eitaa logo
سفره فرهنگى ريحانه
636 دنبال‌کننده
13هزار عکس
3.5هزار ویدیو
51 فایل
قرارمان چیدن «روح» و «ریحان» برای شما «ریحانه‌»های این سرزمین سبز در سفره‌ای فرهنگی است. «سفره فرهنگی ریحانه» با همت معاونت فرهنگی موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) آماده شده است. @farhangimoaseseAdmin : ارتباط با ادمين
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 بهار منتظر من همیشه پشت در است ملیحه بهارلو 🌹 بهترین لباسش را پوشید. بهترین عطرش را زد و راهی شد. همیشه بعد از تحویل سال، اولین کاری که می‌کرد، دیدار او بود. سوار ماشین شد و راه افتاد. سر راهش جلوی گل‌فروشی نگه داشت و یک‌دسته گل نرگس خرید؛ گل موردعلاقه هر دوی‌شان بود. 🌹 وقتی رسید. باران تازه شروع شده بود. بهتر از این نمی‌شد؛ همان‌چیزی که هر دوی‌شان همیشه می‌خواستند؛ بوی باران. از دور او را دید. قدم‌هایش را تندتر کرد. وقتی رسید، کنارش نشست و گفت: سلام. عیدت مبارک. امیدوارم امسال دیگه بتونیم با هم باشیم. نرگس‌ها را بو کرد و روی قبر گذاشت. ✍️ حسین منزوی 📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
🌸 بهار منتظر من همیشه پشت در است ملیحه بهارلو 🌹 بهترین لباسش را پوشید. بهترین عطرش را زد و راهی شد. همیشه بعد از تحویل سال، اولین کاری که می‌کرد، دیدار او بود. سوار ماشین شد و راه افتاد. سر راهش جلوی گل‌فروشی نگه داشت و یک‌دسته گل نرگس خرید؛ گل موردعلاقه هر دوی‌شان بود. 🌹 وقتی رسید. باران تازه شروع شده بود. بهتر از این نمی‌شد؛ همان‌چیزی که هر دوی‌شان همیشه می‌خواستند؛ بوی باران. از دور او را دید. قدم‌هایش را تندتر کرد. وقتی رسید، کنارش نشست و گفت: سلام. عیدت مبارک. امیدوارم امسال دیگه بتونیم با هم باشیم. نرگس‌ها را بو کرد و روی قبر گذاشت. ✍️ حسین منزوی 📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
💟 برازنده شماست! مرجان عالیشاهی ☑️ من و رسول داشتیم برای نوروز خرید می‌کردیم. اولین عید زندگی مشترکمان بود. همان اول بازار، کت‌وشلوار طوسی‌رنگی توی ویترین چشمم را گرفت. زیرچشمی رسول را پاییدم که حواسش را داده بود به جوانکی که سعی می‌کرد به هر شکلی شده دستمال توالت‌هایش را بفروشد. رسول را متوجه کت‌وشلوار کردم. گفت «آره خیلی خوشگله تا دیدمش خواستم بهت بگم که بخریمش. ای ناقلا! تو چطوری ذهن منو می‌خونی؟!» 💑 خندیدم. با خودم فکر کردم روح من و رسول خیلی به هم نزدیک است و می‌توانیم بدون ایجاد زحمت برای زبان، خواسته‌هایمان را به هم بگوییم. داخل فروشگاه شدیم و رسول کت‌وشلوار را خوب وارسی کرد و قیمت گرفت. بیرون رفت و با جوانک دست‌فروش وارد شد. جوانک را به اتاق پرو راهنمایی کرد. جوان،‌ کت‌وشلوار پوشیده پهنای فروشگاه را قدم زد و خندید و خوشحال بود. من فقط نگاه می‌کردم. جوان از من هم تشکر کرد. زبانم چرخید، گفتم: «قابل نداره، برازنده شماست به‌به» و از این حرف‌ها... عید را هم تبریک گفتم و پسر جوان یک بسته دستمال توالت به من هدیه عید داد. 📌 انتخابی از کتاب در روزهای آخر اسفند...، تهران، نشر کتاب فانوس 🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
