eitaa logo
خاطرات همسران
50.3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
3 فایل
سوتی هاتون رو اینجا ارسال کنید👇 @FFF_MMM نرخ تبلیغات کانال(فقط تبلیغات ) 🤩🙊👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2756182185C5e3c10daec
مشاهده در ایتا
دانلود
شوهرم اینا اومده بودن خاستگاریم بعد در مورد مهریه اینا بحث میکردن بزرگ مجلس رو کرد به جاریم گفت عروس خانوم مهریه شما چقدره منم تو آشپزخونه بودم فک کردم منو میگه با غرور گفتم مثلا مهریه مد نظر من 500تا سکه هست از اون ور دیدم همه خندیدن پدربزرگمم میگه دختر با تونیستن بشین سرجات 😂😂😂😂😂آب شدم دیگه هیچی 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
چندسال پیش که مامان بزرگم فوت شد(سن حضرت نوح داشت)🙈 ابجیم که متاهل بود خونه ما بود وقتی خبرو شنید به مامانم گفت من میرم ارایشگاه یکم ابروهامو مرتب کنم🤓 چون تا چهلم اگه دست ببرم به صورتم عمه ها منو هزار تیکه میکنن😏 منم اومدم خودی نشون بدم گفتم نه بابا کجا میخوایی بری☺️ تازه اگه وقت بهت بدن کلی دردسر داره بیا خودم فقط دورشو برات تمیز میکنم😎 کاری نداره که ابجیم هی میگفت نه بابا میرم منم میگفتم برا مامانو همیشه من بر می دارم(الکی) 🤪دیگه چهارتا مو که چیزی نیست اونم باتردید زیاد قبول کرد ولی اصرار میکرد اصلا تو خط ابرو نرم و یکم دورشو تمیز کنم 🙃منم با یه بسم الله شروع کردم ولی هر مویی که برمی داشتم میدیدم یه جاش خالی شد😬 دوبارت میومدم درست کنم یه جا دیگش ناقص میشد😮 منم همینجوری ادامه دادم تااینکه دیدم یه خط نازک دقیقا مثل نخ خیاطی رو صورتش باقی مونده😥 از استرس زیاد گفتم نیلوفر عالی شده پاشو دیر شد سریع حاضر شو بریم وقتی رفت جلوی ایینه چند دقیقه ماتش برد بعد فقط گریه میکردو فحش میداد🤭 بیچاره چون ختمم بود نمی تونست تو ابروهاش مداد بکشه تااخر مجلس عینک افتابی زده بود☹️ هرکیم می پرسید میگفت چشمامم حسایت گرفته از بس گریه کردم😩 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
پنج سال پیش وقتی کلاس نهم بودم نامزد هم داشتم.یه روز امتحان عربی داشتم و حسابی خونده بودم معلم عربی مون هم به شدت بداخلاق😟انقدربداخلاق که منی که همیشه عربیم خوب بودرونمی دیدوفقط یکی از همکلاسی هام که دوست صمیمیم هم بود اونوقبول داشت چون نمره هاش ازبیست کمترنبود.روزامتحان معلممون شروع کرددعواکردن که شما تنبلیدوفلان وفلان ولی من داشتم کتابمومرورمیکردم واصلاحواسم به حرفاش نبود🤦‍♀باخودم میگفتم بامن که نیست من که درسموخوندم همین طور سرگرم کتاب بودم که معلممون گفت شمااینقدتنبلیدکه مطمئنم جوراباتونم مادرتون میشوره حالاکی دیروزمادرش براش جوراباشوشسته؟؟؟؟منم که حواسم به درسم بود ومتوجه حرفش نشده بودم فکرکردم گفت کی دیروزدرسشوخونده دستموبالاگرفتم همه هنگ کردن😳بعدیهوشروع کردن خندیدن که دوستم جریانو تعریف کرد منم دستموپایین گرفتم همش دوست داشتم فرارکنم ازخجالت😭 خونه که اومدم شروع کردم گریه کردن مامانم بنده خدافکرکرده بودبانامزدم دعوام شده زنگ زده بود به نامزدمو تعریف کرده که من گریه میکردم ونصیحتش کرده بود نامزدمم ازم کلی معذرت خواهی کرد😂 میگفت من که یادم نیس چی گفتم ولی ازت معذرت میخوام 😂😂 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
تو فامیل ما یه اقایی بود که خانمش ۴ تا بچه داشت بعد ابجی های اون اقا رفته بودن یه دختری رو برای داداششون گرقته بودن این اقا هم دو تا خونه کنار هم گرفته بود برای دو تا خانمش این دو تا زن ها از لج خواهر شوهرااا تصمیم گرفته بودن با هم خوب باشن😂😂 یه در از توی خونشون باز کرده بودن خونه همدیگه میرفتن بعد زن دومی هم دو تا بچه اورد مثل دو تا خواهر بچه های همو مراقبت میکردن همه جا با هم میرفتن شکل هم میپوشیدن و خلاصه ...... خیلی با نمک بودن😂😂😂😂 ابرو هر چی هوووو بود برده بودن😂😂😂 💙 از بس لیوان و‌پیش دستی اوردم تو اتاقم و برنگردوندم آشپزخونه داره منتقل میشه تو اتاقم الان مامانم کنار میزم وایساده داره قرمه سبزی میپزه😂 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
خواستگار اومده بود واسه خواهرم منم جفت خواهرم نشسته بودم و همش نگاهم به داماد بود داماد هم به شدت خجالتی بود بنده خدا همینکه سرشو بلند میکرد که ابجیمو ببینه با من چشم تو چشم میشد زود سرشو مینداخت پایین 😄 بعدا که با هم نامزد کردن به خواهرم گفته بود تا میخواستم نگات کنم ببینم چشکلی هستی میدیدم خواهرت داره نگام میکنه🤦‍♀️😅 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
رفتیم خونه عمه ام  شوهرش خیلی پولدار بود خدا بیامرز رفت دستشویی صدای جیغش رفت بالا با صدای یا حسین یا حسین از دستشویی با حالت پنگوئنی اومد بیرون قبلش من رفته بودم دستشویی و تمرین کرده بودم اگه دستشویی خونه من اینقدر بزرگ باشه شیلنگ میرسه بشورمش  فکر کرده بودم هر چه آب جوش تر دستشویی تمیزتر 😂😂😂 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
سلام من امدم دوباره من ی دوست دارم ک وقتی میاد خونمون بدون اینک بپرسه میره مثلا شیر و کیک ک شوهرم میاره برا پسرم رو ور میداره و میبره برا بچهای شوهرش ک دستشون خالیه بعد من ی روز ب پسرم گفتم محمد وقتی خاله امد گفت شیر دارین بگو ن نداریم تموم شد بابام نیورد بعد رفتم بیرون اون دوستم امد بود خونمون زنگزد کجای گفتم بیرونم امد از پسرم پرسید بابات شیر نیورد گفت خاله اورده اما مامانم گفتم ب خاله بگو نداریم تا نبرشون 😂😂😂😂 نتیجه ب بچها دروغ یاد ندین اما خدایی دیگ از اون روز بر نداشت 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
من بچه بودم وقتی که حال نداشتم نماز بخونم . میرفتم تو اتاق به حالت نشسته نماز میخوندم یعنی کل نماز رو نشسته بودم 😂😂تازه بعضی وقتا تو اوج خستگی تو دلم  میخوندم و فقط به مهر خیره میشدم 😂😂 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
خواهرشوهرم اسمش نرگس ه دخترش نیلوفر وقتی نیلوفر کوچیکتر بود داماد دایی جان میخواستن نیلوفر رو صدا کنن و قربون صدقه اش میرفت اشتباهی اسم مامانشو میگفتِ نرگس جون بیا یه بوس بده ماشالله چه خوشگلی نرگس جون بیا روپای عمو بشینخواهرشوهرم میگفت من هی خجالت میکشیدم اون هی تکرار میکرد 😂😂😂🙈🙈 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
تازه نامزد بودیم ، خونه پدرشوهرم وارد شدم سلام احوال پرسی و اینا بعد پدرشوهرم شروع کردنماز خوند و منم نشستم نماز مغرب رو خوند، نشسته بود پای سجاده و به من تعارف کرد برات چایی بیارم میوه بیارم منم هی تشکر میکردم اونم هی تعارف 😇 یهو پاشد منم نیم خیز شدم جلوشو بگیرم گفتم بابا زحمت نکشین میارم خودم یهو قامت بست برا نماز عشا😐😂 خییییلیییییی ضایع شدم  🤣 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
