eitaa logo
شوق پرواز🕊🇮🇷
276 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
869 ویدیو
35 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون لینک و نام نویسنده #جایز_نیست. #ادمین_تبادل @Mousavii7 #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk @Eliidooz #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
پارسال بعد کلی اصرار و گریه زاری، بلاخره اجازه دادن راهی بشم. رفتن به کربلا یعنی خود پرواز سوی خداست. ساعت دو شب ماشین دنبالمان آمد و راهی مرز چذابه شدیم. تا مرز رسیدیم هوا گرگ میش بود، هنوز باورم نشده بود نگران بودم، نکنه باز خواب هرشب منه! هرقدم سمت مرز عراق بر میداشتم ندایی در گوشم میگفت:«خواب نیستی داری میری کربلا حسین...» نزدیک های دروازه ی مرز عراق، نگاهم سمت کانال کمیل کردم، در دلم با حرف زدم:«ممنونم کربلام جور کردید» این بگویم سه بار کربلا رفتم، آن هم با واسطه‌ی شهدا و حضرت ابوالفضل (ع) بوده. امسال نشد از بی لیاقتی من است. افتاب بالا زد وارد مرز عراق شدیم یکی یکی پاسپورت ها مهره میخورد. نوبت من که رسید هی به سیستم میزد نمی‌شد! تپش قلب گرفتم، بغض کردم و خدا خدا میکردم که «خدایا نکنه منو برگردونند یا امام حسین...» پاسپورت بی مهر دستم داد!! انگار قیامت شده نامه اعمالم در دست چپم به من داده باشند. زبانم نمی‌چرخید چشمانم پر اشک شد..... . @ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
#سفرنامه_ی_جامانده #سیده_ال_موسوی پارسال بعد کلی اصرار و گریه زاری، بلاخره اجازه دادن راهی بشم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:« بده گیت روبه رو اینجا نت قطع شد.» اوفی کشیدم به گیت روبه رو دادم. بچه ها که بیرون گیت و روبه روی من ایستاده بودند، از دور با دست بهم می‌گفتند چی شد؟! این فاصله سید یوسف چند قدمی جلو آمد در همین لحظه پاسپورتم دستم داد. پاسپورتم بالا گرفتم سمتشون رفتم. تمام شد! استرسم، نفس راحتی کشیدم و حالا وقت پرواز بر بال ملائکه آغاز شد. در مساحت بزرگ خاکی بیرون محوطه مرز عراق پر از ماشین و زائر منتظر ماندیم تا سید یوسف، ماشین با کرایه مناسب پیدا کند. گرمای آفتاب،ایستادن مدت طولانی در این گرما و شلوغی اصلا اذیت نبود همه اینها را به جون خریدم. چون دارم پیش مولایم امام حسین! می روم. وقتی می‌گویند همه چیز عشق قشنگه این را در حرارت عشق امام حسین علیه السلام دیدم. در این فاصله بچه ها به موکب ها رفتند صبحانه آوردند. تا صبحانه خوردن ماشین هم رسید. راننده عراقی چنان سرعت داشت که هر لحظه فکر می‌کردیم الانِ چپ کنه! روضه گذاشته بود در این فاصله هی موبایلش زنگ می‌خورد. یکی از بچه ها گفت:« گمونم کسی از فامیلش نموند حرف نزده این.» خندیدیم در مسیر هرکسی خوراکی داشت تعارف می‌کرد. ام مجتبی که خواهر سید یوسف بود، پشت سر سید نشسته بود. متوجه چیز جالبی شد و هیچ کدوم ما حواسمان نبود. به برادرش گفت:« یوسف نگاه کن راننده رو الان کار دستمون بده!!» . @ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
راننده حین رانندگی هی پلک هایش روی هم می رفت و خوابش می‌آمد.