پیرو بحث غذا خوردن در یک بشقاب بگم که دقیقا سه روز بعد عقد من رفتم خونه پدرشوهرم و شام کتلت بود مادرشوهرم برای ما تو یک ظرف کتلت گذاشتن و گفتن باهم بخورین چهار تا کتلت بود شوهرم در چشم برهم زدنی سه تا رو خورد و من یکی با خودمم هی میگفتم این چرا اینجوریه نمیفهمه منم هستم همه رو خورد، بعد مادرشوهرم خواست دوباره کتلت بگذاره شوهرم پرید گفت نه نه سیر شدیم خیلی زیاد بود، مادرش که زیر چشمی نگاه میکردن گفت دهنت رو ببند برا تو نمیزارم همه رو خوردی این طفلکی هیچی نخورد.
و من دیگه هرگز باهاش تو یه بشقاب غذا نخوردم چون میمردم از گشنگی😂😂😂😂😂
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
موقع خاستگاری من تایین مهریه دامادو نیاورده بودن منم کردن تو اتاق.منم از پشت در حرفاشونو گوش میدادم برای داماد تند تند اس ام اس میکردم.ما زودتر با هم به توافق رسیدیم تا مهمونای تو پذیرایی .ولی خب کسی به حرف ماها گوش نمیکرد که🤣🤣😁😁😁
یادمه یه دفعه هم یه رستوران باکلاس رفته بودیم اون نی انداخت تو قوطی نوشابش منم نی انداختم تو بطری آب معدنیم😦 نمیدونم چرا از خودم دراومده بودم نمیفهمیدم چیکار میکنم
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
سال هفتاد و سه دختر داییم برای زایمان آخرش رفته بود بیمارستان زنداییم همراهش نرفته بود بنده خدا بچه های دیگه دخترشو مراقبت میکرد😊 و نگران بود
از زائو بیخبر اومد خونمون گفت از اطلاعات بیمارستان یه خبر بگیرید طبق معمول این داداش شرور ما پرید جلو تلفن شماره بیمارستان و از 118گرفت و بعد یکساعت تلاش به اطلاعات بیمارستان وصل شد یهو هول شد ازونور یه آقایی جواب میداد اینم برگشت گفت ما زائو داریم به این... اسم میخوام بدونم طبیعی زاییده یا مصنوعی😂😂😂😂😂
اونور خط مرد انقدر بلند میخندید صداش تو خونمون میپیچید برگشت گفت پسرم مگه درخته طبیعی و مصنوعی داشته باشه داداشم از خجالت گوشی و پرت کرد و فرار کرد اخه مامانم و زنداییم به طور عجیبی و بلندی بهش میخندیدن بیچاره تا شب نیومد خونه زنداییمم استرس و زائوش یادش رفته بود فقط داشت میمرد از خنده...🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
از طرف دانشگاه رفتیم مشهد ما 5 تا دوستی که همیشه باهمیم با قطار رفتیم مشهد ما هم اولین بارمون بود سوار قطار میشدیم
بعد تو قطار به هر کدوم یه بسته میدادن که توش یه ملافه بود مثل رو تختی و اینا ما هم تباه فکر کردیم میدن برا خودمون اخرای مسیر بود داشتیم میرسیدم وسایلمون جمع کردیم اونا رو هم گذاشتیم تو کیفمون یهو مهماندار قطار که یه آقای جوون بود اومد گفت ملافه ها رو بدین جمع میکنیم ما هم شوکه شدیم یه لحظه😳😳😳
گفتیم باشه شما برید ما مرتب میکنیم بعدا میدیم اونم گفت نه الان بدین هر چی گفتیم قبول نکرد گفت باید همین الان بدین آخرشم با کلی خجالت و آبروریزی یکی یکی از تو کیفمون درش آوردیم دادیم بهش یعنی 5 تا دختر جوون جلوی یه پسر جوون ضایع شدن هیچی نگفت فقط داشت نگاه میکرد چجوری داریم از کیفمون درش میاریم خدا به سر کسی نیاره ذره ذره آب شدیم حالا ضایع شدن به جهنم الان فکر میکنه ما دزدیم☹️☹️😂😂😂😂😂
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
هدایت شده از مشتریان چمران
.
❤️این مدل امشب فقط ۱۲۵۰۰۰❤️☝️
تولیدی بزرگ پوشاک آلکاپیدا
پرداخت درب منزل شما سراسر ای ایران
تلفن دفتر بازار تهران
۰۲۱۶۶۷۵۱۰۵۳
عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1180368950Cd0ba03b77a
امکان تعویض تا ۱۰ روز
برای دیدن مدلهای بیشتر وارد کانال ما شوید
https://eitaa.com/joinchat/1180368950Cd0ba03b77a
۵ اسفند ۱۴۰۱
هدایت شده از تبلیغات خاطرات همسران
🧿
متولدين هرماه با لمس ماه تولد فال خودتون رو به صورت دقيق بخونید💖
🔮 حالا نيت كن و 3 صلوات بفرست💫
ا💖ا فـــرورديـــن |💖I ارديـبـهـشـت
ا💖ا خـــرداد I💖I تـيـر
ا💖ا مـــرداد I💖I شـهـريـور
ا💖ا مـهـر I💖I آبـان
ا💖ا آذر I💖I دي
ا💖ا بـهـمـن I💖I اسـفـنـد
فالتو بگیر... آیندتو ببین😍👌🔮
https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653
۵ اسفند ۱۴۰۱
همه دورهم نشسته بودیم خاله ها،دایی هاو...
