سلام
همسر من، هم آدم حساس و غیرتیه و هم خجالتی!
یه روز داشتیم تو خیابون میرفتیم خیلی شلوغ بود
همسر منم دست منو گرفت و شدیدا مواظب بود کسی به من نخوره
یه لحظه بند کفش من باز شد ، دستمو کشیدم و یه لحظه خم شدم بند کفشمو ببندم
از روبرو چند تا پسر میومدن ، همسرم هم اصلا برنگشت بگه چته!!!!!
سریع دستشو آورد عقب همینجوری که حواسش به پسرا بود ، دست یه خانمه رو گرفت کشید که اونا بهش نخورن
خانمه هم شروع کرد جیغ زدن 😧😩چرا منو گرفتی؟
منم عقب رو زمین از خنده ولو شده😂😂 بودم ، شوهرمم شوکه دنبال من میگشت؟!
تا چشمش به من خورد ، عصبانی نیگام کرد
خانمه برگشت طرف من و براش گفتم ببخشید همسر من اشتباه گرفته
شوهرمم سرخ شد از خجالت و هی عذرخواهی میکرد تا خانمه با یه چشم غره ولمون کرد😂😂😂
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
سلام بانو و دوستان عزیز
آقا سالها پیش چندتا اقوام نزدیک مادرفولادزره که ساکن عراق وشهر بغداد هستن آمدن ایران
یه خانمی که دختر دایی مادر فولادزره هست یه چادرعربی خیلی خوبی براش آورده بود خیلی خوب که میگم واقعا از همه نظر دوخت و جنس و کلا کارشده روش کار دست بود
خلاصه من رفتم خونه شون یکی ازخواهرای شوهرم گفت که خاله ریحانه این چادر رو برای مادرم آورده خیلی بلنده اندازه هیچ کدام ازما نیست
مادرم داره دغ میکنه نمیشه کوتاهش کنی چون فرمش بهم میخوره
منهم انداختم روی سرم دیدم انگارخیاط برای من برشش زده قشنگ اندازه منه
مادر فولادزره تاچشمش به منو چادر افتاد گفت سری درش بیار 250هزاربده تا
بدم بپوشیش 😁😄
اون موقع با250هزار تقریبا 3گرم طلا میشد بخری
منهم گفتم نه پول میدم نه چادر میخوام خلاصه رفت سراغ شوهرم
که این پولو بده تا چادرو بدم به زنت
شوهرم گفت من اجازه نمیدم مریم این چادر و بپوشه شکل پیره زن میشه 😎😎 و اون چادر هنوز توی چمدان خانم هستش
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
من چهارتا دایی دارم که هر چهارتا تهران زندگی میکنن...
یه روز یکی از این زندایی های من اومده شهرستان خونه مامان بزرگم
بعد مامان بزرگم از ما نوه ها خواست که بریم نهار خونشون همه پیش هم باشیم
بعد از نهار دور هم نشسته بودیم و از گذشته و آینده حرف میزدیم که یهو متوجه شدیم مامان بزرگم چشاش خیس شد 😢😢😕😕
علت رو که پرسیدیم گفت چند سال بعد که باز دورهم جمع شدین منو هم یاد کنید ...😔😔😔
من که خواستم دلداریش بدم سریع دستمو انداختم دور گردنش و فک میکنید چی گفتم😇😇😇
بله گفتم ...بی بی جون یه روزی برسه که من باشم و تو نباشی ..🙂🙂🙂
یهو خونه ترکید همه اینجوری بودن 😆😆😆😆😁😁😁🤨🤨🤨😂😂😂😂😂🤣🤣🤣
زندایی ام که دلشون گرفته بود دور خونه میچرخید من که فهمیدم اشتباه گفتم اینجوری شدم 😐😐🤣🤣😅😅😅😅مامانم که داشت توجیه میکرد حرف منو😡😡😤بعد از خنده زیاد هرچی به مامان بزرگم گفتم بابا برعکس گفتم قبول نمیکرد 🥺🥺🥺
ولی من خیلی دوسش دارم خو چه کنم اشتباه گفتم
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
سلام . بحث انتخاب اسم شد گفتم منم بگم .
ما چند سال پیش یه صاحبخونه داشتیم که عروسش باردار بود .
بابای بچه اسم شاهین رو برا بچه انتخاب کرده بود ، اما خانمش این اسم رو دوست نداشت .
یه روز صاحبخونه مون که همسایه بودیم خونه مون بود ، داشت برام تعریف میکرد ،میگفت عروسم این اسم رو دوست نداره ، پسرمم کوتاه نمیاد ، نمیدونم چکار کنم .
