eitaa logo
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
3.9هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
279 فایل
❁﷽❁ 🔸 #دهہ‌ھݜٺٵدێ‌هٵ هم‌شهید‌خواهندشد.. درجنگ بااسرائیل انشاءالله بشرط...⇩ 🍃🌹[شهیدانه زندگی کردن]🌹🍃 🤳خادم خودتون↶ @Shheed_BH_80 ☎️حرفهای شما↶ @goshi_80 📬تبادل‌‌وکپی↶ @shraet_80 🚩شروع‌کانال⇜ ²³`⁸`⁹⁸ #دوستات‌رو‌به_کانال_دعوت‌کن⇣🌸😊🌸⇣
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻 🌟ازدواج🌟 ❓ ازدواج کنیم یا چی؟ ✅ بر اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای ○| @shohaadaae_80 |○
💚22:22♥️ ✨السلام‌علیک یا‌اباعبدالله‌الحسین(ع)✨
💚 هرکسی برای دیدھ شدن کار نکند ! خدا برای دیدھ شدنش کار میکند (:🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_هشتادونهم9⃣8⃣ متوجه حرف هايش مي شوم. دلم مي فهمد كه يك يار و دوستي متفاوت مي خو
🍀 ⃣9⃣ سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم نمی کنم. پشت سرم است ، بر می گردم و سلام می کنم. حالا که کنارم ایستاده می فهمم که قدش از من بلند تر است. -مزاحم خلوتتون شدم؟ هنوز آرام نگرفته ام. صدایم آرام است اما زبانم تند. -مگه به همین قصد برنامه نریختید؟ مظلومانه جواب می دهد: -هر چند من بی گناهم و مهره چیده شده ی این برنامه، اما ببخشید. عقب می روم و به دیوار سنگی پشت سرم تکیه می دهم. او هم همین کار را می کند. -سنگ هاتون به هدف می خورد؟ مگر چند دقیقه است که آمده و من متوجه نشده ام. باید بیشتر هواسم به اطرافم باشد.دستانم را بغل می کنم. -بی هدف پرت می کردم -فکر نکنم خیلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که یک‌وقت نزنید سر من رو بشکنید. لبم را گاز می گیرم، می فهمم خیلی بد صحبت کرده ام. -آدم عصبی مزاجی نیستم و هیچ وقت هم چنین قصد وحشتناکی ‌نمی کنم، اما... حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفیدش، سنگریزه های جلوی پایش را به بازی می گیرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند. -بچه که بودم، توی فامیل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که یکی از آرزوهای دست اولم داماد شدنه. راست می گوید. چه ذوقی داشتیم از دیدن عروس و پیراهنش. یک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خیال لباس عروس و تاج و گل و آرایشش می خوابیدم. فکر کنم خوشحال ترین افراد مجالس عروسی ،بچه ها هستند. -هر چی بزرگ تر می شدم یک دلیل دیگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهمیدم که یکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهمیت ندی نمی تونی بری بالاتر... من هم همین حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نیازی که در همه ی افراد در این سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم باید چه معامله ای سرش در بیاورم. -شاید خیلی ها به ازدواج نگاه پایه ای نداشته باشد. فقط براشون یه هوس باشه، اما این تمام حقیقت نیست، فقط یه واقعیتی از حقیقت ازدواج. بعضی هم اجزا رو‌می بینم. زیبایی، خونه و ماشین و مهر سنگین و جشن مفصل و از این حرف ها. نگاهم را از سنگ سیاه روبه رویم نمی گیرم. بوته ای به زحمت از زیرش بیرون آمده و برگ های ریزش را به جریان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سر جایش ایستاده است. نه این و نه آن... -اونم آدم هایی که مثالشونو زدید، خودخواهن، مرد سراغ یه خانم می