تقریبا یک و نیم سال پیش کلاس خیاطی ثبت نام کرده بودم. وسط کلاس خیاطی بود که منشی مانتو و مقنعه سیاه پوشیده بود(همیشه میپوشه) با جعبه شیرینی که رنگش سیاهه و شبیه ویفر هست بین شاگردان پخش میکرد تا به من رسید که من یکیش رو از جعبه بردارم. از منشی پرسیدم که چی شده؟☺️ اونم یک چیزی گفت. منم چون سرم شلوغ بود و حواسم جای دیگه بود برای همین روی حرفهای منشی تمرکز نکردم که چی میگه فکر کردم حتما یک خبر خوشیه. گفتم: واقعا!؟😃😊 منشی:😐😒 منم فکر کردم حسودیش شده که چشمش رو نسبت به من اونطوری میکنه. ☺️😎 چند روز بعد خونه دختر همسایه ام بودم که مامانش گفت: مامان خانم فلانی بیچاره فوت کرده. دختر همسایه ام میگفت آره. منم گفتم: خانم فلانی کیه؟ همون منشیه هست؟ گفت: آره همون منشیه هست که همون روز جعبه شیرینی آورده بود. من:😨😓🤦‍♀ (یادم اومد که اون روز به منشی چی گفتم) امیدوارم که فکر نکنه من دشمنشم 😶 تا موقعی که کلاس خیاطی میرفتم سعی میکردم چشمم به اون منشی نیفته🤐🚶‍♀ 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
من خیلی بد غذام خیلی چیزارو نمیخورم سالها بود باقالی پلو نخورده بودم یه روز رفتیم خونه خالم بعد باقالی پلو داشتن منم گفتم خب زشته یکم میخورم شاید خوشمزه باشه نشستم خوردم سرسفره مدام میخواستم بالا بیارم بعد خالم گفت برای ناهار فردا جوجه کباب میپزم برنجم همین باشه منم جوجه کباب بدون برنج نمیخورم خلاصه شب همه خواب بودن من و مامانم بیدار بودیم فک کردم خالم خوابه به مامانم گفتم :اه این دیگه چی بود خاله پخته بود حالم هنوز بده اشپزیشم عین اخلاقش مامانمم گفت این چه حرفیه و این چیزا فردا ناهار خالم بهم گفت نترس خاله یه چیز خوب پختم اخلاقمم خوب میکنم🙈😂😂 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
تو محرم یه بار من رو یه بلوک ستون مانندی نشسته بودم و داشتم دسته ی عزاداری رو نگا میکردم، قشنگ رفته بودم تو حس که یهو یه چیز فوق سنگین افتاد روم.یه جیغی زدم که همه برگشتن سمتم. زهره ترک شدم .برگشتم دیدم یه مرد چهارشونه پاش پیچ خورده افتاده رو من. بدتر از همه مامانم انقد خندید، منم دعواش میکردم، چادرش رو کشیده بود رو صورتش، داشت ضعف میکرد از خنده 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
هفته‌ی پیش‌‌ مامانم‌ گوشی‌ جدید‌ خرید‌ از اونطرف‌ خواهرم‌ گلس‌ و قاب‌ گوشی‌ واسه مامانم‌ گرفت‌ گلسش از این‌ مشکی‌ ها‌ بود دو شب ‌پیش‌ مامانم‌ گوشی‌ رو دراورد‌ که زنگ بزنه به داداشم‌ ؛ دیدم‌ صفحش خیلی کم‌ نور‌ و سیاهه‌ ازش‌ پرسیدم‌ مامان‌ چرا‌ گوشیت‌ اینجوریه😳 گفت‌ :اخه‌ ابجی‌ گلس‌ مشکی خریده‌ اینم‌ صفحش تاریکه🤦‍♀ گوشیو گرفتم‌ نگاه کردم‌ دیدم‌ نورش‌ از صد‌ روی‌ دو هستش😐😩 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
یه بار یکی زنگ زد به بابام کللللللی سلام و احوال پرسی و.... هردو طرف به این صورت:سلام احوال شما قربان شما خانواده چطورن ممنونم قربان سلام دارن مرسی عزیزین فداتون بشم وکلللللللی ازین حرفا..... اخرش بابام گف ببخشید نشناختم اون طرف اون اقاهه هم گف اقای فلانی؟؟؟ بعد بابام گف نه اونم گف پس باشه 🙏خدافس بابامم گف خدافس خخخخخیلی ریلکس تلفن و قطع کردن من😐 بازم من😐 مجددامن😐 همچنان من😐 ودرنهایت🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 . 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
