✨﷽✨
📚#حکایت
✍میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را میبیند میگوید: «ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
#حکایت
✍آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....
پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
من بگفتم که تو آدم نشوی
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
✍دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی میکرد.
نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشهای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کردهام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زدهام. من خود، خود را مقطوعالنسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیباییام را از من نگیر.»
گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.»
💥از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامعترین لغتنامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
#حکایت
🌸🌸🌸
#حکایت
#گوهر_پنهان
☀ روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا و توانا! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
خداوند فرمود: ای موسی! من میدانم که این سؤال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سؤال را میدانی.
آنگاه خداوند فرمود: ای موسی برای اینکه به جواب سؤالت برسی، بذر گندم در زمین بکار و صبر کن تا خوشه شود.
موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید کهای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟
موسی جواب داد: پروردگارا! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم.
خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟
موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
خداوند فرمود: پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست.
همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد.
خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهرپنهان جان خود را نمایان کن.
🌸🌸🌸🌸
#حکایت
پادشاه، وزير و نگهبان
مردي نابينا زير درختي نشسته بود، پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟
پس از او وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت: آقا، راهي که به پايتخت ميرود کدام است؟
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربهاي به سر او زد و پرسيد: احمق، راهي که به پايتخت ميرود کدام ست؟
هنگاميکه همه آنها مرد نابينا را ترک کردند، او شروع به خنديدن کرد.
مرد ديگري که کنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد: براي چه ميخندي؟
نابينا پاسخ داد: اولين مردي که از من سؤال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخستوزير او بود و مرد سوم فقط يک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابينا پرسيد: چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟
نابينا پاسخ داد: رفتار آنها.
پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام کرد. ولي نگهبان بهقدري از حقارت خود رنج ميبرد که حتي مرا کتک زد. او بايد با سختي و مشکلات فراوان زندگي کرده باشد.
🌸🍃🌸🍃
#حکایت
یك شب شاه عباس با لباس مبدل در كوچه های شهر ميگشت كه به سه دزد برخورد كردكه قصد دزدی داشتند
شاه عباس وانمود كردكه اوهم دزداست و ازانان خواست كه او راوارددارودسته خودكنند
دزدان گفتندماسه نفرهريك خصلتی داريم كه به وقت ضرورت به كارميآيد
شاه عباس پرسيدچه خصلتی ؟
يكی گفت من ازبوی ديوارخانه ميفهمم كه درآن خانه طلاوجواهرهست يانه و به همين علت به كاهدان نميزنيم . ديگری گفت من هم هر كس را يك بار ببينم بعداً در هرلباسی او را ميشناسم
ديگری گفت من هم از هرديواری ميتوانم بالا بروم
از شاه عباس پرسيدند تو چه خصوصيتی داری كه بتواند به حال ما مفيد باشد ؟
شاه فكری كرد و گفت من اگر ريشم را بجنبانم كسی كه زندانی باشدآزاد ميشود
دزدها او را به جمع خودپذيرفتندوپس از سرقت طلاها را در محلی مخفی كردند .
فردای ان شب شاه دستور داد كه ان سه دزد را دستگير كنند . وقتی دزدها را به دربار آوردند آن دزدی كه با يك بار ديدن همه را باز ميشناخت فهميد كه پادشاه رفيق شب گذشته انها است پس
اين شعر را خطاب به شاه خواند كه :
ما همه كرديم كار خويش را
ای بزرگ اخر بجنبان ريش را
🌹#حکایت
🌴دنیا مانند گردویی است بی مغز!
💎ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
💎گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
💎ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است، گریه ڪرد.
💎پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
💎دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
#حکایت
"حکایت پیرمرد دانا و سه سؤال"
روزی مرد جوانی به دنبال پاسخهایی برای زندگیاش به پیرمرد دانایی مراجعه کرد. او گفت:
"ای دانای بزرگ، سه سؤال دارم که زندگیام را سردرگم کرده:
مهمترین زمان زندگی چه زمانی است؟
مهمترین فرد زندگی کیست؟
مهمترین کار زندگی چیست؟"
پیرمرد لبخندی زد و گفت: "پاسخها را به تو میگویم، اما ابتدا باید یک روز کامل در مزرعهام کار کنی."
مرد جوان پذیرفت. او تمام روز کار کرد؛ زمینها را شخم زد، آب آورد و به درختان رسیدگی کرد. شب که شد، پیرمرد گفت:
"حالا آماده شنیدن پاسخها هستی:
مهمترین زمان، زمان حال است. چرا که تنها زمانی است که در اختیار توست. گذشته رفته و آینده هنوز نیامده.
مهمترین فرد، کسی است که اکنون کنار توست. چون فقط با او میتوانی ارتباط بگیری و تأثیر بگذاری.
مهمترین کار، کاری است که در حال انجام آنی. چرا که اکنون فرصتی داری تا با بهترین تلاش، اثری مثبت بگذاری."
مرد جوان لبخند زد و گفت: "حالا فهمیدم که پاسخها همین نزد من بودند، اما به چشمان باز نیاز داشتم."
نتیجه:
قدر لحظه حال، افرادی که کنارمان هستند، و کاری که انجام میدهیم را بدانیم. آنچه در اختیار ماست، همین لحظه است. 🌱
#حکایت
انسان بااصل و ریشه
🔸رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
🔸بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
🔸 رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
🌸 همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
#حکایت
ثروتمندی پیش شیخ بصری آمد و گفت: هر چه می خورم سیر نمی شوم و هر چه جمع می کنم باز حس و ترس فقر مرا رها نمی کند.
شیخ تبسمی کرد و گفت: گرسنه ای سیر کن تا سیر شوی و به فقیری ببخش تا حس ثروتمندی نمایی.
وبدان جسم خاکی به کشتن گوسفندی شاید سیر نشود ولی روح آسمانی تو به بخشش تکه نانی سیر می شود. پس در دنیا دنبال سیر کردن آنی باش که می توانی!
#حکایت
انسان بااصل و ریشه
🔸رانندۂ کامیونی در جنگلی، الوار درختان قطعشده بر پشت کامیون خویش بار کرده بود تا به سمت شهر حرکت کند.
🔸بعد از اینکه مسافتی را طی کرد به ناگاه در مسیر جادۂ جنگل هنگام پیچیدن از پیچ جاده، لبهٔ سپر کامیون به درختی در کنار جاده برخورد کرد و کامیون از توقف ایستاد و از این تصادف تکانی که به کامیون خورد، تمام الوار از درب عقب کامیون به بیرون پرتاب شدند.
🔸 رانندۂ کامیون که همراه پسرش در کامیون بودند بعد از آن اتفاق به پایین از کامیون آمدند و صحنه را دیدند. پدر گفت: پسرم! با دیدن این حادثه بیاموز که یک درخت صاحبِ ریشه توانست صد درخت بیریشه را جابجا و واژگون کند.
🌸 همیشه سعی کن ریشهٔ خانوادگی و خداباوری خود را حفظ کنی که یک انسان صاحبِ ریشه میارزد به صد انسان بیریشه!!! و تکیه بر یک انسان صاحبِ ریشه تو را بسیار سودمندتر از تکیه بر صدها انسان بیریشه است. یک انسان صاحبِ ریشه در برابر مشکلات مقاومت میکند.
#حکایت
پادشاه، وزير و نگهبان
مردي نابينا زير درختي نشسته بود، پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟
پس از او وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت: آقا، راهي که به پايتخت ميرود کدام است؟
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربهاي به سر او زد و پرسيد: احمق، راهي که به پايتخت ميرود کدام ست؟
هنگاميکه همه آنها مرد نابينا را ترک کردند، او شروع به خنديدن کرد.
مرد ديگري که کنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد: براي چه ميخندي؟
نابينا پاسخ داد: اولين مردي که از من سؤال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخستوزير او بود و مرد سوم فقط يک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابينا پرسيد: چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟
نابينا پاسخ داد: رفتار آنها.
پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام کرد. ولي نگهبان بهقدري از حقارت خود رنج ميبرد که حتي مرا کتک زد. او بايد با سختي و مشکلات فراوان زندگي کرده باشد.