#ݕݪڋڇێ_ٵحڪٵݦ✍🏻
💖رمان عاشقانه💖
❓ خواندن رمانهایی که در آن بعضی مسائل عاشقانه بی پروایانه بیان میشود برای من که یک نوجوان هستم چه حکمی دارد؟
✅ بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای
•○| @shohaadaae_80 |○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السلام یا علی بن موسی الرضا(ع)
یادتان هست؟ ✨
آنهمه شلوغی اطراف ضریح را...🌱
•♡| @shohaadaae_80 |♡•
#ڪٺٵݕ_ڂۅٵن📖
📓کتاب «پنجره ی چوبی»
🌹رمانی عاشقانه و انقلابی
•○| @shohaadaae_80 |○•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نودویکم1⃣9⃣ شلوار قهوه ای با پیراهن راه راه کرم قهوه ای . چرا این قدر لباس کم پ
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_نودودوم2⃣9⃣
-نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟
اما برای خیلی ها هر چند جوونی زیباترین فصل زندگیه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره.
با این که دنبال کسی می گردی که مسیر رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره ؛ اما باز هم می بینی این مسیر یه همراه متفاوت می خواد. یکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده.
هر دو انگار خجالت میکشیم.
رویم را بر می گردانیم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است.
با تن صدای آرامتری ادامه می دهد؛
-یکی که هم دیگه رو بفهمید و هم قدمت بشه. بهش تکیه کنی بهت تکیه کنه.
یکی که اگر توی مسیر خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دریافت هات رو براش بگی تا بلند بشه.
دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمین نگهم داشته. می خواهم زودتر تکلیف این گفت و شنود ها معین شود.
می گوید:
-ببخشید اگر حرف هام اذیتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنید حداقل بگید قبول دارید یا نه؟
ته دلم می خندم ؛ حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو رو قبول کنم یا نه.
کسی درونم نهیب می زند که زیادی خودت را تحویل نگیر؛ او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان یک همراه بپذیرد یا نه؟
سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آید:
-یکی که کنارم هم احساس آرامش داشته باشید. هم اندازه خودت تا کنارش بفهمي داري بزرگ مي شي . آدمِ تنها خيلي كوچيكه؛ اما وقتي كنار يكي قرار مي گيره كه دوستش داره، كم كم مجبور مي شه خودخواهيش رو خورد كنه و شكل ديگه بده.
نفسي مي گيرد و با دستانش كمي پيشاني اش را ماساژ مي دهد.
هنوز درست صورتش را نديده ام. نمي خواهم قبل از اينكه دلم قانع شود اسيرش شوم.
اين بنده ي خدا كلا خيلي خوب فكر مي كند. من اين طور نيستم. اين بار حرف هاي ذهنم را به زبان مي آورم.
-همه ي حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلي خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم.
موقع انجامش كلا متفاوت مي شم. من آينده ام رو براي خودم مي خوام، براي اين كه خودم بزرگ بشم. حتي گاهی وقت ها دلم مي خواد زندگي عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه.
حس مي كنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب كرده ام. رو مي كند به سمت دره و با صدايي كه به زحمت مي شنوم مي گويد:
-خودخواهي بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمي ري. دنبال اين كه خوب بشي و اشتباهاتت رو جبران كني. زندگي با اشتباهات زياد، خراب مي شه. كاش همه آدم ها كمي خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمي دادن.
رو برمي گرداند به سمت خار و نگاهش به آن
مي چسبد.
-فقط بايد مواظب بود خودخواهي رشد سرطاني نكنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهم مي شه و فكر مي كنه مي تونه جاي خدا بشينه و دنيا رو اداره كنه . من مطمئنم شما خودتون رو جاي خدا نمي خوايد. خودتون رو براي خدا مي خوايد.
بي محابا مي پرسم:
-از كجا مي دونيد كه خودخواهي من سرطاني نيست.
لبخند صداداري مي زند:
-منو ببخشيد كه ديدم ؛ اما تقصيري نداشتم. ازصبح موقع طلوع آفتاب كه اون طور كوه رو به صدا در آورده بوديد. از بي اختيار شيدايي كردنتون، حرف هاتون، ذوقي كه كرده بوديد.
از حرف هايش داغ مي شوم ؛ از تصوركارهاي صبحم. بي اختيار دستم مي رود سمت چادرم و رو مي گيرم.
كوه كه تنها بود!دره هم تنها بود!مصطفي كي آمده بود؟ پس چرا من نديدم. واي خدا؛يعني من را ديده. لبم را مي گزم. مرده شور جاذبه ي زمين را ببرند كه تمام توان من را گرفته و نمي گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار مي گردم.
بي اختيار مي پرسم:
-شما، شما چرا اونجا بوديد؟
مي خندد و مي گوید:
-چون قرار كوه پيمايي داشتم با پدر حضرت عالي. منتهي شما چند باري استراحت كوتاه كرديد، به تون نزديك شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم.
صداي يا الله علي كه مي آيد سر برمي گرداند و بلند مي شود. اين هم تدبير الهي است. علي آمده با سيني چاي و ميوه و شيريني كنارش.
يادم باشد بپرسم از كي تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هواي چاي و ميوه ي ما دو تا را دارد. از كلمه ما دو تایی كه در ذهنم نقش مي بندد، لبم را مي گزم.
علي مي نشيند كنار من.
-چرا رنگت پريده؟
نگاهش نمي كنم . خجالت مي كشم . چاي را دستم ميدهد.
-اگه اذيتي آتش بس چند ساعته اعلام كنم.
لبم را مي گزم و آرام كنار گوشش زمزمه مي كنم:
-ساده اي اگه فكر كني زنده مي ذارمت. نقشه مي كشي؟ وصيت نامت رو بنويس..
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_نودودوم2⃣9⃣ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_نودوسوم3⃣9⃣
علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد:
-بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم.
نيم خيز مي شود كه برود.
-از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا...چي بهش گفتي؟
مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟
اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟
دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد:
-ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد.
دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند.
-خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه.
سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛
و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند.
بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد.
دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم.
دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد.
در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم:
-همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر.
نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون.
خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند.
می گیرد مقابلم و می گوید:
-خواهش می کنم این سیب رو بخورید.
سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش.
دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم.
اما او می گوید:
-امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید.
سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود.
-اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم.
استش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش همبا همین محبت و حرمت نگه داشتنه.
من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم.
-می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگید.
از سؤالش خوشم می آید
-چیزی فراتر از حقیقت خلقت ما نیست. محبت تأمین خواسته های روانی و روحیه. شما خواهر دارید حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو دیدید. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسیت خلقتمونه.
دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید:
-بهم فرصت بدید.
سکوت می کنم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#ٺݪنڱࢪ_ࢪۅزٵنہ🔎
⚠️اگر امروز
مواظب لقمه غذایت نباشی
فردا مجبوری مواظب
#حجاب دخترت🧕🏻
#غیرت پسرت👦🏻
و#حیای همسرت باشی...〽️
لقمه حرام
شروع همه ی مصیبت هاست...⛔️
#التماس_تفکر...🤔
•○| @shohaadaae_80 |○•
#حڋێٽ_ڱࢪٵݦ☀️
👤پيامبر خدا(صلىاللهعليهوآله):
(مومن)به خاطر كسى كه دوستش دارد مرتكب گناه نمى شود.
🌐میزان الحکمه، ج1، ص457
•○| @shohaadaae_80 |○•
#ڢڨط_ݕࢪٵێ_ڂڋٵ🦋
احترام دختران شهدا...🌺
•○| @shohaadaae_80 |○•
#حرف_خوب💚
رفیــق...!🌱
میدونے...؟
‹هلمنناصر ینصرنی›
امامحسیـݩ،
معنیشایݩ بود:↯
ڪسےهستڪہ
مݩ ڪمڪشڪنم...؟! :)💔
♡| @shohaadaae_80 |♡