موقع سفره انداختن شد باز مثه همیشه به من و دختر داییم گفتن پاشین سفره بزارین
ماهم شاکی شدیم که یعنی چی چرا همش ما چرا تبعیض قائل میشین پس پسرا چی و اینا که پسر داییم برگشت گفت ما مردیماااااا😡😡
منم نه گزاشتم ن برداشتم یهو با حالت تهاجمی برگشتم گفتم چه ربطی داره اگ مرد بودن به داشتن سبیله که ما بیشتر از شما داریم😅😅😅
هیچی دیگ در سکوت رفتن تو آشپزخونه و...😂😂😂
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
اوایل نامزدیم بود با خانواده نامزدم رفتیم کوه، در راه برگشت تو ماشین پدر نامزد عزیز داشتن از خاطره ها و تجربیاتشون میگفتن و بین اینا نصیحت هم میکردن😉😇
یهو به نامزدم نگاه کردم دیدم دهانش باااازه و داره خمیازه میکشه😮
منم طبق تجربه قبلی و شیطونیم دستمو تا جایی که میرفت کردم تو دهنش😂
اونم نامردی نکرد و دستمو محکم گاز گرفت😢 طوری که دیگه نمیتونستم بکشمش بیرون😢
در همین حین پدر نامزد گرام نگاهی به ما انداخت ببینه حرفشو تایید میکنیم یا نه یا اصلا واکنشمون چیه؟!🧐
و تو اون حالت ما رو دیدن🤪🤪و خندش گرفت😅😅
اصلا دیگه نمیدوستم باید چی کار کنم😰
حالا بنده خدا فک میکرد من یه دختر آروووم سر بزیر و خجالتی باشم🤫
دیگه تا آخر مسیر در افق محوووو بودم😓🤕🤕
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
یه بار به یه مناسبت همه خواهرام خونه ما جمع بودن
دخترخواهرمم گیرداده بود ب باباش ک برقصه اونم میگفت من بلد نیستم،یهو دخترخواهرم گفت بابا،توخونه ک منو میذارید رو کمد و خودت با مامان میرقصی😰😂😂😂😂
خواهرم و شوهرش میخواستن فرار کنن😂😂😂🤣🤣🤣🤣
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
الان پسرم 15 سالشه وقتی 2سالش بودباهاش رفتم پلاستیک فروشی که خریدکنم پسرم درحال نگاه کردن لوازم مغازه بودمنم بافروشنده صحبت میکردم
پسرم بدوبدو اومد سمتم ودیدم یه فرچه دستشویی دستشه،باهیجان واون زبون شیرینش گف مامان مامان چه مسباک(مسواک )بزرگی😂😂
فروشنده که غش کرده بود ازخنده پسرمو بوسید و کلی تخفیف داد😂😂😅
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
برادر من معلم یکی از روستاهای اطراف ارومیه بود
میگه یکی ازهمکاراش داشته تو روستا میرفته از یه جایی که باغ اینا بوده یکی از شاگرداشو که پسر بوده میبینه که زیر یه 🌲 درخت مشغول رفع حاجت بوده
تامعلمشو میبینه بیچاره پامیشه سلام میده
حالا شلوار نصفه پایین🙈🙈😂😂
معلم بخت برگشته هم که بااین صحنه مواجه میشه 👀میگه بفرما زحمت نکش 🤢
فکرشوبکنین چه صحنه ای بوده😁
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱
رفته بودیم هیئت وسطای مداحی و مجلس شلوغ و مداح هم کاملا تو حس... داشت خیلی با احساس میخوند و دستاشو تکون میداد که یهو دستش خورد تو سر یه پسر بچه🙍♂ ۵،۶ ساله که نزدیکش نشسته بود! 😕🤦♂
بچه هم بی اعصاب بعد یه مکث کوتاه یهو داد زد و یه فحش آبدار رکیک پشت بندش!
" چرا میزنی؟!؟! ... " 😡
حالا میکروفن نزدیک... صدای بچه بلند و با حالت اِکو!
چرا میزنی؟! ...(اون فحشه اکو میشد) ...
پخش شد تو مجلس که هیچی همه محل شنیدن!
چند ثانیه سکوت مطلق مجلس رو فراگرفت
بچه😡😡😡
مداح😱😐🤭
و یهو ملت🤣🤣🤣
بعدش تا آخر مجلس دیگه نفهمیدم ملت دارن گریه میکنن یا مثل من دارن میخندن🤣
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤭 @Sooti_Hamsaran
۵ اسفند ۱۴۰۱