🔸سلطان محمود غزنوی از طلحک پرسید: فکر می‌کنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز می‌شود؟ طلحک گفت: ای پدر سوخته! سلطان گفت: توهین میکنی سر از بدنت جدا خواهم کرد...! طلحک خندید و گفت: جنگ این گونه آغاز می‌شود! کسی غلطی می‌کند و کسی به غلط جواب می‌دهد...! 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 مرد مشتش را کوبید روی میز. نفس عمیقی کشید و گفت: نه امیدی، نه چیزی، هیچ‌کس توی این دنیا نگران من نیست. هیچ‌کس ککش هم نمی‌گزه که من توی این همه بدبختی دست‌و‌پا می‌زنم، و بلند شد تا برود. زن گفت: نگو هیچ‌کس نیست، تو چشم‌هاتو بستی! 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 _گل! گل! آقا برای خانومت! خانوم سوپریز برای آقاتون! دختر کنار خیابان ایستاد. اتوبوس کنار پایش توقف کرد. دخترک نوشته روی اتوبوس را هجی کرد: مس..جد... م ... قد ... دس ... جم ... کران شاگرد راننده در را باز کرد. فلاکس به دست، پایین پرید. دخترک با چابکی وارد اتوبوس شد. _ آقا گل!... گل برای جمکران. آقا نمی‌خواید گل ببرید جمکران؟ راننده تشر زد: بچه برو پایین! مگه اینجا جای گل فروختنه؟! لا‌اله‌الا‌الله دستی در میانه اتوبوس، به او اشاره کرد. دخترک بی‌کلام، پا تند کرد. مرد جوان سه اسکناس ده هزار تومانی را به سمت او گرفت: یه دسته گل نرگس! دخترک دسته‌ای گل نرگس جدا کرد و به طرف مرد گرفت. ـ ممنون دختر گلم! خواست برگردد اما نرفت. لب گزید. ـ چیه پول کم بهت دادم؟ دخترک سرش را به اطراف چرخاند. چشم دوخت به دسته‌گل مرد و گفت: _ جمکران اون جاییه که میگن‌ امام زمان توشه؟ مرد لبخند زد: آقا همه‌جا هست، ولی او‌ن‌جا مسجدشه. دخترک چند شاخه گل جدا کرد و به طرف مرد گرفت: _ اینو می‌بری از طرف من، بگو نذریه مریم‌ساداته! بگو مریم‌ساداتم دوست داره یه روزی مامان مریضشو بیاره پیش شما. چشم‌های مرد روی صورت دخترک ماند. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
👓🕶🥽 عینک‌فروشی دنیابین در قلب شهر، مغازه‌ای کوچک و قدیمی به نام «عینک‌فروشی دنیابین» قرار داشت. صاحب مغازه، آقای نوری، مردی مهربان و دانا بود که سال‌ها تجربه در فروش عینک داشت. یک روز، مردی جوان وارد مغازه دنیابین شد. او به دنبال عینکی بود که بتواند دنیا را از زاویه‌ای متفاوت ببیند. آقای نوری با شگفتی حرف‌ مرد را گوش داد و سپس دو جفت عینک از پشت ویترین بیرون آورد و گفت: این‌ها عینک‌های بدبینی و خوش‌بینی هستند. با هر کدام از این‌ها دنیا را به شکلی متفاوت خواهید دید. مرد جوان با کنجکاوی به عینک‌ها نگاه کرد و عینک بدبینی را برداشت و به چشم زد. ناگهان همه چیز در اطرافش تیره و تار شد. مردم عبوس و ناراحت به نظر می‌رسیدند و خیابان‌ها پر از زباله و بی‌نظمی بود. با خودش گفت چقدر دنیا جای مزخرفی است. سپس عینک خوش‌بینی را امتحان کرد. این بار همه چیز روشن و زیبا شد. مردم را دید که با لبخند و شادی در خیابان‌ها قدم می‌زدند و گل‌ها در هر گوشه‌ای شکوفا بودند. با خودش گفت چقدر دنیا پر از امید و زیبایی است. آقای نوری با نگاهی عمیق به مرد گفت: «دنیا همان است که هست، اما این ما هستیم که انتخاب می‌کنیم چگونه به آن نگاه کنیم. وقتی کسی را دوست داری، با عینک خوش‌بینی به او نگاه می‌کنی و همه چیز خوب به نظر می‌رسد. اما وقتی کسی را دوست نداری، عینک بدبینی به چشم می‌زنی و همه چیز تیره و تار می‌شود.» مرد جوان با تأمل به حرف‌های آقای نوری گوش داد و فهمید که حق انتخاب با اوست. تصمیم گرفت که عینک خوش‌بینی را بخرد و دنیا را از زاویه‌ای مثبت ببیند. اما آقای نوری دست برد زیر پیشخوان و عینک سومی را به او نشان داد. _این عینک واقع‌بینی است. این را هم تست بفرمایید. مرد جوان گفت: لازم نیست من انتخابم را کرده‌ام! آقای نوری گفت: هر طور مایلید ولی بدانید با عینک خوش‌بینی، دنیا را آنطور که دوست داری میبینی نه آنطور که هست. عینک واقع‌بینی، توهمات و انتظارات غیرواقعی را کنار می‌زند و دنیا را همان‌طور که هست به تو نشان می‌دهد. نه زیباتر نه زشت تر. واقعیت است که زندگی ترکیبی از خوبی‌ها و بدی‌هاست. عینک بدبینی تو را بدحال می‌کند، عینک خوش‌بینی، تو را خوشحال می‌کند اما عینک واقع‌بینی را که بزنی گاه خوشحالی و گاه بدحال.. مرد جوان به فکر فرو رفت و پرسید: بهای آن چیست؟ آقای نوری خندید و گفت بهای مادی ندارد بهای غیرمادی‌اش، پذیرش واقعیت‌ها و رها کردن توهمات است. مرد که تا کنون اینگونه به دنیا نگاه نکرده بود احساس کرد زاویه متفاوت خود را پیدا کرده است. تصمیم گرفت بهای عینک را بپردازد و با نگرشی واقع‌بینانه به زندگی ادامه دهد. و این‌گونه بود که مرد جوان هم دنیابین شد. ✍️ عبدالله عمادی (معین) 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 مرد مشتش را کوبید روی میز. نفس عمیقی کشید و گفت: نه امیدی، نه چیزی، هیچ‌کس توی این دنیا نگران من نیست. هیچ‌کس ککش هم نمی‌گزه که من توی این همه بدبختی دست‌و‌پا می‌زنم، و بلند شد تا برود. زن گفت: نگو هیچ‌کس نیست، تو چشم‌هاتو بستی! 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 _گل! گل! آقا برای خانومت! خانوم سوپریز برای آقاتون! دختر کنار خیابان ایستاد. اتوبوس کنار پایش توقف کرد. دخترک نوشته روی اتوبوس را هجی کرد: مس..جد... م ... قد ... دس ... جم ... کران شاگرد راننده در را باز کرد. فلاکس به دست، پایین پرید. دخترک با چابکی وارد اتوبوس شد. _ آقا گل!... گل برای جمکران. آقا نمی‌خواید گل ببرید جمکران؟ راننده تشر زد: بچه برو پایین! مگه اینجا جای گل فروختنه؟! لا‌اله‌الا‌الله دستی در میانه اتوبوس، به او اشاره کرد. دخترک بی‌کلام، پا تند کرد. مرد جوان چند اسکناس ده هزار تومانی را به سمت او گرفت: یه دسته گل نرگس! دخترک دسته‌ای گل نرگس جدا کرد و به طرف مرد گرفت. ـ ممنون دختر گلم! خواست برگردد اما نرفت. لب گزید. ـ چیه پول کم بهت دادم؟ دخترک سرش را به اطراف چرخاند. چشم دوخت به دسته‌گل مرد و گفت: _ جمکران اون جاییه که میگن‌ امام زمان توشه؟ مرد لبخند زد: آقا همه‌جا هست، ولی او‌ن‌جا مسجدشه. دخترک چند شاخه گل جدا کرد و به طرف مرد گرفت: _ اینو می‌بری از طرف من، بگو نذریه مریم‌ساداته! بگو مریم‌ساداتم دوست داره یه روزی مامان مریضشو بیاره پیش شما. چشم‌های مرد روی صورت دخترک ماند. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 پسرک ظرف خرما را گذاشته بود روی پاهایش و ویلچرش را به جلو هل می‌داد. ـ بفرمایید آقا! دانه‌ای خرما برداشتم و گفت: ایشالا هر چی از خدا می‌خوای، بهت بده! توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: فقط دعا کنید «آقا» بیاد. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
💠 داستانک مهدوی ✍️ سیده فاطمه موسوی 🔰 سرش را روی مهر گذاشت: خدایا! کمک کن قرض همه ادا بشه، قرض منم کنارش! خدایا! یه خونه خوب، یه ماشین خوب، ایشالا پسرم یه دانشگاه خوب قبول بشه، برای دخترم خواستگار خوب پیدا بشه، خدایا به روزیمون وسعت بده... خواست سر از سجاده بردارد، چیزی یادش افتاد: راستی، خدایا فرج آقا امام زمان رو هم برسون! 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane
🍵 کافه پدر ▫️از کودکی رابطه‌ام با پدرم پیچیده بود؛ او مردی سخت‌گیر و جدی بود و همیشه از من انتظار داشت که بهترین باشم. در این مسیر، ضربه‌های بسیاری از او خوردم، پاهایم تاول برداشت. با این حال، همیشه احترامش را نگه می‌داشتم. مثل دانه‌های باران روی شیشه کثیف ماشین! یک روز، در خیابان قدم می‌زدم که ناگهان چشمم به تابلوی «کافه پدر» افتاد. اسم عجیب و سنگینش برایم یادآور خاطرات شیرین و تلخی بود که با پدرم داشتم. با کنجکاوی وارد کافه شدم. بوی قهوه تازه و کیک داغ به مشامم رسید. فضای ساده و دلنشینی داشت، دیوارهای کافه، چند تصویر از باریستاهای میانسال و پیر نصب شده بود، و عکس‌هایی از پدرهایی که بچه‌هایشان را روی شانه‌هایشان نشانده بودند و پدرهایی که در حال خندیدن با بچه‌هایشان بودند. انگار همه‌ عکس‌ها روضه بازی بود برای منی که هیچ‌وقت آنها را نداشتم. منو را باز کردم. چشمم به نام‌های عجیب و معنادارش افتاد: «دسر ویژه مهر پدرانه» ، «نوشیدنی گرم آغوش پدر» ، «اسموتی قدرت پدر». لبخندی تلخ روی لب‌هایم نشست. مهر؟ آغوش؟ قدرت؟ چه الفاظ غریبی! حداقل خوب بود دسر شکلات تلخ پدر، نوشیدنی سرد فاصله پدر یا اسموتی سایه هم داشت؛ سایه‌ سنگین پدر بود که تمام وجودت را پر کند. معمولا آدم‌ها دوست دارند چیزی را سفارش دهند که در خانه نمی‌توانند داشته باشند تا ببینند خوردنی‌های جدید چه طعمی دارد. سفارش دادم: «نوشیدنی گرم آغوش پدر با دسر ویژه مهر پدرانه». وقتی فنجان را مقابلم گذاشتند، بخاری که از آن بلند می‌شد، عجیب گرم و آرامش‌بخش بود. جرعه‌ای نوشیدم. طعمش ملایم و کمی تند بود. برای اولین بار، چیزی از «پدر» حس خفگی به من نداد. به یاد زمان‌هایی افتادم که پدرم با دلخوری و تندی، دلواپس سلامتی‌ام می‌شد. کمی از دسر که برداشتم، فکر عاشقانه روشنی به قلبم نشست؛ با خودم گفتم پدرم هرگز نمی‌خواست به من آسیب بزند، بلکه می‌خواست مرا قوی‌تر کند. می‌خواست سطح مرا بالا و بالاتر ببرد. کافه پدر، جایی بود که به من نشان داد حتی اگر مهر، آغوش، یا قدرت پدرانه‌ای در زندگی‌ات نبوده، هنوز می‌توانی طعمشان را تصور کنی. هنوز می‌توانی فکر کنی که این مفاهیم، جایی در جهان وجود دارند. و شاید این خودش یک شروع باشد. ✍️ دکتر عبدالله عمادی (معین) 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 @SofreFarhangiReyhane