سلام .بازم یه سوتی دیگه.چتدسال پیش من از طرف دانشگاه رفتم مشهد بعد برا خواهراو داداشا وبچه هاشون کلی سوغاتی اوردم.یه دوهفته بعدش بازم از طرف دانشگاه برای مسابقات فرهنگی هنری رفتیم رشت .از اونجا سوغاتی فقط چای و کلوچه اوردم.بعد یکی از خواهر زاده هام گفت خاله سوغاتی منا بده چندتا کلوچه بهش دادم.گفت از اینا اوردی😳😳من هرروز با اقاجونم میرم از مغازه رمضون از اینا میخرم .این دیگه چه سوغاتی 🙄😒من ماشین کنترلی میخوام🤪 حالا قربونش برم براخودش مردی شده .سرباز .الهی که بخوبی و خوشی سربازیش تموم بشه😘😘😘حالا بعد از خاطرات سربازیش براتون میرارم 😜🤣 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
یه خواستگار داشتم مهندس بود😂😂و انگار از دماغ فیل افتاده بود (تو محل ما اون موقع ها بیل کشاورزی رو رو دوششون میذاشتن میرفتن آبیاری ) حالا این بنده خدا پدرش وپدر بزرگش هم کشاورز بودن ولی تو همون جلسه همه رو مسخره میکرد مخصوصا کشاورزا رو موقعی هم که رفتیم با هم صحبت کنیم اجازه نداد من حرف بزنم کل حرف هاش این بود که خودم میبرمت مدرسه(من معلم بودم)میارمت آهنگ تو خونه نمیذاری فقط شجریان پرده خونه همیشه کشیده و.....بیچاره خیلی شکاک بود حرف هاش که تموم شد گفتم جلو پدر ومادرت درست نبود اومدم اینجا تو اتاق ، بهت بگم به در هم نمیخوریم وبه سلامت 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
خانم‌ همسایمون‌‌ ازم‌ پرسید‌جایی‌ هم‌ رفتین‌؟ گفتم‌ تو این‌ کرونا‌ نه‌ (اینجا وضعیت‌ ابی‌ هست‌ خداروشکر) چون‌ واقعا‌ ریسک‌ هست‌ گفت‌: مثل‌ ما‌ یهو‌ گو‌شیش‌ زنگ‌ خورد‌ مامانش بود‌ جواب‌ داد‌ قطع کرد‌ گفت‌ مامانم‌ زنگ‌ زدگفت‌ تو این‌کرونا‌ خوب نیست بریم خونه به خونه امشب‌ کل فامیل قراره‌ بیان‌خونه‌دایی بزرگه‌ دورهم‌ باشیم‌ اینجوری بهتره😊 شما‌ هم‌ بیایید همه‌ یه‌ جا‌ همدیگه‌ رو میبینیم‌😐 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
بچه که بودم یه روز کاسه ماستی که داشتم میخوردم رو خالی کردم روی فرش بعد از ترس مامانم نشستم روش. تا ساعتها از جام بلند نشدم! همه تعجب بودن من که اون همه شیطون بودم چجوری این همه وقته نشستم یه جا ! تا اینکه یهو بابام گفت پاشید بریم خونه بابا حاجی ... منم از ذوقم حواسم نبود از جام پریدم که گندش در اومد ! تصور کنید زیرم روی فرش چه شکلی شده بود بعد از 2 3 ساعت 🙈😂 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
امروز تعمیرکار اومد خونمون شیر دستشوییمون ک چکه میکردو درست کنه، من و خواهرزادم خونه تنها بودیم، آقاهه اومد گفت کدوم شیر خانوم؟! خواهرزاده ی 6ساله ی منم ک سرگرم بازی بود با ی اخم جدی رو پیشونیش گفت همون شیری ک خودمونو باش میشوریم🤨 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
خانم دوست همسرم زایمان کرده بود، ما گفتیم چند وقت بگذره بنده خدا سرپا بشه بعد بریم خونشون. دفعه اول بود که میرفتیم، کلی با همسرم شیک و پیک کردیم که قراره بریم مهمونی اینا، وقتی رفتیم تو من که داشتم منفجر میشدم😤😤😤 دوست شوهرم شلوار راه راه پاش بودم، از اونایی که همه باباهامون دارن😬😬😬آخه پسر ۲۷,۲۸ساله اینا باید بپوشه، درسته پدر شدی، ولی جلو مهمون شلوار میپوشن😑😑😑 بعدم دیگه ما میخواستیم بیایم خونه، دیدیم بعد دوساعت خبری از شام نیست، هی ما میخواستیم بیایم خونه اونا میگفتن نه، دیگه وقتی بلند شدیم گفتن بشینین میخوایم بریم شام بگیریم، گفتیم دستتون درد نکنه هی میگفتن ما سفارش دادیم ولی الکی میگفتن😐😐😐 رفتیم خونه مادرشوهرم، از سر نداری و بی پولی مجبور بودیم اونجا زندگی کنیم😭😭😭 سفره پهن بود داشتن الویه میخوردن، مادرشوهرم گفت بیاین شام، شوهرم گفت نه ما خوردیم😡😡😡😡😡 نصفه شب گشنمون بود پاشدیم بیایم الویه بخوریم🤫🤫🤭🤭 همین که خواستیم دوتا لقمه بخوریم، پدرشوهرم اومده بود آب بخوره😩😩 گفت چیکار میکنین بازم شوهرم گفت هیچی میخوایم فردا روزه بگیریم اومدیم سحری بخوریم😭😭😭 من😡😡😡😡😭😭😭😭 پدر شوهرم😌😌خوشحال از اینک ما چقد مومنیم😂😂 شوهرم😰😰😰 بله فرداش روزه گرفتیم دیگم خونه اون راه راه خسیسا نرفتیم🤣🤣🤣 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
امروز خواهرزادم نشسته بود داشت به ماهیای توی تنگ غذا میداد، چند دیقه ای از غذا ریختنش گذشت ولی ماهیا نمیومدن بالا بخورن... اینم کلافه و عصبی گفت: «اگه نمیخورید سفره رو جمع کنم..؟!»😐😂 واااقعا نمیدونم اون لحظه چجور همچین چیزی ب ذهنش رسید ولی فووق العاده بود😂👌🏻 😁🖐 🤭 @Sooti_Hamsaran
سلام سایه جان هشت سال پیش ما و خانواده داییم اینا رفتیم برای گردش سیرچ موقع برگشت ماشینمون خراب شد داییم و بابام موندن تو راه تا ماشینو درست کنن همون موقع یه اقایی که وانت داشت وایستاد من و مامانم و داداشم و زنداییم دختر داییم و پسر داییم رو سوار کرد و برد تا بابام اینا بیان مرده چند تا گاو بالای ماشین داشت به ما گفت من اول میرم گاو هارو میبرم تو طویله و بعد شمارو میبرم شهر زنداییم که خیلی ادم ترسویی بود وقتی رسیدیم مرده پایین شد بره گاو هاشو ببره تو طویله زنداییم دست منو و پچه هاشو گرفت پایین شدگاوهم که طناب پاره کرده بود افتاد دنبال ما حالا ما بدو و گاو بدو چقدر ترسیدیم مرده بدبخت خودش داشت سکته میکرد چقدر به خودش فحش داد بنده خدا سریع پرید رو طناب گاو رو گرفت من که از ترس دستشویی کردم و اونشب یه کتک درست حسابی از مامانم خوردم خلاصه که دیگه به حرف زنداییم گوش ندادم 😂 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
یکبار با همین خاهرم رفته بودیم کیش، من چون دفه اولم بود فقط فک میکردم یه کشور خارجیم، خیلی حواسم ب رفتارام بود😜😜😜 یکروز توی بازار رفتیم توی یک عطرفروشی باکلاس چن تا عطر داد بو کردیم یهو یه ظرف قهوه ک دانه های درشتی داشت گرفت جلوی خاهرم خاهرم یکدونه برداشت ،برد بطرف دهنش و همزمان تشکر کرد یهو خانم فروشنده سریع گفت نخورین اینا قهوه است نخورین بنده خدا هول شده بود.... ماها ک با خاهرم بودیم ،زمینو گاز میگرفتیم گاهی اوقات یاداوری میکنیم قهوه کیش یادش بخیر،و باهم میخندیم😅😅😅😅😅 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran
من وقتی ازدواج کردم خیلی مشکلات داشتم خیلی غصه میخوردم، وقتی خواهرم ازدواج کرد همش به حالش غبطه میخوردم خانواه شوهر خوب، وضع مالی خوب، همیشه گردش و مسافرت و با دوستاشون خوش میگذروندن و... تااینکه خواهرم باردارشد وزایمان کرد، و یه سری رفتارها را از نزدیک دیدم اخلاق خواهرم و شوهرش افتضاح ، خدا را شکر من و شوهرم همیشه به هم احترام میگذاریم پیش بچه هامون دعوا نمیکنیم چه برسه غریبه و مشکلات دیگه اینکه باطن زندگیتون را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید واقعا درک کردم، خیلی زندگیشون ویترینه حتی خواهرتون هم شاید داره نمایش میده، جلو روی همه همدیگه را بغل کنند و عشقم جانم ، خودشونو خوشبخت نشون بدن. دور از چشم بقیه همش دعوا 😏 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran