13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اما تو در تمام نبردهای زندگی؛ قوت قلبم بودی،
و من بخاطر تو دوام آوردهام…
#مادرانه
خواهرم تازه نامزد کرده بود، نامزدش برای اولین بار میخواست بیاد دنبالش که با هم برن بیرون. مامان ما هم به خواهرم نصیحت مادرانه کرد و فرمود اگر همون اول خودت رو بالا بگیری و دست بالا ظاهر میشی همیشه مورد احترام همسرت قرار میگیری مثلا الان که داری میری بیرون فقط آب هویج بستنی سفارش بده😳حواستو جمع کن بگو من اب هویج بستنی میخوام و چیز دیگه ای سفارش نده🧐
خلاصه خواهر ما هم با نامزدش میره بیرون و تو بستنی فروشی نامزدش میگه چی میخوری اونم میگه آب هویج بستنی، اون بنده خدا هم میره سفارش بده اما اونجا اب هویج بستنی نداشتن، میاد میگه نداره یه چیز دیگه بگو، خواهر ما هم از ترس مامانم میگه من فقط و فقط اب هویج بستنی میخوام خلاصه اینا هم از اونجا میان بیرون و میرن یه جا دیگه، اونجا هم نداشته و خواهر من اصرار که من فقط و فقط اب هویج بستنی میخوام و لاغیر
بیچاره نامزدش😂😂😂😂
اینقدر گشتن تا یه جا رو پیدا کردن😁
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
تقریبا یک و نیم سال پیش کلاس خیاطی ثبت نام کرده بودم. وسط کلاس خیاطی بود که منشی مانتو و مقنعه سیاه پوشیده بود(همیشه میپوشه) با جعبه شیرینی که رنگش سیاهه و شبیه ویفر هست بین شاگردان پخش میکرد تا به من رسید که من یکیش رو از جعبه بردارم.
از منشی پرسیدم که چی شده؟☺️
اونم یک چیزی گفت.
منم چون سرم شلوغ بود و حواسم جای دیگه بود برای همین روی حرفهای منشی تمرکز نکردم که چی میگه فکر کردم حتما یک خبر خوشیه. گفتم: واقعا!؟😃😊
منشی:😐😒
منم فکر کردم حسودیش شده که چشمش رو نسبت به من اونطوری میکنه. ☺️😎
چند روز بعد خونه دختر همسایه ام بودم که مامانش گفت: مامان خانم فلانی بیچاره فوت کرده. دختر همسایه ام میگفت آره. منم گفتم: خانم فلانی کیه؟ همون منشیه هست؟
گفت: آره همون منشیه هست که همون روز جعبه شیرینی آورده بود.
من:😨😓🤦♀ (یادم اومد که اون روز به منشی چی گفتم)
امیدوارم که فکر نکنه من دشمنشم 😶
تا موقعی که کلاس خیاطی میرفتم سعی میکردم چشمم به اون منشی نیفته🤐🚶♀
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
❣چقدر این متن دکتر الهی قمشه ای زیباست 👌🏻
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند فضای منزلتان خالی از نقاشی های کودکانه خواهد شد؛ دیگر اثری از شکلک های خندان بر روی دیوارهای خانه، حک کردن اسامی بر روی پارچه ی دسته ی مبل ها و طرح های لرزان انگشتی بر روی شیشه های بخار گرفته ی پنجره های خانه،وجودنخواهد داشت.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند دیگر اثری از هسته های میوه ها در زیر تخت ها وجود نخواهد داشت. در آن روز می توانید مدادی را بر روی میز براي يادداشت كردن پیدا کنید و شيرينی داخل یخچال باقی خواهد ماند.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند میتوانید برای خود غذاهای بخارپز به جای ساندویچ هات داگ یا همبرگر درست کنید.
میتوانید زیر نور شمع غذا بخورید بدون آنکه نگران دعوای فرزندانتان برای فوت کردن شمع ها باشید.
روزی هنگامی که فرزندانتان بزرگ شوند زندگیتان متفاوت خواهد شد آنها آشیانه تان را ترک خواهند کرد و خانه تان آرام... ساکت... خالی و تنها خواهد شد.
در آن زمان است که به جای چشم انتظاری برای فرارسیدن «روزی» ؛ دیروزها را مرور خواهید کرد... یعنی در ان روزها ؛ دلتنگ امروزتان خواهید شد...
پس امروزتان را با آنها عاشقانه زندگی کنید🍃🍃🍃
با مامانم رفته بودیم مداد رنگی برای بچه خواهرش بگیره من تو مغازه داشتم میچرخیدم
دیدم مامانم اومد بگه آقا مداد رنگی دوازده رنگه ی خوب دارین
گفت مداد رنگی دوازده نفره ی خوب دارین ؟
صاحب مغازه و هر چی آدم بود ترکیدن از خنده 🙈
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
ديشب خواب ديدم مدير بازاريابي و فروش يه شركت توليد حشره كش شدم.
دقيق تر بگم خواب ديدم تو مترو دارم مگس كش ميفروشم 😂😂😂
بابام صبحا ساعت 6 بیدار میشه میره تو گروه خانوادگی صب بخیر میذاره
که مثلا من خیلی سحرخیزم، بعد میره میخوابه😂😂😂
من ترم یک ، اولین جلسه با یکی از استادان بود ، رفتیم تو کلاس استاد نیومده بود منو فرستادن که برم بپرسم ببینم میاد یا نه، رفتم در آموزش از یه دختر پرسیدم استاد فلانی رو میشناسی گفت اره چطور؟ گفتم هیچی بابا نیم ساعته مارو کاشته تو کلاس میخواستم ببینم میاد یا نه. گفت نمیدونم منم رفتم سر کلاس یهو همون دختره اومد ، بلند گفتم عهههه تو هم تو همین کلاسی؟ یهو دیدم با لبخند معنی دار رفت پشت تریبون استاد، نگو خودش استاد بوده، دیگه من یخ زدم از خجالت😂😂
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
این دوتا کلمه هست خانوما زیاد استفاده می کنند ....
.
دکترعزیزی
مامانم صبح لباس کثیفارو انداخته تو لباسشویی رفته بیرون ظهر بیاد روشن کنه، بابام فک کرده شسته شدن درآورده همشونو پهن کرده، منم فک کردم خشک شدن دوساعت با دقت تاشون کردم گذاشتم تو کمد😁😁
با خانواده همسرم رفتیم مشهد و طبقه ی چهارم یه ساختمان را یه هفته اجاره کردیم تنها ایرادی که این خونه داشت و من کشف کردم این بود که وقتی درو با شونه هول محکم میدادی باز میشد،۵روز از سفر ما گذشته بود که عمه ی شوهرم تماس گرفت و گفت خونه رو تحویل ندید که وقتی ما با خانواده میایم اونجا ساکن بشیم جونم براتون بگه روز اخر ما هم از صبح رفتیم زیارت و غروب خسته و کوفته داشتیم برمیگشتیم تا منتظر عمه خانوم باشیم
منم که کلافه از گرما بودم جلوتر از همه رسیدم و دیگه منتظر بقییه نموندم بدو بدو پله هارو رفتم بالا و درو مثل وحشی ها هول دادم و پریدم خونه
دیدم یه ایل ادم نشسته همه زل زدن به من ، منم تک تک با همه سلام و احوال پرسی به خیال اینکه عمه خانوم اینا اومدن بعد که سلام و اینا تموم شد دیدم چرا پرده ها عوض شده چرا مبلا عوض شده اصلا چرا هیچ کدوم اینارو نمیشناسم
نگو به جای واحد چهارم رفتم واحد سوم به کل حیثیتم به باد رفت جالب اینکه دوباره از همه خداحافظی کردم و گفتم ببخشد اشتباه اومدم 😂🤣🤣
فقط مونده بود یه چایی بخورم بعد بفهمم چی شده 😂دیگه رفتم طبقه بالا و موضوعم به همه گفتم شاد شدن
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran