eitaa logo
شوق پرواز🕊🇮🇷
343 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
910 ویدیو
36 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون لینک و نام نویسنده #جایز_نیست. #ادمین_تبادل @Mousavii7 #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk @Eliidooz #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
(در ماه رمضان) هر کجا روزه گرفتم صفا و حال خونه با‌بابزرگ نداشت. ☺️ هر سحری ی داستانی بود. البته بگم فضا وصفای وحال زیبای اون خونه جای دیگری احساس نشد. اولین روز سحری من زمستان بود یک زمستان سرد!مادرم من را بیدار کرد با چه شوقی بیدار شدم. احساس بزرگی بهم دست داد هی در دلم می‌گفتم منم بزرگ شدم. خونه قدیمی و یک حیاط که دور تا دورش اتاق چیده شده بود. اشپز خونه بین‌ همین چیدمان اتاق‌هابود. هوا بقدری سرد بود وقتی دمپای پلاستکی پا کردم خشک یخ شده بود تا رسیدم اشبز خانه خشکی‌‌اش رو پایم رد سرخی گذاشت. راستش بخواین حتی سرما شده سرمای قدیم 😕☺️ منم بقدری سردم شده بود دندانها‌یم اروم وقرار نداشتن مثل دارکوبی بودند میکوبیدن به تنه‌درخت مادرم هم هی لقمه می‌پیچوند دهان یا دستم میذاشت. وسط این سفره بزرگ دم به دم نگاهم به ان گوشه‌ای سفره بود دختری زیبا با موهای لخت فرفری که صورتی سفید چشمانی بزرگ و مژه پر پشت که به التماس باز نمی‌شدن تا اخر سحری صورت سفیدش از بس خواهر بزرگش به صورتش سیلی ارامی میزد به سرخ اناری ‌می‌شد. ولی او غرق در خواب قشنگش و همینطور چشم بسته دهانش باز بسته می‌کرد. همین چند نفر که سفره سحری می‌خوردن هر به ی دقیقه یکی صدایش می‌کرد –ماهرخ بیدار شو الان اذان میگه😁 همه در گیرش بودند ولی او درگیر هیچکس نبود الا خواب!! (خدایی یکی نبود بهشون بگه ی شب بی سحری بمونه فردا شبش حتما بیدار میشه مثل بقیه ولی این حکایت چند ماه رمضون بود) هم مادر و هم خواهرش از سحری خودشان می گذشتن تا ان بی سحری نماند.(اوج مهربانی) یک نفری با رادیو ور میرفت تا رادیو خوزستان پیدا کند همیشه خدا نزدیک اذان موجش پیدا می‌شد😂 _تا اذان صبح به افق اهواز ۱۰دقیقه دیگر رادیو بیخیال می‌شد، سحری عرض۱۰دقیقه‌ای می‌خورد. فردا صبح همین اش همین کاسه بود.😞😃 ( خونه‌ای که بچه زیاد داشته باشه، میشه این حتی موج رادیو سر جایش نمی ماند) 📝 (کپی و نشر حرام) https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
شوق پرواز🕊🇮🇷
#خاطرات_خونه_بابا_بزرگ (در ماه رمضان) هر کجا روزه گرفتم صفا و حال خونه با‌بابزرگ نداشت. ☺️ هر سحر
(در ) دوره راهنمایی یک سال تحصیل را در خانه بابابزرگ که نزدیک شهر بود گذارندیم. خونه‌ای که بیشتر شبیه خوابگاه بود. 😁 من و خواهرم و چند نفر از دخترای دیگه در یک اتاق بودیم. بذار حال هوای خانه را بگم. یکی از خانه های کارخانه قندو شکر بود. فضای سبز با درختان بسیار قدیمی انگار خانه‌ها وسط جنگل قرار گرفته بودند. به فضاسبز کارخانه خیلی خوب رسیده و رسیدگی می‌کردند. خانه‌ها بسیار قدیمی بودند، فکر کنید ساخت قبل انقلاب بودند. و اما خونه بابابزرگ خونه سالنی بود. چند اتاق و دو پذیرایی، که با یک در از اتاق و اشبز خونه جدا می‌شدند. پذیرایی قسمت پسرا (عموها) بود و یکی از این اتاق‌ها این قسمت برای ما دخترا بود.دیگه اتاق ها اشبزخونه، حمام، انباری و اتاق مطالعه و استراحت پدربزرگ بود. ماه رمضان در زمستان و در فصل امتحانات افتاد. خییلی سخت بود. بعد ظهرا بی حال بودیم و شبها از بس می‌خوردیم و خاموشی زود هنگام خانه، تصمیم گرفتیم بعد سحری هم این دوساعت تا ساعت ۷بنشینیم امتحاناتمون بخونیم. اما ی مشکلی پیش می‌امد مجبور بودیم زود خودمون به کلن خواب بزنیم.😂 دلیل؟الان میگم بعد سحری که کتابهایمان در می اوردیم که خیره سرمان امتحان بخونیم صدای بحدی ترسناک می‌شنیدیم که مجبور می‌شدیم کلن خودمان را به خواب بزنیم. ولی با اینکه ترسناک بود. خیلی دلم برایش می‌سوخت. و اما صدا چی بود؟ فریاد، زجه یک ادم از اعماق زمین انگار بیرون می‌امد. یجوری که داشتن شکنجه‌اش می‌کردند از اعماق وجودش ناله و زجه میزد. به شوخی به هم دیگه می‌گفتیم شاید صدای ازاهل جهنم باشه؟ صبح می‌شد به خانواده می‌گفتیم می‌گفتن شاید صدایی ی پرنده باشه! ولی پرنده همون ساعت همون لحظه شروع می‌کنه به ناله فریاد؟ کل ماه رمضون همین داستان داشتیم. یک روز هم بیخیال نمی‌شد تا ما مثل ادم بشینیم امتحانات بخونیم. اخر هم معلوم نشد ان صدا چی بود.😕 واقعا صدای پرنده بود؟ هرچه بود ولی ماه رمضون خوبی بر ما گذشت. 📝 (کپی و نشر حرام) https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
عجیب و زیبا بودن ماه رمضان یک طرف، اذان صبحش یک طرف. خانه‌ی پدربزرگ که زندگی میکردم، سحری را سریع میخوردم و میرفتم بیرون. وسط حیاط مینشستم و غرق ستاره ها میشدم. اسمان با لباس مخملی سیاه پر ستاره نسیم خنکی که می‌وزید و نجوای دعای سحر زیبا بود. گاهی اوقات یک شهاب سنگ این قشنگی را چند برابر میکرد. وقتی مستقل شدیم، خانه هم کوچکتر شد. آسمان سحر در آن صفا و زیبایی قبلی را نداشت. میدانید چرا؟ چون سفره پر نور شد و زیبایی آسمان خیلی کمتر. دب اکبر و دب اصغر و ناهید پرفروغ دیگر سر یک سفره نبودند. حالا برای دیدنشان باید چند دوری دور حیاط بزنم. انگار دارم پادرمیانی میکنم که شاید هم‌سفره شوند. شکوه وقت اذان هنوز هست، نجوای گنجشکها هنوز هست. صدای اگزوز موتور هر چند دقیقه یک‌بار این نجوای زیبا را پاره میکند اما سریع به هم بهم میدوزم و دوباره غرق میشوم.