eitaa logo
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
299 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
343 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آبجی! یه لباس راحت تر بپوشی بهتر نیست...! ⏪انیمیشن‌ زیبا و کوتاه، ساخته شده بر اساس داستان زندگی یک شهید 🌺پیشنهاد میکنم حتما دختر خانومهای جوان ببینند و انتشار حداکثری بدهند. ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
⭕️ این تصویر جالب را در یکی از کانالهای جمهوری آذربایجان دیدم، متن جالبی نوشته شده: 👇 🔻این دستان ترور شده است... دستانی که بعد از آن دست دادن در دنیا حرام گشت... به نظر می رسد خدا هم از شهادت سلیمانی [رضوان الله تعالی علیه] آزرده شد... ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماسک خود را به یک پیرمرد داد و تا پایان عمر حس بویایی خود را از دست داد... ما نشانی می دهیم، شما او را بشناسید ! ✍ تفاوت تمدن غرب با تمدن ناب اسلامی رو توی رفتار این شهید به خوبی میشه فهمید ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
امام على عليه السلام: سه خصلت موجب جلب محبّت مى شود: خوش خويى، ملايمت و فروتنى ثلاثٌ يُوجِبْنَ المَحبَّةَ: حُسنُ الخُلقِ، و حُسنُ الرِّفقِ، و التَّواضُعُ غررالحكم حدیث4684 ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دهم 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود... ✍️نویسنده: ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_یازدهم 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در ه
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم !»... ✍️نویسنده: ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
با عرض معذرت بخاطر کمی تاخیر ادامه ی رمان دمشق شهر عشق 👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمیشه تو ایام ولادت سه ساله‌ی ارباب چیزی از دختران شهدای مدافع حرم و عموشون نگفت 💔 ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | خاطره آیت الله مصباح یزدی از رابطه مرحوم (ره) با (ره) 🔹 بنده شهادت می‌دهم عاملی که باعث شد بنده توجه به این مسائل [سیاسی] پیدا کنم و به عنوان یک وظیفه دنبال این مسائل بروم، سفارش آقای بهجت (ره) بود. ۹۸/۱۱/۱۹ 🔰 باتوجه به نقل برخی خاطرات نادرست از قول آیت الله مصباح یزدی در یکی از برنامه های رسانه ملی و انتشار آن در فضای مجازی در مورد تفاوت دیدگاه مرحوم آیت الله بهجت (ره) با حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) درباره نحوه اداره کشور که مبنای برخی تحلیل ها قرار گرفته است، پایگاه اطلاع رسانی MESBAHYAZDI.IR اصل این خاطره را برای از بیانات معظم له منتشر می‌کند. 📥 برای دریافت فایل باکیفیت این ویدیو به صفحه رسمی آیت الله مصباح یزدی در آپارات مراجعه کنید👇 https://aparat.com/v/XQK8W ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
دیروز یک مطلب در مورد اختلاف نظر ایت الله بهجت با مرحوم امام گذاشته شد از قول ایت الله مصباح اما این فیلم از سایت خود ایت الله مصباح در مورد این نقل قول منتشر کرده اند
990110-Panahian-AshnaieBaBakhiMazaminMonajateShabaniye-03-64k.mp3
6M
🎙 آشنایی با برخی مضامین دلنشین مناجات شعبانیه(۳) 📅 قسمت سوم | ‌۹۹/۰۱/۱۰ 🕌 جلسات مجازی ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
Doa_Joshan_saghir 48 .mp3
13.68M
