eitaa logo
💠 پـــلاک خـــاکی 💠
531 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
218 فایل
🔺کانال شهدای مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) کوی فاطمیه اهـــــــواز 🔹ارتباط با مدیر کانال @SeyedAmirhosseinHosseini #تصاویر_شهدا #زندگینامه_شهدا #خــــاطــرات_شهــدا #وصیت_نامه_شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر ارزش دارد؛ اسیر چهره‌ پاک و معصوم شما شدن در میانِ اسارت‌های دنیایی ... فکه _ بهمن ماه سال ۱۳۶۱ حاشیه محور تیپ قمر بنی هاشم کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
🔴 یک اتفاق نادر در هشت سال دفاع مقدس بهمن ۶۱؛ چند روزی مانده به شروع ؛ واحد تدارکات و پشتیبانی لشکر۷ ولیعصر(عج)؛ در دو نقطه؛  بُنه های تدارکات را جهت پشتیبانی عملیات سرپا کرده بود؛ یکی در منطقه ای بعد از تنگه ذلیجان و دومی در منطقه ای نزدیک به محور عملیات و در . چند کیلومتری بعد از تنگه ذلیجان؛ زمین منطقه از جنس رمل بود و زمین رملی هم که تکلیفش مشخص است. هر گونه حرکت و جابجایی نفر و ادوات در آن سخت و نفس گیر است. دشواری؛ زمانی به اوج خود می رسید که باد شروع به وزیدن می کرد و رفته رفته؛ شدید و شدیدتر می شد. در چنین وضعیتی تپه های رملی و ماسه ای نرم را؛ در کمترین زمان جابجا می کرد و فرم منطقه را تغییر می داد. بُنه های تدارکات؛ لابلای بوته زارهای جنگل امقر و در زمین های رملی سرپا شده بودند و واحد مهندسی رزمی؛ برای حفاظت از این بنه ها مشغول ساخت سنگر و خاکریز بود و اولویت با بنه های مهمات بود تا از دید و تیر دشمن محفوظ بمانند. کار زاغه های مهمات که به پایان رسید؛ که مسئولیت تسلیحات لشکر را بعهده داشت؛ از بچه های مهندسی _ رزمی خواست تا برای نیروهای مستقر در منطقه؛ یک سنگر تجمعی هم ایجاد کنند؛ چون از روز گذشته عراق منطقه را زیر آتش گرفته بود و نیاز بود که برای محافظت از نیروها یک سنگر تجمعی سرپوشیده ایجاد شود. نیروهای تازه نفس بسیجی؛ گونی های مخصوص را با استفاده از ماسه های بادی پر کردند و دیواره های سنگر با استفاده از گونی های پر شده؛ در دل زمین رملی چیده شد. با استفاده از ابزار و ادوات و ماشین آلات موجود؛ کار ساخت سنگر و پوشاندن سقف آن با تراورس ها(قطعات چوبی که ریل راه آهن روی آن بسته می شود) و نیز با استفاده از ورق های گالوانیزه موج دار و ریختن ماسه روی ورق های گالوانیزه در کوتاه ترین زمان ممکن انجام گرفت. حوالی غروب بود که کار ساختِ سنگر به پایان رسید و تعدادی از نیروها؛ وسایل خود را به درون سنگر منتقل کرده و در آن مستقر شدند. بسیاری از نیروهای واحد تدارکات شب را در چادر بسر می بردند و هنوز واحد مهندسی فرصت ساخت سنگر را برای نیروهای دیگر بدست نیاورده بود. آنشب به جهت حساسیت و اهمیت منطقه و وجود بنه های مهمات؛ نعمت دستور داده بود که از ساعت ۱۰شب تا صبح؛ تیم های دونفره مشغول گشت و نگهبانی شوند. حوالی ۱/۵ شب بود که سروصدایی منطقه را پر کرد. بهمراه تعدادی از بچه ها؛ از چادر بیرون آمدیم تا ببینیم چه اتفاقی رخ داده. نگهبان زاغه مهمات می گفت: یک ساعت از پست من گذشته و نفر بعدی نیومده! عجیب اینجاست که هرچی می گردم سنگر تجمعی را پیدا نمی کنم. بلافاصله بسراغ محل سنگر رفتیم. نگهبان راست می گفت؛ خبری از سنگر نبود. چند ساعت پیش بچه ها در همین محل سنگر را ساخته بودند. سر و صداها بیشتر شد و اکثر نیروها از خواب بیدار شدند. دویدیم سمت بنه مهمات. سنگر تجمعی در کنار همین بنه بود؛ اما حالا در آن تاریکی شب؛ اثری از آثارش به چشم دیده نمی شد. عجیب بود. مگر می شد سنگری به آن بزرگی از روی زمین محو شده باشد. قدری ماسه ها را که کنار زدیم تازه متوجه اتفاق پیش آمده شدیم. دلمان ریخت و اضطراب سرتاپای بچه ها را فرا گرفت. بدلیل ماسه ای و سست بودن زمین؛ دیوارها و سقف سنگر فرو ریخته و سنگر فروریخته بود. باد هم هرچه توانسته بود؛ ماسه ریخته بود روی سنگر و دیگر اثری از سنگر نمی شد پیدا کرد. بچه ها زیر کوهی از ماسه های بادی دفن شده بودند. با سرعت دست بکار شدیم. یک بیل ماسه را که بر می داشتیم؛ دو برابر ماسه جایگزینش می شد. کار بشدت سخت بود و فاجعه ای در پیش رو. فاجعه ای که تصورش هم داشت حال و روزمان را بهم می ریخت. فقط خدا خدا می کردیم دیر نشده و اتفاق تلخی رقم نخورده باشد. کار به کُندی پیش می رفت و امیدمان هر لحظه بیشتر به ناامیدی پیوند می خورد. وضعیت زمین بسیار بد بود و برداشتن آن همه ماسه بادی کاری دشوار. یک جورهایی آب در هاون کوبیدن بود. بچه ها را صدا می زدیم؛ اما پاسخی شنیده نمی شد و همین بیشتر آزارمان می داد. در اوج ناامیدی در حال کنار زدن آن حجم بزرگ از ماسه بادی بودیم. در آن هوای سرد بهمن ماه؛ انگار وجود همه مان آتش گرفته بود. اشک امانمان نمی داد. آفتاب هم کم کم داشت خودش را نشان می داد و که پیکر یکی از بچه ها آفتابگونه خودش را نشان داد. تا آخرین پیکر را از زیر ماسه ها بیرون بکشیم ساعت حوالی ۸صبح شده بود. ماتم؛ مثل نسیمی سرد و دردآلود در منطقه پیچیده بود. نعمت کلول بهمراه حدود ۹_ ۸نفر دیگر از نیروهای بسیجی بشهادت رسیده بودند. هنوز عملیات آغاز نشده بود که روحیه همه بچه ها با این اتفاق به هم ریخت. بدون اینکه هنوز نبردی رخ داده باشد؛ ما تعدادی از بهترین نیروهایمان را در یک اتفاق تلخ و ناگوار از دست دادیم. بچه ها هر کدام کنجی زانوی غم بغل کرده بودند... راوی: مهدی لبابیان 👇👇👇