ره چون می خوادش و با شرایطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. این زندگی بیشتر آدم‌هایی که دور و برم می بینم. -خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خود خواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛اما اگه از روی عقل و فهم باشد، یعنی مسیر درست و دقیقی داشته باشه، می شه خوش بختی! امیدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی یکی دیگه رو خراب کنم. چند قدمی فاصله می گیرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهایم خسته شده. می نشینم. خاری جلویم است که سرش گل زیبایی خودنمایی می کند. می خواهم گل را لمس کنم اما از خارها می ترسم. می آید و گل را لمس می کند. کنارش می نشیند. روبه روی من است. دوست ندارم این جا بنشیند. نمی خواهم تا نخواسته ام با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی‌جایش را تغییر می‌دهد. حالا زاویه قائمه پیدا کرده ایم. لباسش را عوض کرده است... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودم0⃣9⃣ سلام می کند. می دانستم که می آید. دست و پایم را گم نمی کنم. پشت سرم اس
🍀 ⃣9⃣ شلوار قهوه ای با پیراهن راه راه کرم قهوه ای . چرا این قدر لباس کم پوشیده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم: -با ازدواج کردن دنبال چه چیزی هستید؟ هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند. -نیمه ی دیگر که باقی مسیرم رو با هم بریم. -از کجا که من باشم؟ مسیرتون هم درست باشه؟ دستش را از خار آزاد می کند و خیلی رک می گوید: -از کجا که شما نباشید؟... البته شاید شما ندونید که نیمه ی دیگر منم یا نه؛ اما توی همین روال به نتیجه می رسیم. مسیر هم که مشخصه. مکث و سکوتش طول می کشد.داریم افکار و درونیاتمان را برای هم می گوییم. تهِ آرزوهایشان را، تا شاید به یک افق برسیم. -آدم تا بچه است حوصله نداره تنهایی بازی کنه، دنبال یه دوست می گرده تا بازیش رو شور و هیجان بده. یه دوستی که زیاد هم اهل دعوا و تنش نباشه. وقتی نوجون می شه بازی اصالتش هست، اما دلش یه دوست همراه می خواد تا حرفایی که ذهنشو پر کرده و محبت ها و رنج هایی رو توی دلش جا گرفته با اون تقسیم کنه. دوستی که خیلی نفی و ردش نکنه. جوون که می شه می بینه زندگی نه بازیه و نه فقط دغدغه هایی که با چند ساعت رفیق بازی تموم شه. زندگی یه مسیره که تو یه مدت زمان باید طی بشه. مسیرش هم خیلی مهمه. ظاهرا برنامه ریزی برای یه مدت طولانی، چه درسی، چه کاری،چه جسمی...اما واقعیت اینه که وقتی نمی دونی فردا زنده ای یا نه، ابهام زندگی نگهت می داره... نفس عمیقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند یا برای من فلسفه زندگی می گوید. نگاهم به دستانش است. بین سنگ ریزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای یه قل و دو قل جمع می کند. یک سنگ سفید و گرد که رگه های قرمز دارد پیدا می کند. خیلی قشنگ است با دقت تمیزش می کند. می گیرد سمت من ؛ خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم ؛ می اندازد توی دستم. خیلی زیباست. انگار ساعت ها نشسته اند و تراشیده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برایش کشیده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟ 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 اگࢪ بہ گناهے مبټݪا شدے؛ نذاࢪ قݪبټ بهش عادټ ڪنہ...! عادټ بہ گناھ؛اضطࢪاب ۅ ټࢪسِ از گناھ ࢪۅ از قݪبټ میگیࢪه...! اۅن ۅقټ بہ جاے ݪذټ بࢪدن از خدا؛ از گناھ ݪذټ میبࢪۍ...💔! ...🤔 @shohaadaae_80
☀️ 👤امام علی علیه السلام: هيچ عملى نزد خداوند، محبوب تر از نماز نيست، پس هيچ كار دنيايى شما را در وقتنماز به خود مشغول ندارد 🌐خصال، صفحه 621 °○| @shohaadaae_80 |○•
🦋 همه دلخوشیم توی دنیا پدرمه👴🏻 •○| @shohaadaae_80 |○•
✍🏻 💖رمان عاشقانه💖 ❓ خواندن رمان‌هایی که در آن بعضی مسائل عاشقانه بی پروایانه بیان می‌شود برای من که یک نوجوان هستم چه حکمی دارد؟ ✅ بر اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای •○| @shohaadaae_80 |○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁣⁣💚السلام یا علی بن موسی الرضا(ع) یادتان هست؟ ⁣⁣✨ آنهمه شلوغی اطراف ضریح را...⁣⁣🌱 •♡| @shohaadaae_80 |♡•
📖 📓کتاب «پنجره ی چوبی» 🌹رمانی عاشقانه و انقلابی •○| @shohaadaae_80 |○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودویکم1⃣9⃣ شلوار قهوه ای با پیراهن راه راه کرم قهوه ای . چرا این قدر لباس کم پ
🍀 ⃣9⃣ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی زیباترین فصل زندگیه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره. با این که دنبال کسی می گردی که مسیر رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره ؛ اما باز هم می بینی این مسیر یه همراه متفاوت می خواد. یکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده. هر دو انگار خجالت میکشیم. رویم را بر می گردانیم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرامتری ادامه می دهد؛ -یکی که هم دیگه رو بفهمید و هم قدمت بشه. بهش تکیه کنی بهت تکیه کنه. یکی که اگر توی مسیر خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دریافت هات رو براش بگی تا بلند بشه. دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمین نگهم داشته. می خواهم زودتر تکلیف این گفت و شنود ها معین شود. می گوید: -ببخشید اگر حرف هام اذیتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنید حداقل بگید قبول دارید یا نه؟ ته دلم می خندم ؛ حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو رو قبول کنم یا نه. کسی درونم نهیب می زند که زیادی خودت را تحویل نگیر؛ او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان یک همراه بپذیرد یا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آید: -یکی که کنارم هم احساس آرامش داشته باشید. هم اندازه خودت تا کنارش بفهمي داري بزرگ مي شي . آدمِ تنها خيلي كوچيكه؛ اما وقتي كنار يكي قرار مي گيره كه دوستش داره، كم كم مجبور مي شه خودخواهيش رو خورد كنه و شكل ديگه بده. نفسي مي گيرد و با دستانش كمي پيشاني اش را ماساژ مي دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمي خواهم قبل از اينكه دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده ي خدا كلا خيلي خوب فكر مي كند. من اين طور نيستم. اين بار حرف هاي ذهنم را به زبان مي آورم. -همه ي حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلي خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش كلا متفاوت مي شم. من آينده ام رو براي خودم مي خوام، براي اين كه خودم بزرگ بشم. حتي گاهی وقت ها دلم مي خواد زندگي عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه. حس مي كنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب كرده ام. رو مي كند به سمت دره و با صدايي كه به زحمت مي شنوم مي گويد: -خودخواهي بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمي ري. دنبال اين كه خوب بشي و اشتباهاتت رو جبران كني. زندگي با اشتباهات زياد، خراب مي شه. كاش همه آدم ها كمي خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمي دادن. رو برمي گرداند به سمت خار و نگاهش به آن مي چسبد. -فقط بايد مواظب بود خودخواهي رشد سرطاني نكنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهم مي شه و فكر مي كنه مي تونه جاي خدا بشينه و دنيا رو اداره كنه . من مطمئنم شما خودتون رو جاي خدا نمي خوايد. خودتون رو براي خدا مي خوايد. بي محابا مي پرسم: -از كجا مي دونيد كه خودخواهي من سرطاني نيست. لبخند صداداري مي زند: -منو ببخشيد كه ديدم ؛ اما تقصيري نداشتم. ازصبح موقع طلوع آفتاب كه اون طور كوه رو به صدا در آورده بوديد. از بي اختيار شيدايي كردنتون، حرف هاتون، ذوقي كه كرده بوديد. از حرف هايش داغ مي شوم ؛ از تصوركارهاي صبحم. بي اختيار دستم مي رود سمت چادرم و رو مي گيرم. كوه كه تنها بود!دره هم تنها بود!مصطفي كي آمده بود؟ پس چرا من نديدم. واي خدا؛يعني من را ديده. لبم را مي گزم. مرده شور جاذبه ي زمين را ببرند كه تمام توان من را گرفته و نمي گذارد بلند شوم. دنبال راه فرار مي گردم. بي اختيار مي پرسم: -شما، شما چرا اونجا بوديد؟ مي خندد و مي گوید: -چون قرار كوه پيمايي داشتم با پدر حضرت عالي. منتهي شما چند باري استراحت كوتاه كرديد، به تون نزديك شدم. قرار بود صبحانه مهمان شما باشم. صداي يا الله علي كه مي آيد سر برمي گرداند و بلند مي شود. اين هم تدبير الهي است. علي آمده با سيني چاي و ميوه و شيريني كنارش. يادم باشد بپرسم از كي تا حالا اين قدر مهربان شده. همه اش هواي چاي و ميوه ي ما دو تا را دارد. از كلمه ما دو تایی كه در ذهنم نقش مي بندد، لبم را مي گزم. علي مي نشيند كنار من. -چرا رنگت پريده؟ نگاهش نمي كنم . خجالت مي كشم . چاي را دستم ميدهد. -اگه اذيتي آتش بس چند ساعته اعلام كنم. لبم را مي گزم و آرام كنار گوشش زمزمه مي كنم: -ساده اي اگه فكر كني زنده مي ذارمت. نقشه مي كشي؟ وصيت نامت رو بنويس.. 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ‌‌ دَهـہ‌هَشتـٰادیٖ‌』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت‌‌_نودودوم2⃣9⃣ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی
🍀 ⃣9⃣ علي رو به مصطفي مي كند و مي گويد: -بيا مصطفي، بيا و خوبي كن. اين همه خوبي مي كنم، حالا برام نقشه قتل مي كشه. آقا من اين جا امنيت جاني ندارم. نيم خيز مي شود كه برود. -از من گفتن. از لب اون دره بلند شو؛ اما خواهر من اين طوري نبودا...چي بهش گفتي؟ مصطفي خنده ي آرامي مي كند. علي مي رود. مصطفي خوشحال است و من درمانده. واقعا چرا؟ چرا من نمي توانم با خودم كنار بيايم؟ اين جا گير افتاده ام،بين دره ي مقابلم و كوهي كه به آن تكيه كرده ام و مردي كه آمده است تا بداند ادامه ي زندگيش را مي تواند با من همراه شود يا نه، تازه فهميده ام كه از معناي زندگي هيچ نمي دانم. اصلا چرا دارم زندگي مي كنم؟ معناي زندگي همين است كه همه دارند يا نه؟ دستي مقابلم با سيب قاچ شده اي سبز مي شود. جا مي خورم دستپاچه مي گويد: -ببخشيد نمي دونستم كه اين جا نيستيد. دست و سيب معطل ماندن و بشقابي مقابلم نيست كه توي آن بگذارد. سيب را مي گيرم،اما مثل همان شيريني كنارچايي مي نشيند. -خيلي خوبه كه علي هست.خواهر وقتي برادري مثل علي داشته باشه احساس سربلندي و غرور مي كنه. سعي مي كنم از علي حرفي نزنم. علي دو بخش دارد:علي خوب و علي زيرك؛ و همه ي برنامه هايش را با زيركي جلو مي بردو من را تسليم مي كند. بلند مي شود و پشت به من و رو به دره مي ايستد. از فرصت استفاده مي كنم و كمي چايي ام را مزه مي كنم. زبانم مثل كوير خشك شده بود. همان يك قلوپ هم برايم آب حيات است. لذت مي برم از خوردنش و بقيه اش را به سرعت سر مي كشم. آرام برمي گردد. دلم می خواست شیرینی و سیب را هم می خوردم. دوباره هم ردیف من می نشیند و به سنگ پشت سر تکیه می دهد. در سکوت کوه، به صدای دو شاهینی که بالای سرمان نمایش هوایی راه انداخته اند نگاه می کنیم. می گویم: -همیشه دوست داشتم مثل اونا پرواز کنم. آن قدر اوج بگیرم که زمین زیر پایم به وسعت کره زمین بشه، نه فقط چند صد متر. نگاه دیگران رو دنبال خودم بکشم تا جایی که بشم مثل یک نقطه براشون. خم می شود و سیب را بر می دارد و با چاقو پوستش را جدا می کند. می گیرد مقابلم و می گوید: -خواهش می کنم این سیب رو بخورید. سیب را می گیرم. گاز کوچکی می زنم و آهسته آهسته می خورمش. دلم نمی خواهد دیگر حرف بزنیم. اما او می گوید: -امروز فقط من حرف زدم. کاش شما هم نگاهتون به زندگی رو برام می گفتید. سیبم را آرام می خورم و تمام می کنم. کاش شیرینی را هم تعارف کند. من که خودم رویم نمی شود بردارم. صبحانه هم مفصل خوردم، حالا چرا این طور گرسنه شده ام. تقصیر چای و سیب است. دل ضعفه می آورد. بشقاب شیرینی را مقابل من می گیرد تشکر کنم و بر نمی دارم. انگار هر آرزویی می کنم برآورده می شود. -اگر شما شروع نمی کنید من سؤال کنم. استش شما سؤال بپرسید. راحت تر جواب می دم. فقط چیزی که خیلی برام مهمه محبت و احترام. البته این نظر منه و با شناختی که از جنس خودم دارم می گم. آرامش کنار هر کی که باشه اصلش از محبت شروع می شه، تداومش هم‌با همین محبت و حرمت نگه داشتنه. من خیلی به فکر کم و زیاد مادی زندگی نیستم. -می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگید. از سؤالش خوشم می آید -چیزی فراتر از حقیقت خلقت ما نیست. محبت تأمین خواسته های روانی و روحیه. شما خواهر دارید حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو دیدید. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسیت خلقتمونه. دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید: -بهم فرصت بدید. سکوت می کنم... 📖 ✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد ...⏰ 📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓 👇🌱 ♡{ @shohaadaae_80 }♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🔎 ⚠️اگر امروز مواظب لقمه غذایت نباشی فردا مجبوری مواظب دخترت🧕🏻 پسرت👦🏻 و همسرت باشی...〽️ لقمه حرام شروع همه ی مصیبت هاست...⛔️ ...🤔 •○| @shohaadaae_80 |○•
☀️ 👤پيامبر خدا(صلى‌الله‌عليه‌و‌آله): (مومن)به خاطر كسى كه دوستش دارد مرتكب گناه نمى شود. 🌐میزان الحکمه، ج1، ص457 •○| @shohaadaae_80 |○•
🦋 احترام دختران شهدا...🌺 •○| @shohaadaae_80 |○•
💚 رفیــق...!🌱 می‌دونے...؟ ‹هل‌من‌ناصر ینصرنی› امام‌حسیـݩ، معنیش‌ایݩ بود:↯ ڪسےهست‌ڪہ مݩ ڪمڪش‌ڪنم...؟! :)💔 ♡| @shohaadaae_80 |♡
✍🏻 🌙نمازشب🌙 ❓ برای اینکه نماز صبحم قضا نشه می‌تونم نماز شب رو سر شب هم بخونم؟ ✅ بر اساس فتاوای آیت‌الله خامنه‌ای •○| @shohaadaae_80 |○•