💠 دعای جوشن صغیر سردار شهید حاج قاسم سلیمانی می فرمود : رهبر انقلاب در زمان جنگ ۳۳ روزه لبنان با اسرائیل توصیه به خواندن دعای جوشن صغیر داشتند که حتی مسیحیان لبنان هم این دعا را می‌خواندند در شیعه عموماً دعای جوشن کبیر معروف است و دعای جوشن صغیر حداقل در بین عموم مردم معروف نیست. بعد آقا توضیحی دادند و فرمودند :«این دعای جوشن صغیر حالت یک انسان مضطر است؛ انسانی که در یک اضطرار شدید است و می‌خواهد با خدا حرف بزند.» توصیه میشود در صورت امکان متن را در مفاتیح ببینید و زمزمه کنید 🎤 با صدای حاج مهدی سماواتی ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
20.mp3
3.44M
🎙فرصت گذشت و عمر مرا اشک و آه برد 💠 با امام زمان (عج) 🔸بانوای: 🔹شاعر: محمدرضا وحید زاده 🕌 حرم مطهر امام خمینی(ره) - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸ ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
روزمان را با آغاز کنیم ✴️🔰آن هنگام که انسان مدرن همه امکانات عیش و نوش و لا ابلیگری را فراهم کرده بود و قدرتی بالاتر از قدرت خود نمیدید ؛ خداوند عذاب دردناک و لاعلاج را بر سرش فرود آورد [سوره الأعراف (7): آيات 4 تا 5] وَ كَمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها فَجاءَها بَأْسُنا بَياتاً أَوْ هُمْ قائِلُونَ (4) چه بسيار آبادى‏هايى كه ما اهل آنجا را (به خاطر فساد و كفرشان) نابود كرديم. پس قهر ما به هنگام شب يا روز، هنگامى كه به استراحت پرداخته بودند، به سراغشان آمد. ✅اين آيه «فهرستى» است، اجمالى از سرگذشت اقوام متعددى همچون قوم نوح و فرعون و عاد و ثمود و لوط. قرآن در اينجا به آنهايى كه از تعليمات انبياء سرپيچى مى‏كنند و به جاى اصلاح خويش و ديگران بذر فساد مى‏پاشند، شديدا اخطار مى‏كند كه نگاهى به زندگانى اقوام پيشين بيفكنيد و ببينيد «چقدر از شهرها و آباديها را ويران كرديم» و مردم فاسد آنها را به نابودى كشانيديم! (وَ كَمْ مِنْ قَرْيَةٍ أَهْلَكْناها). سپس چگونگى هلاكت آنها را چنين تشريح مى‏كند: «عذاب دردناك ما، در دل شب (در ساعاتى كه در آرامش فرو رفته بودند) يا در وسط روز، به هنگامى كه پس از فعاليتهاى روزانه به استراحت پرداخته بودند به سراغ آنها آمد» (فَجاءَها بَأْسُنا بَياتاً أَوْ هُمْ قائِلُونَ). ❎در سوره مومن آیه 84 و85 مى‏خوانيم: هنگامى كه عذاب ما راديدند، گفتند: به خداى يگانه ايمان آورديم و به آنچه شرك‏ ورزيديم، كافر شديم، امّا ايمان به هنگام عذاب سودى براى آنان نداشت. «فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا» ... ✅تدوین : رجبعلی بازیاد ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هر سوزنی که برای غیر خدا زدم به دستم فرو رفت.... شیخ‌ رجبعلی خیاط ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
یادت نرود بانو! هربار که از خانه پابه بیرون میگذاری گوشه چادرت را بگیر و ارام زیر لب بگو ؛ 😍 ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
منتظرقائم.pdf
3.72M
محرمانه 📍یک کتاب کودک با تصویرگری زیبا درباره زندگی شهید که سال ۵٨ شهید شد. او اولین شهید نام گرفت. در این روزهای کرونایی قصه شیرین زندگی آقا محمد را برای کودکانتان بخوانید. ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
