهشون خبر بدم کی بریم برای خواستگاری اما من هر دفعه یه بهونه جور میکردم چند وقت پیش همون موقع ای که تو با مامانت حرف زدی، خانوادم منو صدا کردن و گفتن این دختر به درد تو نمیخوره وقتی خانوادش اجازه میدن بری خواستگاری پس برات ارزش قائل نیستن چقد میخوای صبر کنی.... ولی من باهاشون دعوام شد حال این روزام بخاطر بحث هرشبم با خانوادمه دیشب باز بحثمون شد. _ بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتی اگه خانواده ی تو هم راضی بشن اون دیگه راضی نیست ببین اسماء گفتن این حرفها برام سخته اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم. حق با خانوادمه .خانواده ی تو منو نمیخوان منم دیگه کاری ازم بر نمیاد مخصوصا حالا که...گوشیش زنگ خورد هل شد و سریع قطعش کرد نذاشتم ادامه بده از جام بلند شدم شروع کردم به خندیدن و دست هامو به هم میزدم آفرین رامین نمایش جالبی بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیه جدی میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما به درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چی رامین اشتباه کردیم. یادمه میگفتی درست ترین تصمیم زندگیتم،بدون من نمیتونی زندگی کنی چیشده حالا اسماء جان تو لیاقتت بیشتر از اینهاس اره معلومه که بیشتر تو لیاقت منو عشق پاکی بهت دارم و نداری فقط چطوری میخوای روزهایی که باتو تباه کردم و بهم برگردونی سکوت کرد. دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _ پوز خندی بهش زدم و گفتم جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشه ازجاش بلند شد اومد چیزی بگه که اجازه ندادم حرف بزنه. بهش گفتم برو دیگه نمیخوام چیزی بشنوم سرشو انداخت پایین و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت برای همیشه واقعا رفت باورم نمیشد پاهام شل شد وافتادم زمین به یه گوشه خیره شده بودم اما اشک نمیریختم. آرزوهام و تصوراتم از آینده رو سرم خراب شد _ از جام بلند شدم چشمام سیاهی میرفت نمیتونستم خودمو کنترل کنم. یه ساعتی بود رامین رفته بود خودمو به جلوی در پارک رسوندم صحنه ای رو که میدیدم باورم نمیشد رامین با یکی از دوستام دست در دست و باخنده میومدن داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخه قلبم به تپش افتاده بود و یه صدایی تو گوشم میپیچید دیگه چیزی نفهمیدم. از حال رفتم ... وقتی چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم مامان بالا سرم بود و داشت گریه میکرد بابا و اردلان هم بودن _ خواستم بلند شم که مامان اجازه نداد سرم هنوز تموم نشده بود دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم بابا اومد جلو که بپرسه چه اتفاقی افتاده اما مامان اجازه نداد _ دلم میخواست بلند شم و بپرسم کی منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم آروم آروم خوابم برد با کشیدن سوزن سرم از دستم بیدار شدم دکتر بالا سرم بود مامان و بابا داشتن باهاش حرف میزدن _ آقای دکتر حالش چطوره خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبه اینطور که معلومه یه شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولی باز هم به مراقبت احتیاج داره بابا کلافه ، دستی به موهاش کشید و به مامان گفت اخه چه شوکی میتونه به یه دختر ۱۸ساله وارد بشه چیشده خانم چه خبره مامان جواب نداد و خودشو با مرتب کردن تخت من مشغول کرد _ بلند شدم و نشستم. مامان دستمو گرفت و گفت:... ... ⏱ -^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^ ⬇⬇ 💚@shohaadaae_80📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا