⬇⬇بیا توی کانال خودت⬇⬇
http://eitaa.com/joinchat/3276144666C5a1f059d7a
❤#مخصوص_دهه_هشتادیها❤
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
⬇⬇بیا توی کانال خودت⬇⬇ http://eitaa.com/joinchat/3276144666C5a1f059d7a ❤#مخصوص_دهه_هشتادیها❤
#دعوت_نامه✉️
اگر ادامه رمان رو میخواین دوستاتون رو تا ساعت۲۱:۳۰ بیارین توی کانال تا اعضامون به ۷۵۰ برسه💚
#ممنون🍃
🔹 روایتی از پدر
#شهید_محمد_اسدی
« محمد ، چهار بار به عراق
و بعـد از آن به ســوریـه رفت
من عمل قلب باز انجام داده بودم
و حالم مسـاعد نبود😥 ، گفتم :
شمـا به اندازه خودت رفتی نرو...
می گفت :
« پنج پسر دارید پـدر !
نمیخواهید خمسشان را
در راه حضرت زینب (س) بدهید؟
تا شمـا راضـی نباشیـد ،
بیبی زینب(س) من را طلب نمیکند 😞
عراق شیعه زیاد دارد و دفاع میکنند
میخواهم برای دفاع از ناموس ائمه (ع)
به ســـوریه بروم .»👌
پای من را بوسید و گفت راضی باشید و از من دل بکنید. من هم قول میدهم شفایتان را از ائمه (ع) بگیرم...❤️
رفت و شفــــای من را هم گرفت.
#شهید_مدافعحرم_محمد_اسدی
#شکر_سرفراز_فاطمیون🌹✌️
@shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیان_معنوی🌸
هم خوب باش هم منعطف🌱
🎤پناهیان
@shohaadaae_80
🍃پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی
🍃پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی
🍃غنچه ای نیست که عطر نفست را نشناسد
🍃تو که ذکر صلواتی و درودی و سلامی
🌺ولادت امام جواد (ع) مبارک باد.
@shohaadaae_80
پرسیدند:
فرق کریم با جواد در چیست؟
🌹فرمودند:
از شخص کریم همینکه درخواست کنید به شما عنایت میکند؛
ولی «جواد»خود دنبال سائل میگردد تا به او عطا کند..
#امام_جواد
میلاد امام جواد(علیه السلام) مبارک🌺
@shohaadaae_80
↲ اۍ جانـَم ...↺
بابُ الجَواد... 😍
#میلادامامجواد ( علیه السلام ) مبارڪ 👏🏻👏🏻👏🏻
http://eitaa.com/joinchat/3276144666C5a1f059d7a
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_هفدهم7⃣1⃣ مامان اجازه نداد حرف بزنم - الو - اسماء - معلوم هست کجایی؟ چ
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_هجدهم8⃣1⃣
تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب
مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه
شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم
- اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا زود نیست یکم
- از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه
گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن
- تشکر کرد
رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک
حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی
ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت
داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم
کلید و انداختم درو باز کردم
مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم
سلااااااام مامان جان
دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت:
سلام علیکم خوش اومدی
گونشو بوسیدمو گفتم مرسی
اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم
خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی
برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن.
مامانجان حرفایی میزنیا
نتونست جلوی خندشو بگیره
خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید
بهشت زهرا
اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی
تغییر کرده بود
به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه
چرا داره به دلت میشینه
همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
_ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی
مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش
علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم
در هر حال زود بود برای قضاوت
هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد
- کجا فرار کردی
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم
- خوب پس چرا عوض نکردی هنوز
داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- بسم الله خل شدی دختر
خندیدم و گفتم بووووودم
راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید
برای فردا باشه
- فرداچه خبره اسماء
نمیدونم مامان عجله داره
- برای چی مثال عجله داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه
مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره
دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه
إ مامااااااااااان...
در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف
میزنم
- راستی اسماء اردالان داره میاد.
از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد
- فردا
خبر داره از قضیه خواستگاری
_ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره
بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان
مرخصی گرفته که بیاد ببینتش
دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق
مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر
من، اصلا انگار نه انگار
خسته بودم خوابیدم
باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_هجدهم8⃣1⃣ تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_نوزدهم9⃣1⃣
دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه
تعجب کردم تو خونه ما کسی برای من گل نمیخرید ولی میدونستن گل
یاس رو دوست دارم اولش فکر کردم مامان برای آشتی گل خریده ولی
بعید بود مامان از این کارا نمیکرد
موهام پریشون و شلخته ریخته بود رو شونه هام همونطور که داشتم
خمیازه میکشیدم از اتاق رفتم بیرون و داد زدم:
مامااااااان این گلا چیه
من باهات آشتی نمیکنم تو اون کچل رو بیشتر از من دوست داری
اردلان یدفعه جلوم ظاهر شد و گفت:
به من میگی کچل؟؟ از هیجان یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش و بوسش
کردم. هنوز لباس سربازی تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم
رو دماغم گفتم:
اه اه اردلان خفه شدم از بوی جوراب و عرقت. قیافشو ببین چقد سیاه
شدی زشت بودی زشت تر شدی
خندید و افتاد دنبالم
- به من میگی زشت
- جرئت داری وایسااا
مامان با یه الله اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چه خبرتونه نفهمیدم
چی خوندم
قبول باشه مامان مگه نگفتی اردلان فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
اردلان اخمی کرد و گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستی نکنه گلا رو تو خریدی
- ناپرهیزی کردی اردلان...
خندید و گفت:بابا بغل خیابون ریخته بودن صلواتی من پول نداشتم برات
آبنبات چوبی بخرم گل گرفتم
- گل یاس اونم صلواتی
- برو داداااااش برووو که خفه شدیم از بو برو.
داشتم میخوابیدم که اردلان در اتاقو زد و اومد داخل ...
برق رو روشن کرد و گفت:
- خواهر گلم ساعت ۱۰ از کی تا حالا تو انقدر زود میخوابی
- نمیخوای داداشتو ببینی باهاش حرف بزنی حالشو بپرسی مثال تازه
اومدمااااا
درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم:
ِ داداش خل کچلم مامان بهت یاد نداده وقتی یه نفر میخواد بخوابه یا داره
استراحت میکنه مزاحمش نشی ؟؟
اردلان اخم کرد و برگشت که بره
باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوشو گرفتم
کجااااااا لوس مامان
اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنی....لوسم خودتی
همونطور که میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکن بیا بشین
ببینم چیکار داشتی
اردلان نشست رو تختم
من هم رو صندلی روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم
به به داداش اردلان حموم لازم بودیااااا
تورو خدا زود به زود برو حموم
اینطوری پیش بری کسی بهت زن نمیده هااااااا
خندید و گفت:
_ تو به فکر خودت باش یواش یواش بوی ترشیدگیت داره در میاد.
- همه از خداشونه من دامادشون بشم حیف که من قصد ازدواج ندارم
دوتایی زدیم زیر خنده.
مامان در اتاق رو باز کرد و با یه سینی شربت و بیسکوییت وارد شد. به به
خواهر برادر باهم خلوت کردید
راستی اسماء با بابات حرف زدم به مادر اقای سجادی هم گفتم برای فردا
مشکلی نیست
جلوی اردلان خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
اردلان خندید و گفت:
خوبه دیگه اسماء خانوم من باید از مامان میشنیدم
سرم همونطور پایین و گفتم آخه داداش یدفعه ای شد بعدشم هنوز که
خبری نیست...
مامان لیوان شربت و یه بیسکوییت داد دست اردلان و گفت بخور جون
بگیری ببین چه لاغر شدی
چپ چپ به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامان من احتیاج ندارم بخورم جون بگیرم
اردلان بادست زد پشتم و گفت:
آخ آخ حسودی
مامان هم لیوان شربتو داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جون بگیری
لیوان رو ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور که
از اتاق میرفت بیرون گفت
واااااااا بچه شدی اسماءخودت بردار دیگه
حرصم گرفته بود لیوان شربت گذاشتم تو سینی و به اردلان که داشت.....
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80📚
مداحی آنلاین - اومده فصل شیدایی - بنی فاطمه.mp3
12.43M
#رزق_معنوی_شبانه☁🌙☁
اومده فصل شیدایی...
حال ما شد تماشایی...
🎤 سید مجید بنی فاطمه
#شبتون_مهدوی💚
#وضو_یادتون_نره😊
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣ دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه تعجب کردم تو خونه ما کسی برای
لطفا پیام سنجاق شده را مطالعه کنید.😊
•|بِسمِ ربِّ الشُّـهَدا|•
#تلنگرانه🔎
من از دنیای ظاهر فریب مادیات 🌎
و همه آنچه از خدا☝️🏻 بازم می دارد،
متنفرم.🙂
🌹حاج محمد ابراهیم همت🌹
چقـدر هواےِ دِلِـ❤️ـتو دارے رفیق!؟
آخرین بـارے کہ
پا👣 روے هواے دِلِت گذاشتـے رو یـادتہ!؟...
#التماس_تفکر...🤔
#تفکر_کلید_سعادت🔑
@shohaadaae_80
•|🦋💙|•
گفتند جواد است... سرِ راه نشستیم
در جمعِ گدایان خبری بهتر از این نیست!😍
#میلاد_امام_جواد_مبارک🍃
@shohaadaae_80
🌸به مناسبت ولادت امام جواد(ع)🌸
حضرت امام خامنه ای:
درس بزرگ امام جواد به ما این است که در مقابل قدرتهای منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری مردم را برای مقابلهی با این قدرتها برانگیزیم . امام جواد(ع) همت بر این کار گماشتند که ماسک تزویر و ریا را از چهره ی مآمون کنار بزنند و موفق شدند .
۵۹/۷/۱۸
#امام_خامنه_ای🍃
⚫️ شفاعت کل شیعه
مرحوم محدّث قمی، روزی در بالای منبر فرمود:
«در عالم رؤیا مرحوم میرزای قمی رحمه الله را دیدم و از ایشان سؤال کردم: آیا اهل قم را حضرت معصومه علیها السلام شفاعت خواهد کرد؟ دیدم میرزا متوجّه من شده، با تندی به من گفت: چه گفتی؟ من سؤالم را تکرار کردم، باز با تندی فرمود: چه گفتی؟ مرتبه سوم که سخنم را تکرار کردم، عرض نمودم: آیا اهل قم را حضرت معصومه علیها السلام شفاعت خواهد کرد؟ فرمود: ای شیخ! تو چرا چنین سؤالی می کنی؟ شفاعت اهل قم، با من است. حضرت معصومه علیها السلام تمام شیعیان عالم را شفاعت خواهد کرد»
📚منبع:
مردان علم در میدان عمل،ج3ص36
@shohaadaae_80
🔺تقوا یعنی:
با گناه مثل #کرونا رفتار کردن!
@shohaadaae_80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ضربه ملایم مغزی به سربازان عین الاسد
👤استاد رائفی پور
@shohaadaae_80
چـالِشِ جُمْلِہ سـازے😉
رقمِ آخرِ شماره تلفن همراهت + یکان روز تولدت + ماه تولدت= جمله مورد نظر😁
🆔 @shohaadaae_80
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم
یادی از صحن و سرایت نکنم می میرم
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
التماس دعا
@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_نوزدهم9⃣1⃣ دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه تعجب کردم تو خونه ما کسی برای
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیستم0⃣2⃣
میخندید دهن کجی کردم
اردلان شربتو تا ته خورد و گفت:آخیش چه چسبید...
_ بعد دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدی حرف
بزنم
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم
اردلان آهی کشید و شروع کرد:
سه سال پیش اونقدری که الان برام عزیزی، عزیز نبودی
اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات، بیرون رفتنات و.....
همیشه متفاوت بودی با کل خانواده
اینکه بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتم نه باالخره خواهرم بودی
چند بار به مامان و بابا شکایتتو کردم اما اونا اجازه ی دخالت رو بهم ندادن
برای همین منم کاری بهت نداشتم
_ تا وقتی که اون اتفاق برات افتاد. نمیدونم چی باعث شده بود که خواهر
همیشه شیطون و درس خون من گوشه گیر بشه و با هیچ کسی حرف نزنه.
دنبالشم نیستم چون هرچی که بود باعث شد تو اینی بشی که الان هستی.
اسماء وقتی تورو، تو اون وضعیت میدیدم داغون میشدم
کلی برات نذرو نیاز کردم که خوب بشی، حضرت زهرا رو قسم دادم که به
خواهرم کمک کن، اشک ریختم ،زجه زدم و....
روزی که چادری شدی
_ فهمیدم که حضرت زهرا جوابمو داده
دیگه خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم که راهت رو درست انتخاب کردی.
وقتی مامان بهم قضیه ی خواستگاری رو گفت:خیلی خوشحال شدم و
میدونستم که تو اونقدر بزرگ شدی که تونستی تصمیم بگیری
_ همچنین مشتاق شدم ببینم کیه که خواهر ما بین این همه آدم اجازه
داده بیاد برای خواستگاری....
خندیدمو گفتم:
یکی مثل خودت
مثل من خوب پس قبول کن دیگه..
خندیدمو گفتم:
اره تسبیحش همیشه دستش دکمه های پیرهنشو تا آخر میبنده سر
وتهش بزنی تو بسیج دانشگاس
وقتی هم که با آدم حرف میزنه زمینو نگاه میکنه
اهان راستی ریشم داره برادریه برای خودش هههههه...
دستشو گذاشت روشونم گفت خسته نباشی، یکم از اخلاقش بگوووو
_ إ اردلان پاشووو برو میخوام بخوابم خستم
إ اسماء من هنوز کلی حرف دارم حرفای اصلیم مونده ....
باشه داداش بگو
- فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم که خودت میدونی
چیه انقد زود داداشتو فروختی
- إ داداش این چه حرفیه شما حرفتو بزن
راستش اسماء من به مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگه تموم شد
بخاطر خدمات فرهنگی و یه سری کارهای دیگه ادامه ی خدمتم افتاده تو
سپاه تهران
_ إ چه خوب داداش،مامان بفهمه کلی خوشحال میشه
اره تازه استخدام سپاه هم میشم
فقط یه چیز دیگه
- چی
چطوری بگم اخه إم-إم
- بگو داداش خجالت نکش نکنه زن میخوای؟؟
اره...
- اره
یعنی از یه نفر چیزه
- داداش بگو دیگه جون به لبم کردی.
اسماء دوستت بود زهرا
خب خب
همون که باهم یه بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست
_ خب داداش بگو دیگه
اسماء ازدواج کرده
- اخ اخ داداش عاشق شدی. ازدواج نکرده
اسماء با مامان حرف میزنی
- اوووو از کی تاحالا خجالتی شدی
حرف میزنی یا
-اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدی غم عشقی کشیدی که مپرس
از رو تخت بلند شد و گفت:
هه هه مسخره بگیر بخواب فردا کلی کار داری
_ باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشه ولی خوب مگه داداشم دل نداشت
بعدشم مگه فکر میکردم سجادی از من خوشش بیاد.
ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم
یه روسری صورتی کمرنگ سرم کردم زنگ خونه به صدا در اومد
از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادی داشت با دست موهاشو درست میکرد
خندم گرفته بود چه تیپی هم زده.
_ از اتاق اومدم بیرون اومدم خدافظی کنم که اردلان عصبانی و با اخم.
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#عاشقانه_دو_مدافع🍃 #قسمت_بیستم0⃣2⃣ میخندید دهن کجی کردم اردلان شربتو تا ته خورد و گفت:آخیش چه چسب
#عاشقانه_دو_مدافع🍃
#قسمت_بیست_و_یکم1⃣2⃣
صدام کرد کجا
سرجام خشکم زد
خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوی در حالا چرا انقد خوشگل
شدی تو
خندیدم و گفتم بووووووودم
دستمو گرفت و تا جلوی در همراهیم کرد
سجادی وقتی منو اردلان دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت
توهم
مثلا غیرتی شده بود
خندم گرفت و اردلان رو معرفی کردم
سلام آقای سجادی برادرم هستن اردلان
انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلان دست داد
_ سلام خوشبختم آقای محمدی
سلام همچنین آقای سجادی
اردلان بهم چشمکی زد و گفت:
خوب دیگه برید به سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست
تو ماشین بازهم سکوت بود
ایندفعه من شروع کردم به حرف زدن
خب،خوبید آقای سجادی خانواده خوبن؟؟
لبخندی زد و گفت:الحمدالله شما خوبید
- بله ممنون
خب شما بگید کجا بریم خانم محمدی
- من نمیدونم هر جا صلاح میدونید
روبروی آبمیوه فروشی وایساد
رفتیم داخل و نشستیم
خوب چی میل دارید خانم محمدی
- آب هویج از پرویی خودم خندم گرفته بود
آقا دوتا آب هویج لطفا
انشا الله امروز دیگه حرفامون رو بزنیم و تموم بشه
- ان شاالله
خوب خانم محمدی شما شروع کنید
_ من ؟؟باشه...
- ببینید آقای سجادی من نمیدونم شما در مورد من چه فکری میکنید
ولی اونقدرام که شما میگید من خوب نیستم.
آهی کشیدم و ادامه دادم
- شما ازگذشته ی من چیزی نمیدونید من بهای سنگینی رو پرداخت
کردم که به اینجا رسیدم
- شاید اگه براتون تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با من ...
سجادی حرفمو قطع کرد و گفت:
خواهش میکنم خانم محمدی دیگه ادامه ندید من با گذشته ی شما کاری
ندارم من الان شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکه...
- واینکه چی
امیدوارم ناراحت نشید من نامه ای رو که جا گذاشتید بهشت زهرا رو
خوندم
البته نمیدونستم این نامه برای شماست اگه میدونستم هیچ وقت این
جسارت رو نمیکردم
اخرش که نوشته بودید "اسماء محمدی"
متوجه شدم که نامه ی شماست
یکی از دلایل علاقه ی من به شما همون چیزهایه که داخل نامه بود
فکر کنم سواالتتون راجب چیزهایی که میدونستم رفع شده
- بهت زده نگاهش میکردم
باورم نمیشد با اینکه گذشتمو میدونه بازم انقدر اصرار داره به ازدواج
سرشو آورد باالا از حالت چهره ی من خندش گرفته بود
آب هویجا روآوردن
لیوان آب هویج رو گذاشت جلوم وبدون این که نگاهم کنه گفت:بفرمائید
اسماء خانم به اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم
دلم یجوری میشد...
- لبخندی زدم،لپام قرمز شده بود سرمو انداختم پایین
راستش خانم محمدی فکر میکردم وقتی متوجه بشید او نامه رو خوندم از
دستم ناراحت و عصبانی بشید
- راست میگفت
- طبیعتا باید ناراحت میشدم.
اما نه تنها ناراحت نشدم تازه یجورایی خیالمم راحت شد انگار یه بار
سنگینی که از رو دوشم برداشتن
سجادی به لیوان اشاره کرد و گفت چرا میل نمیکنید نکنه دوست
نداریدچیز دیگه ای میل دارید براتون بگیرم
- همین خوبه الان میخورم شما بفرمایید میل کنید
- باشه ،چشم
سجادی مشغول خوردن آب هویج بود
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
کی فکرشو میکرد یه روز منو سجادی روبروی هم بشینیم و باهم آب
هویج بخوریم و درباره ی ازدواج حرف بزنیم...
#ادامــه_دارد...⏱
-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^-^-*-*-*-^-^
⬇#اینجا_رمان_های_قشنگ_بخون⬇
💚@shohaadaae_80