eitaa logo
💠 پـــلاک خـــاکی 💠
532 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
218 فایل
🔺کانال شهدای مسجد حضرت فاطمه الزهرا(س) کوی فاطمیه اهـــــــواز 🔹ارتباط با مدیر کانال @SeyedAmirhosseinHosseini #تصاویر_شهدا #زندگینامه_شهدا #خــــاطــرات_شهــدا #وصیت_نامه_شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️خـــاطـــرات طنـــز جبهـــه 🌸گلشن حسینی 🔺برای انجام کاری به دزفول رفته بودم. بعد از انجام کارم؛ برای تفریح به همراه تعدادی از دوستان مداح به کنار رودخانه دزفول رفتیم. در بین این دوستان یکی از مداحان قدیمی دزفول به نام ملا عبدالرضا هم همراهمان بود که حالا به رحمت خدا رفته است. 🔺ملا عبدالرضا فردی بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال از مداحان پیشکسوت و با صفای دزفول بود. با دوستان کنار رودخانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ملا عبدالرضا به من گفت: راستی حاج صادق یه چیزی درباره ت شنیدم. پرسیدم چی شنیدی؟ گفت: چیز خوبی نشنیدم بگم؟ گفتم دوست دارم بدونم چی شنیدی بگو تا یادت نرفته. 🔺گفت: شنیدم آقای حسینی که برنامه اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه یه دختری داره به نام گلشن. گفتم خب مبارکش باشه. گفت: اون که هست. اما شنیدم که تو خاطر خواه دخترش شدی. یک لحظه آمپر تعجبم چسبید و گفتم: والله من چیزی نمی دونم. این حرف رو الان دارم از تو می شنوم. اصلاً تو جریان چیزی که می گی نیستم. ادامه داد چطور خبر نداری؟ حالا که خبر نداری بشنو تا خبردار بشی. از لحنش فهمیدم می خواهد شوخی کند. 🔺خیالم راحت شد و با توجه گوش کردم ببینم چه می گوید. ملا عبدالرضا گفت: داستان از این قرار بوده که تو عاشق دختر آقای حسینی شدی اما چیزی به خانمت نگفتی. وقتی خانمت فهمیده که تو خاطر خواه شدی؛ شری به پا شده و دعوا بالا گرفته؛ خانمت کوتاه نیومده و بالاخره بزرگترهای خانواده یعنی پدر خانمت و پدر خودت و خود آقای حسینی جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و هر چیزی رو که امام گفتن گوش کنن و همون کار رو انجام بدن. 🔺وقتی رفتین پیش امام و قضیه رو برای ایشون گفتین ایشون قاطعانه گفتن که آقای آهنگران باید گلشن رو بگیره و اونو به عنوان همسر دوم انتخاب کنه. تو هم حسابی خوشحال شدی و وقتی از جماران به خونه می اومدی این رو می خوندی: به سوی گلشن حسینی می روم به فرمان امـــام خمیــنی می روم 😂😂 🔺در عجب بودم از استعداد این ملا عبدالرضا که چطور این داستان رو سر هم کرده و بدون دست زدن به اصل نوحه؛ برای آن طنز درست کرده بود. 💠 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
یکی به این اَخوی‌ها بگه یعنی جلسه امتحانه ... اون نفر آخرم معلوم نیست برگه‌اش رو داره نشون کی می‌ده؟؟ 😁😁 نام اثر: وقتی مراقب سرش رو می‌چرخونه😅 کانال ما را با دوستان خود اشتراک بگذارید. @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
😂 چــراغ قــوه 🔦 🔺گروهان مکه را برای پدافند به یکی از محورها منتقل کرده بودند. حاج اسماعیل فرجوانی قبل از عزیمت؛ با تمام بچه ها در مورد منطقه و اهمیت حفظ و نگهداری آن صحبت کرده بود. دم دمای صبح بود که گروهان؛ به ستون یک؛ به طرف منطقه حرکت کرد. در مسیری که می رفتیم؛ آرپی جی زن و کمکش جلوتر از بقیه قرار گرفته بودند و مابقی نیروها پشت سرشان حرکت می کردند. یکی دو کیلومتری که حرکت کردیم به کانالی رسیدیم که باید در آن کارِ ادغام صورت می گرفت. همه درون کانال چمباتمه زدیم. به خاطر حساسیت منطقه تمام سلاح ها آماده شلیک بودند. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و فقط تک و توک صدای انفجار از پشت سرمان می آمد. هنوز درست جاگیر نشده بودیم که انفجاری همه را غافلگیر کرد. آه و ناله بچه ها به هوا بلند شده بود. وقتی گرد و خاک فرو نشست فهمیدیم که آرپی جی زن ما بدون اینکه قصد شلیک داشته باشد انگشتش روی ماشه چکاننده قرار گرفته و موشک در درون کانال شلیک شده است. دو نفری که اطرافش بودند از درد سوختگی ناله می کردند. آرپی جی زن که در کانون آتش قرار گرفته بود قسمتی از لباسش آتش گرفت. با هر چه دم دستمان بود شعله های آتش را خاموش کردیم ولی آتشِ قسمتِ پایین تنه او با هیچ وسیله ای خاموش نمی شد. یکی از بچه ها با کیسه ای شروع به ضربه زدن به محل مورد نظر کرد. آر پی جی زن در حالی که دست هایش را به علامت تسلیم بالا آورده بود؛ با صدای ناله ای فریاد زد: پدر صلواتی ها چه کار می کنید؛ شما که مرا کشتید ! وقتی بچه ها دست از خاموش کردن او کشیدند؛ نفس راحتی کشید و گفت: بابا جان اینجا آتش نگرفته؛ این چراغ قوه است که روشن مانده؛ 😂 ببینید👀 و آن را از جیبش خارج کرد. ما هم مانده بودیم باید بخندیم😂 یا 😭 گریه کنیم. کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra
یادش بخیر امتحانات درسی جبهه 🔺بعد از داير شدن مجتمع های آموزشی رزمندگان در جبهه؛ اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل می‌پرداختيم. يكی از روزها برای گرفتن امتحان ما را زير سايه درختی جمع كردند. بعد از توزيع ورقه های امتحانی مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متری‌مان به زمين خورد؛ همه بدون توجه؛ سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند. يك تركش افتاد روی ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند. ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: برگه من زخمی شده بايد تا فردا به او مرخصی بدهی😂 همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزی نگرفتند. کانال ما را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.👇 🆔 @ShohadaMasjidHazratFatimaZahra