گوشه‌ای از مصیبتی که انگلیس در جنگ اول جهانی بر سر ایران آورد! ⭕️ ترور امپراتوری اتریش - مجارستان توسط یک جوان صرب موجب آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ شد که تا سال ۱۹۱۸ ادامه داشت. 🔻 متحدین شامل کشورهای امپراتوری آلمان، امپراتوری اتریش، امپراتوری مجارستان و امپراتوری عثمان با ارتش ۲۵ میلیون نفری در مقابل متفقین شامل امپراتوری روسیه، امپراتوری بریتانیا، آمریکا، فرانسه، رومانی، صربستان، ژاپن، ایتالیا، بلژیک، پرتغال و یونان با یک ارتش ۴۳ میلیون نفره به مدت چهار سال با هم در یک جنگ وسیع جهانی بودند. 🔻تعداد تلفات متحدین در جنگ جهانی اول ۴.۳ میلیون نفر و تعداد تلفات متفقین ۵.۵ میلیون نفر بود. 🔻 کل کشته‌های جنگ جهانی اول که ۱۵ کشور به صورت مستقیم با ۷۸ میلیون نیروی ارتشی در آن حضور داشتند، ۹ میلیون و ۸۰۰ هزار نفر بود. 🔻 ایران با وجود بی‌طرف بودن در جنگ جهانی اول، توسط ارتش متجاوز انگلیس اشغال شد که بر اثر آن آذوقه و گندم مردم ایران توسط سربازان انگلیس غارت گردید. در واقع نیروهای اشغالگر انگلیس تمامی منابع و تولیدات کشاورزی را برای گذران نیاز نظامیان در جنگ خود، خریداری کرده و احتکار می‌کردند. این غارت و احتکار موجب قحطی بزرگ و مرگبار ایران بین سال‌های ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ شد. 🔻قحطی بزرگ ایران در این سال‌ها از حمله مغول در قرن سیزدهم میلادی نیز بسیار عظیم تر بوده است. به دنبال این قحطی جامعه ایران چنان از هم فرو پاشید که زن و مرد و کودک و بزرگسال برای زنده ماندن به مرده‌خواری و خوردن حیوانات و علف و ... روی آورده بودند که در مطالب بعدی به ابعاد تکان‌دهنده‌ای از آن اشاره خواهم نمود. 🔻 بر اثر سیاست‌ها و اقدامات ارتش انگلیس و قحطی ناشی از آن در ایران که در جنگ بی‌طرف بود، تقریباً ۴۰ درصد مردم یعنی حدود ۹ میلیون نفر جان باختند!! این در حالی است که کل تلفات جنگ جهانی اول ۹ میلیون ۸۰۰ هزار نفر بود. "حمید خوش‌آیند" ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
💫 با سلام ان شا الله از امروز روزی دو فیلم کوتاه( پویا نمایی ) مفید مخصوص کودکان در کانال گذاشته خواهد شد. 1. پویا نمایی سلمان فارسی به صورت قسمت قسمت 2. پویا نمایی داستان و راستان ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
51.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 پویانمایی «سلمان فارسی» 🔹 قسمت اول 🔸 در جستجوی حقیقت ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
💖پیامبر خوبیها (ص): ‌ 💚محبوب ترینِ مخلوقات پیش خدا، خوشگلی است که جوانی و زیبایی اش را برای و در راه فرمانبری از او بگذارد. ‌ خداوندِ بخشنده به وجود چنین پیشِ فرشتگان می بالَد و می فرماید: ‌ 💘 "این، ی حقیقی من است!" ‌ 📓میزان الحکمه: ح ۹۰۹۶🍃 ‌ ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
🔴شرط عاقبت بخیری از نگاه دو سپهبد شهید صیاد شیرازی و قاسم سلیمانی.هر دو یک حرف(ولایت) ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
⭕️جهاد افغانستانی‌ها برای کمک به ایرانی‌ها! 🔸یک گروه جهادی از مهاجرین افغانستان در شهر ری دارن برای پرستاران و کادر درمانی کشورمون "گان جراحی و اتاق عمل" تولید می‌کنن👌 🔻اگه این کار رو چند تا اروپایی انجام می‌دادن، بعضی از سیاسییون و بعضی از این سلبریتی‌ها در وصف اروپایی‌ها شعر می‌سراییدن و داستان می‌نوشتن! ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
جامعه نماز خوان یعنی آن جامعه‌ای که در تمام گوشه و کنارش ذکر خدا و یاد خدا در آن موج بزند. در این جامعه هیچ فاجعه‌ای انجام نمی‌گیرد، هیچ جنایتی، هیچ خیانتی، هیچ لگدی به ارزش‌های انسانی در این جامعه انجام نمی‌گیرد. ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سیزدهم 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ✍️نویسنده: ┅═✧❁🌷✧❁🌷✧❁🌷 ❁✧ ═┅┄ 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad