📸 زائری که پای برهنه به دیدار حاج قاسم آمد...
تصویری از زائرِ سودانی با پای برهنه در گلزار شهدای کرمان
🆔 @Shuhada1399
🌷نذر جالب شهید حاج قاسم سلیمانی
یک روز از ماه را نذر یک جانباز ۷۰درصد کرده بود. میرفت
نجف آباد اصفهان، تمام کارهای جانباز را انجام میداد، از
حمام بردن تا شستن لباس و نظافت. سوریه که خبر شهادت
جانباز را دادنـد، یک نفر را مأمور کرد برود نجفآباد تا هم در
مراسم شرکت کند و هم کاری روی زمین نماند.
🆔 @Shuhada1399
•
ماموڪبنداریم...
واڪسنمنزدیم...
دهہهشٺادیهمهستیمツ
بہڪارِٺمیایم؟!🙂💔
#ڪربلا
#اربعین
🆔 @Shuhada1399
حاجحسیـنیڪتا:🌱
باهمبہحاجقاسم قوݪبدیمڪھ:🤝
بهپاۍحضرتاقاپایهباشیمـ🚶🏻♀
بهپاۍاینمردمپایهباشیمـ🚶🏻♂
بهپاۍانقݪابپایهباشیمـツ
اینانقݪابروزاۍقشنگےدرانتظارشھ🙃
صبࢪڪن!
باهممیبینیمـ(:🌸
🆔 @Shuhada1399
حاجیگفت:ازخـداخواستم
اینقدربهمنمشغلهبده
کـهحتیفرصـتفکـرگناههمنکـنم!🖐🏻
🆔 @Shuhada1399
#مَـنِمَــنْ🎐
بیا خوب تکرار کنیم که:
کربلایی شدنبه دعوته
کربلایی شدن به نیته
کربلاییشدن به عنایته
نه قسمته ، نه همته . . .
🆔 @Shuhada1399
#شهید_سید_سجاد_حسینی
18 سالم بود...
كه اومد خواستگاری...💕
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم...💕
حجب و حیامون مانع ميشد...
راحت نگاهِ هم كنيم...
شبی رو تعیین ڪردن واسه صحبت ڪردن...
خجالت ميكشيدم...
واسه همين...
از مادرم خواستم جام صحبت ڪنه...
مادرم از طرف من...
تموم حرفامو دقیق بهش
میگفت...
آخرای صحبتاشون بود...
ڪه مادرم خواست از اتاق برم بیرون...!
تو سالن،يهو یادم اومد...
مسئله ای رو نگفتم...
در زدم و رفتم تو اتاق...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم...
ڪه تا آخر عمر فراموش نمیڪنم...
سید سجاد داشت اشڪ میریخت...😢
پرسیدم:"چی شده...؟!"
مادرم گفت:
"چیزی نیست،ڪاری داشتی...؟"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش ڪردم مطرح ڪنم..."
جوابمو ڪه گرفتم...
از اتاق اومدم بیرون...
دل تو دلم نبود...
ڪه چرا داشت اونطور اشڪ میریخت...؟!
بیرون ڪه اومدن پرسیدم و مادرم جواب داد...
"یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم...
گفتم ڪه جگر گوشه من...❤
نه پدر داره نه برادر...😢
مسئولیتت خیلی سخته...
از این به بعد باید...
هم همسرش باشی...💕
هم پدرش... هم برادرش...
میشی همه ڪس و ڪارش...
از حرفم گریه ش گرفته بود و...
قول داد ڪه قطعاً همینطوره و...
جز این هم نمیشه...❤
همسر عزیزتر از جانم...💕
بعد 11 سال زندگی…💕
یڪباره با رفتنت...
پدرم... برادرم...
بهترین دوستم و همسرم...💕
رو از دست دادم...💔
تڪیه گاه امن من...💕
تو خیلی بیشتر از قولت...
جاهای خالی زندگیمو...
با حضورت پر ڪرده بودی...❤
از خدا میخوام...
تو فردوس برینش...
بهترین نعمتاشو نصیبت كنه...
ان شاءالله...
راوی:همسر بزرگوار شهید❤️
کتاب خاطرات شهید🌱
#عاشقانه
#مذهبیها_عاشقترند
🆔 @Shuhada1399
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁یک بار نذر کرده بود که توی یکی از معاملاتش هر چقدر سود کرد، سودش رو به فقرا بده.
🍁چند روز بعد داشتم از یکی از محله های تقریبا فقیرنشین شهر رد میشدم که از دور سیدمیلاد رو دیدم. از در خونه ای بیرون اومد و راهش رو گرفت و خیلی سریع رفت. سریع رفتم در اون خونه، دیدم که یه پیرزنی ایستاده و زیر لب داره دعا میکنه. میگفت: جوان ان شاالله خیر از جوانیات ببینی!
🍁پرسیدم: این جوان کی بود؟ اینجا چی کار میکرد؟!
گفت: والله نمیشناسمش، هرچند مدت یه باری میاد و کمکم میکنه، قبض گاز و برق رو پرداخت میکنه، الان هم اومده بود ته قبض ها رو به من بده، یه جعبه شیرینی با این پول ها رو برام آورده بود. نمیدونم کیه، اما هرکسی که هست خدا ان شاالله عاقبت به خیرش کنه.
📘برگرفته از کتاب«مهمان شام»
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی♥️🕊
🆔 @Shuhada1399