بخاطر همین هی با فامیل دوستاش تماس می‌گرفت. دیگر سید یوسف دائم با او حرف میزد تا خوابش نبرد. هوا داخل گاه گرم می‌شد گاه خنک ولی همه‌ی سختی ها شیرین بود. ندای در درونم من را صدا می‌کرد من پرنده در قفس و حالا در حال پرواز سوی آسمان بودم. بعد کمی توقف در العماره، سوار ماشین دیگری شدیم. اوایل شهر نجف با راهیان پیاده اربعین مواجه شدیم. احساس خوشبختی کردم که من برای دومین بار قرار است، پا به پای عاشقان به سمت عزیز، روح و جان حضرت زینب پای پیاده بروم. دائم خدا را صدا می‌کردم «خدایا شکرت به من لیاقت دادی!» بعد رسیدن از سمت گراج وارد محله های فقیر نشین نجف شدیم. محله که خاکی بود خونه های کوچک و با بلوک ساخته شده بودند. ولی با این همه کلی موکب بود کلی خادم بود انگار از این کاسبی کلی زندگیشان روبه‌ راه بشود. واقعا همینطور بود. یکسال خانه، زندگی و فرزندانشان با این خدمت بیمه‌ی امام حسین (ع) می‌کنند. خانه که می‌رفتیم‌ از دوستان آقا سید یوسف بود. تا ما را دید با لبخند سید یوسف را بغل کرد و به خانهآش دعوت کرد، ساخت خانه ها یک خوبی داشت، مثل خانه های عربی ما در خوزستان، پذیرایی مردها در جدایی داشتند. بعد استراحت راهی حرم شدیم. خیلی مسیر شلوغ بود، هرچقدر به حرم اقا امام علی (ع) نزدیک می‌شدیم ازدحام جمعیت زیاد می‌شد. ناراحت شدم نمیتوانیم وارد حرم بشیم دم در حرم نشستیم زیارت نامه خواندیم و دو رکعت نماز خواندیم. ام مجتبی روبه ما کرد گفت:« زیارت اربعین اصلش پیاده روی هست، از دور سلام عرض ارادت کافیه مهمه باعث اذیت زائرا نشیم !» با این حرفها که موافق بودم ولی باز دلم می‌خواست وارد حرم بشوم ی گوشه بشینم با اقا جانم حرف بزنم آرامش حرم نصیب حال پریشانم بشود. نگاهم به گنبد زیبا باشکوه حرم افتاد آرامشی که دنبالش بودم با همان نگاه به گنبد رسیدم. برگشتنی مسیر حرم تا خانه، از یکی میان‌برهای قبرستان وادی السلام بود. در این شلوغی رفت آمد و موکب ها من دنبال بنر شهید هادی ذوالفقاری بودم ولی نبود.... . @ShugheParvaz
شوق پرواز🕊🇮🇷
#سفرنامه_ی_جامانده #سیده_ال_موسوی راننده حین رانندگی هی پلک هایش روی هم می رفت و خوابش می‌آمد.بخ
ام مجتبی گفت:« باید برم سر قبر مادربزرگم هرساله که میام میرم زیارتش» جالبه باید بگردیم تا پیدایش کند حق هم داشت،شهری از قبر بود. رسم و ساخت قبر های وادی‌ السلام ترسناک و عجیب بود. بعضی‌ها حفره بزرگ داشتند، بعضی ها چند طبقه بودند و بعضی‌ها مثل سرداب در حفرهای دیوار دفن بودند. بعد کلی گشتن گفت:« بیاید اینجا پیداش کردم.» نشستیم فاتحه خواندیم. هوا گرم بود کمی سر مزار در حد فاتحه نشیتیم رفتیم کربلا مثل فکه، پر از رمل بود و دائم باید کتانی‌هایم را بتکانم. سمت خانه‌ی(ابو نور) حرکت کردیم. هنوز از قبرستان خارج نشده بودیم که در گذر اصلی کنار درختی بنر شهید دیدم یهوی گفتم:« شهید هادی ذوالفقاری اونهاش اونجاست.» ام مهدی گفت: « وا ترسوندی منو!! چته شهید میبنی انگار خانواده ات میبنی!؟» راست میگفت! از دیدن بنر کلی ذوق کردم. همه باهم رفتیم سر مزار شهید کمی شلوغ بود ولی تا ما چند نفر خانم دیدند مزار خلوت کردند. فاتحه خواندیم ازش تشکر کردم دوباره دعوتم کرد که بیایم سر مزار.... ابونور! بچه های زیادی داشت بقول ام مجتبی احسنت به این خانواده که شیعه‌ی امام علی(ع) زیاد می‌کنند. ولی ی موضوع همه‌ی مارا نگران کرده بود. همه بچه ها از ۵ساله تا ۱۵ساله ی تبلت دستشان بود مجذوب تبلت بودند. حتی با ما حرف نمی‌زدند. ام مجتبی به آنها نگاه می‌کرد نگران وضع بچه ها بود. کاش فقط بازی می‌کردند، بلکه همه در برنامه های چون یوتیوب، اینستا... بودند. بدون هیچ نظارتی! ام مجتبی بعد کلی حرص خوردن رفت با مادرشان حرف زد _ببین عزیزم این کار اشتباهی هست، با این سن تبلت دستشون دادید میدونید دشمنان هرکاری دارند می‌کنند تا به شیعه صدمه بزنه.... ما نگران بودیم،مادرشان از صحبت‌های ام مجتبی ناراحت شود، ولی خدا رو شکر نه حرفش را تایید کرد. اینجا یاد فیلترینگ ایران افتادم. آیا بنظرتان فیلترینگ بعضی شبکه ها در ایران درسته؟! . @ShugheParvaz