eitaa logo
شوق پرواز🕊🇮🇷
318 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
بسم الله ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ #سیده_موسوی نویسنده(گاهی می‌نویسم) «نشر بدون #لینک و #نام #نویسنده #جایز_نیست. کپی مطالب #متفرقه با ذکر صلوات 15 #کانالهای دیگر @seedammar @sodaneghramk #ناشناس👇🏻 https://daigo.ir/secret/81199999838
مشاهده در ایتا
دانلود
: خانه باغ انار ستاره‌ها دور هاله ی سفید ماه گرد امده بودند. به تماشای خانه در وسط باغ انار در کاشان جمع شدند. محمد بر لب حوض ابی رنگ که عکس ماه در ان افتاده بود نشسته؛ هر لحظه دست برگردن‌اش می‌گذاشت. ان را ماساژ می‌داد. مادر از پشت پرده توری پنچره اتاق چشم از محمد بر نمی‌داشت. محمد غرق افکار خود بود؛ ومادر غرق محبت مادرانه خود..... محمد دوزانو لب حوض نشست و چشم به بازی دو ماهی قرمز وسط حوض دوخت. ناگهان سرش را تا کمر در اب سرد حوض‌ابی رنگ فرو برد. و نقاشی دو ماهی و عکس ماه در اب را بهم زد. مادر دیگر صبرش لبریز شد. سراسیمه حوله به دست پله‌های ایوان را دو تا یکی کرد. خود را نزد محمد رساند. –معلومه چته؟ خیر سرت ۲۳سالته این کارا دیگه چیه؟ بیا سرت خشک کن! سرمانخوری اوضاع کرونایی! محمد همینجور که از سر و گردنش اب سرازیر می‌شد. بدون اینکه سرش سمت مادر برگرداند حوله راگرفت. موهای سرش را خشک کرد. از جاش بلند شد. بر پله اول راه پله نشست. مادر دست رو سینه خودش گذاشت. چند قدم نزدیک محمد رفت. نگاهی به اسمان و بعد به محمد کرد. اروم گفت –"خدا بخیر کنه" میان صورت خیس ریش خیس‌ات اشک‌هایت را نمیتونی ازم مخفی کنی اقا‌محمد نمی‌خوای بگی چی شده؟ محمد سرش را میان دو دستهایش گرفت. –مامان! فقط دعایم کن! مادر نزدیکترش شد. حوله را از سرش برداشت و کنارش نشست. –پس چرا اینقدر بهم ریخته‌ای؟ نمیگی من مادرم، نمیگی من تحمل این ناآرامیت را ندارم، نگرانت میشم؟ محمد سمت مادرش برگشت و دستش را گرفت گفت: –من غلط بکنم ناراحتت کنم. فقط... حرفش را خورد و دیگرچیزی نگفت! سر پایین کرد و به حرکت مورچه ها که بین فاصله‌های دو کاشی راه میرفتند و شهد شکوفه انار حمل میکردند دوخت. مادر دستش را از دست محمد کشید. از جا بلند شد. پله‌ها را بالارفت. هنوز به در خانه نرسیده بود سمت محمد برگشت. –از کی من غربیه شدم؟ که خودم خبر ندارم!! محمد ابرو هایش بهم گره خورد از جاش بلند شد گفت: بدون و ذکر نام جایز نیست. نویسنده: سیده الهام موسوی https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
شوق پرواز🕊🇮🇷
#داستان: خانه باغ انار #قسمت_اول ستاره‌ها دور هاله ی سفید ماه گرد امده بودند. به تماشای خانه در
: خانه باغ انار با شنیدن حرف مادرش در جاش میخکوب شد. نزدیک مادرش شد. گوشه روسری سفید گلی گلی ابی دور انگشت اشاره‌اش‌ هی پیچید و باز می‌کرد. –من غلط بکنم‌ شمارا غریبه بدونم! مگه من در این دنیا چی دارم غیر شما. ولی جان محمد اصرار نکن دردم بذار اول به طبیبش بگم بعد میام به شما میگم باشه؟ مادر دستی به موی بلند حنایی رنگ محمد کشید.گفت: _هیچی نمیخواد دیگه بگی؛ همینکه میخوای پیش طبیب دلت بگی کافیه! ان‌شاءالله خیره! حالا کی راهی میشی؟ دستی محاسن‌اش کشید همینطور سر پایین گفت: _هرچی زودتر بهتر! وقتی نمونده‌ باید بلیط مشهد گیرم بیاد. مامان دعام کن عاقبت بخیر بشم! تصمیم درست بگیرم. مادرسرش را سمت اسمان کرد و به علامت هرچی خدا میخواد دستش را برد بالا! –خدا به‌همراهت باشه پسرم. حتما! بیا داخل لباست عوض کن! ان شب ظاهری ارامی داشت اما الا دل مادر محمد و محمد؛ مادر سر سجاده تسبیح به‌دست ذکر امن یجیب زمزمه می‌کرد. محمد لب پنچره نشسته‌ و به اسمان و محفل ماه و ستاره‌ها خیره مانده بود. گوشه چشمش هر چند ثانیه‌ای قطره‌اشکی می‌چکید و آهی از تمام وجودش بلند می‌شد. صدای زنگ خونه سکوت حیات وخلوت محمد را تاروپود کرد. محمد از همان پنجره به حیاط خانه رفت. دامپایی پوشید قدم زنان همینکه نزدیک حوض که رسید. با دو کف دستش اب برد و به صورتش پاشید. با گوشه‌ی استینش صورتش را پاک کرد. تا به در رسید سرفه‌ای کرد. –کیه؟ صدای ضعیف با بغض خانومی پشت در بلند شد. –آااقا محمد؟ میشه بیاین دم در؟؟ بدون و ذکر نام جایز نیست. نویسنده: سیده الهام موسوی https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
شوق پرواز🕊🇮🇷
#داستان: خانه باغ انار #قسمت_دوم با شنیدن حرف مادرش در جاش میخکوب شد. نزدیک مادرش شد. گوشه روسری سف
: خانه باغ انار مادر دم در ایوان باچادر نماز بیرون امد. چادر را بر سرش مرتب کرد گفت: _محمد این موقعه شب کیه؟ محمد نگاهی به ساعت دستش انداخت _ساعت ۲ شبه!! نمیدونم مادر! یکی از پاهایش را بر دو پله سیمانی دم در گذاشت قبل اینکه در را باز کند.گفت: –کیه؟ صدای ضعیفی گفت: – در رو باز کنید اقا محمد محمد که در را باز کرد. سرش را سمت مادرش چرخاند گفت: –بامن کار دارن!! و زود امد بیرون و در را پشت سرش بست. با دست به پیشونی‌اش زد ودندانهایش را بهم سایید با ابرو های بهم گره خورده ! –خانم احمدی خانم احمدی این موقع شب اینجا! چرا اومدین؟ نمیگین مادرم شمارو میبینه، احتمال همه چیز بهم بریزه گفتم راز بمونه ! خانم احمدی با صورت قرمز و چشمان ورم کرده چادرش را به صورتش کشید همینطور که به دیوار اجری تکیه داده بود به زمین نشست. محمد تا حالِ خانم احمدی را دید. متوجه برخوردش شد. –چی شده ؟ بچه‌ها همه خوبن؟ ببخشید بد حرف زدم. خانم احمدی با گوشه چادرش صورتش را پاک کرد. گفت –شما ببخشین این موقع شب مزاحمتون شدم. ولی مجبورم روم سیاه سرش را انداخت پایین ! محمد خم شد گفت: –پاشین کسی نگذره خوبیت نداره!! بفرمایین چی شده ؟ خانم احمدی از جاش بلند شد و چادر را تکانی داد. –احمد حالش بد شده! منتقلش کردند سی‌‌سی‌یو !!چاره‌ای نداشتم جز اینکه خودم به شما برسونم. احمد بفهمه کلی ناراحت میشه من شرمندهِ هم شما هم اقا احمدم ولی من بدون اقا احمد نمیتونم تنهایی بچه‌ها را بزرگ کنم. این مدت سوریه بود با هر زحمتی بود. تحمل کردم. همیشه از خدا خواستم هرجوری باشه فقط زنده برگرده من کنیزیش میکنم. ولی انگار دوباره دارم از دستش میدم. همه امیدم فقط شما هستین!! با گوشه روسریش چشمایش را پاک کرد. محمد سرش به پایین و به انگشت‌های پاهایش ذر زده بود. خانم احمدی بعد تمام شدن حرفهایش منتظر عکس‌العمل محمد بود. ولی محمد سر پایین یاد حرفهای احمد در سنگر در خط مقدم سوریه افتاده بود. (–محمد شهادت ارزومه؛ ولی عیال نذر کرده زنده برگردم. تو بجام بودی چکاری می‌کردی تا راضی بشه؟ –هیچی اول ی دعوای مفصلی باهاش می‌کردم که هرچه وابستگی به من داره کلن از سرش بپره!! –پسر خوبه مجردی هاا با این حرفت حتی حوریه‌ها بهشت ازت فراری شدند) خانم احمدی با سکوت محمد کلافه شد یکم صدایش را برد بالا گفت: –اقا محمد باشمام! محمد سرش را برد بالا در چشمانش موج از اشک در انها حلقه زده بود. –ببخشید! حواسم نبود. خانم احمدی اب دهنش را قورت داد. گفت: –نکنه منصرف شدین اره؟؟ محمد دوباره سرش را پایین انداخت. همینطور که سنگ زیر دامپایش را قل میداد و دست به سینه گفت: –نه! من حرفی را بزنم، تا اخرش هستم. فقط قبل انجامش خواستم به مشهد برم. ولی با این اوضاع دیگه امکانش نیست. شما برین من فردا میام کاریش را انجام میدم. نگران نباشین؛ توکل کنید.ان‌شاءالله بخیر بگذره !! چشمان خانم احمدی با شنیدن حرفهای محمد برقی زد. –خدا خیرتون بده! خدا از بزرگی کمتون نکنه!! من برم بچه‌ها تنها موندن! که همین موقع در خانه باز شد مادر بیرون امد گفت: –خیره این وقت شب خانم احمدی چیزی شده؟؟ بدون و ذکر نام جایز نیست. نویسنده: سیده الهام موسوی https://eitaa.com/joinchat/164626523C149e9bd43a
چند روزی است. فکر و فعالیتم درگیر انتخابات است. همه فعالیت مجازیم دعوت به رأی دادن شدن است. خیلی‌ها آمدن گفتند: –حالا چقد گیرت می آید؟ با لبخندی جوابشان را می‌دهم. اما گاهی وقت‌ها نیش زبانشان برندتر از کارد است، و مجبور چند حرف سنگین بارشان می‌کنم. –مگر نمی‌گویم شهدا معلمان ما هستند؟ شهدا که تمام زندگی خود و خانوادیشان فدای اسلام ومملکت کردند. آیا چیزی گرفتند؟ یا بخاطر پول از همه‌ی دلخوشیهایشان گذشتند؟ بعضی‌ها سکوت می‌کنند، و بعضی‌ها کل حرف کلام را عوض می‌کنند و خود را به کوچه علی‌چپ می‌زنند. واقعا ، ، این همه داستان و روایت چرا باز هم دل به دروغ‌های دشمن می‌دهند؟ تا به یک‌ هموطن یک هم‌خانواده بدهند؟ فهمیدن این‌ چنین آدما برای من سخت است. خدا عقل داده است، که تحقیق کنیم و حق را از باطل تشخیص دهیم. گول حرف‌های مردمانی که سالها گفتند: –نحن مصلحون(ما اصلاح کننده‌ایم) را نخوریم. در سوره‌ی بقره آیات ۱۰تا۱۲ گفته است: –در دلهای آنان مرض است. بخاطر دروغهایی که گفتند. هنگامی که به آنان گفته می‌شود: در زمین فساد نکنید! می‌گویند: ما فقط اصلاح کننده‌ایم. و در آیه ۱۲ می‌فرمایند: –آگاه باشید. اینها همان مفسدانند؛ که نمی‌فهمند. ۸ بدون و ذکر نام جایز نیست. نویسنده: موسوی @ShugheParvaz