منم تو دهنم اومد گفتم اسم شایان به این قشنگی چرا عروست دوست نداره ؟
(عروس خانم قبلاً بهم گفته بود اسم شاهین رو دوست نداره، خواستم غیر مستقیم کمک کنم😊)
خلاصه مادر شوهر تا اسم شایان رو میشنوه خیلی خوشش میاد و به پسرش زنگ میزنه میگه بیا اسم بچه رو شایان بزار ، هم به روزه هم عروسم دوست داشته باشه.
این طور شد که من اسم نوه ی صاحبخونه رو انتخاب کردم .
البته پسر خودم چهار ماه بود که به دنیا اومده بود و اسمش رو ماهان گزاشته بودم .
که جریان انتخاب اسم پسرم روهم تعریف میکنم.
ماه آسمونم 🌙
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
اول بگم پسر بزرگم عاشق خیاره😍❤️
زمانی که پسرم دوساله بود شوهرم گلخونه داشت و خیار کشت میکرد یه روز پسرم رو موقع بسته بندی خیارا با خودش میبره پسرم کلی ذوق میکنه😍 و کنار تپه خیارا میشینه و یه خیار برمیداره میگه بابا این چیه (😂😂😂انگار اصلا خیار ندیده)شوهرم میگه خیار. و اون این سوال رو برای نصف خیارا میپرسه و شوهرم در جواب همش میگه خیار پسرم. بعد که خاطر جمع شد همش خیاره نشست به خوردن🤣🤣🤣🤣
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
خاطره دوستمونو دررابطه با پدبزرگا و مادربزرگا خواندم گفتم ی خاطره از مامان بزرگم بگم بهتون،مامانم سمنو میپخت مادربزرگمم اومد (مامانش) با پدربزرگم ،ی همسایه زن پیری داشتیم خدا رحمت کنه رفتگان رو هروقت اینا میومدن همسایمون هم میومد دوست شده بودن،ما همه سه خواهر( پت و مت) داداشم بابام تو حیاط بودیم مادربزرگ بنده بلند شد بره دستشویی،تو حیاط بود همه هم میدیدیم دستشویی و یکم که گذشت یهو صدای دااالاب اومد در دستشویی باز شد ی کله افتاد بیرون 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😭😭😭😭یا خداااااا من دیدم کله مادربزرگمه بینوا افتاد تو دستشویی در محکم بازشد سرش اومد بیرون خدایا خنده همه رو من استارت زدم چنان خنده ای میکردم یورتمه زنان میرفتم که نگو 🤣🤣🤣هرچقدرم میگفتن بسته لال شو انگار بنزین میریختن رو خنده های من ،اخه لامصب هی صحنه تو مخم تکرار میشد ب صورت ویدیو چک🤣🤣🤣🤣،یاسی هستم از ارومیه
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
زهرا از بابل هستم
چند سال پیش می خواستیم افطار بریم خونه مادرشوهرم که خواهرزادم اومد خونه مون بهش گفتیم بریم مهمونی باهامونمیای یا خونه باشیم گفت نه میام ما هم رفتیم سفره دو گذاشتم شوهرم دید بامیه روسفره رو به پدرش کردو گفت نمیگم بامیه برای مامان خوب نیست نگیر مادرشوهرمم گفت اشکال نداره پسرم من نمی خورم برای خودش ومهمونا می خره بعد افطارو که خوردیم من رفتم ظرفارو ببرم اشپز خونه مادرشوهرم یه بامیه بزرگ می گیره می خوره بهش میگم میگه من نخوردم😳 اگه هم کسی منو دید فقط خواهرزادت دید😄مادر من اگه میگیم نخور برای خودت میگیم دیابت داری اذیت میشی
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran
سلام اومدم یکی از تجربه هامو براتون بگم
چند سال پیش شوهرم با یه اقایی دوست شدن در حد زیاد .
و همون موقع هم ما خونه ای داشتیم که با وام و فروش طلاهام اونو خریده بودیم .
شوهرم از همون اول گفتش که میخام بفروشمش منم هم قبول نمیکردم . اخرش کار خودشو کرد و فروختش . و با این اقا شریک شد و ماشین خریدن . هر چی بهش گفتم. با این اقا شریک نشو .اونها سابقه خوبی ندارن . حتی مادر شوهر و برادر شوهرم هم گفتن شریک نشی با این ادم .به خرجش نرفت که نرفت . اخر سر هم به من با هوار گفت که صلاح مال خودمو ندارم؟ ماشین رو فروختن و شریکش کل پولو بالا کشید . و وقتی رفت سراغ پولشو گرفت شریکش گفتش که پولی نمیدمت .
الان هم صاحب ماشین امده میگه سند بزنید برام . فکرشو بکنید ... ماشینتون رو بفروشید و پولی دستتونو نگیره.
من و شوهرم حلالش نمیکنیم و امیدواریم همون طور که باد اورده بود براش ،باد هم ببرش . و ذره ای از گلوشون پایین نره.
یسری شب ساعت نه اینا بود که حوصلمون سر رفت گفتیم بریم دور دور.مادرشوهرمم چون تنهاس گفتیم زنگ بزنیم بهش اونم بیاد.
خلاصه همونطور که داشتیم تو خیابون میچرخیدیم یه جا کاکتوس می فروخت🌵🪴 پیاده شدیم چندتا خریدیم شوهرم گفت نفری یکی وردارید در ماشینو زدم برید بشینید پولشو حساب کنم بقیه من میارم.😊
اولین ماشین که شبیه مال ما بود درشو باز کردم به مادرشوهرم میگم مامان بفرما شما جلو بشین.
اونم میگه نه دخترم خودت بشین.
همینجوری تعارف هم میکردیم دیدم شوهرم صدا میکنه.😱😩
نگاه کردم دیدم راننده هم منتظر که کدوم جلو میشینیم😅😢
یه زمانی هم قرار بود خواهرم بیاد سرخیابون باهم بریم جایی.
دیدم یه ماشین نیگر داشته فک کردم خواهرمه بهش دست تکون دادم سرعت قدمامو زیاد کردم با لبخند میرفتم سمتش.تقریبا یه سی قدمیش دیدم خواهرم نیست. اصلن راننده یه اقاس😩
سرعتمو کم کردم رسیدم سرخیابون پشتمو کردم بهش منتظر خواهرم شدم.😂😂
البته این سوتی مخفی موند ولی اولی نمیشد چون شاهد داشتم🤣🤣🤣
چند وقت پیش داداش شوهرم بهش زنگ میزنه که خونه هستین شب برا شام بیایم خونتون
بهش میگه اره ولی یادش میره که به من بگه خودش میزنه میره سرکار ، تازه اینم بگم که همون روز پسرم و واکسن زده بودیم تب کرده بود و اصلا حال نداشت منم کلا دور و ور پسرم بود و اون روز اصلا به خونه نرسیده بودم همه چی پخش وپلا بود
اینم در نظر بگیرید که خونه ای که دو تا پسر بچه باشه چی جور ریخته و پاشیده است دیگه خلاصه سرتونو درد نیارم
نزدیک اذان مغرب داداشش اینا اومدن و تازه فهمیدم که قضیه چی بوده 😳😳منم سریع فکر غذا شدم ولی به خاطر اوضاع به هم ریخته خونه خیلی اعصابم خرد شد بعدا که مهمونا رفتن به حسابش رسیدم حالا میگه مگه چی شده غریبه که نبودن🤨🤨🤨🤨
درود بر شما عزیزان
دوستان چالش جدید داریم
واسه هر زنی بهترین خاطره شیرین زندگیش قطعا می تونه لحظه بچه دار شدنش باشه👧👶
شما مامانای گل می تونید خاطرات شیرین و به یاد ماندنی لحظه ای که متوجه شدین مادر شدین یا لحظه تولد فرزندتون رو به اشتراک بزارین🤰🤱
البته آقایون محترم کانال هم می تونن از حس و حال موقع پدر شدنشون واسه ما خاطره ارسال کنن👨👦
منتظر خاطرات زیبای شما دوستان گلم هستم👇👇
@FFF_MMM
با برادرم رفته بودم دکتر.بعد که کارمون تموم شد،دکمه آسانسور رو زدیم اومد بالا،سوار شدیم و شروع کردیم به حرف زدن.بعد از چند لحظه داداشم بهم گفت احیانا نمیخوای دکمه آسانسور بزنی که بره پایین🤗🤗🤗.گفتم عهههه،فکر کردم خودش میدونه باید ما رو کجا ببره🤪🤪🤪.گفت هنوز اون قدرا هوشمند نشده که اینو بفهمه😂😂😂.خوب حواسم نبود.مدیونید اگه فکر کنید من گیجم🤣🤣.پیش میاد دیگه😉😉
#سوتی_بفرست 😁🖐
🤣 @Sooti_Hamsaran